تمام شب دلم با گریه می گفت
کسی درد مرا درمان نداده ا ست
گل دلدادگی هایم که پژمرد
بر این صحرا کسی باران نداده ا ست
فقط آشفته حالی مانده و دل
به قلب من کسی سامان نداده است
نگاهم در همان نزدیکی ات ماند
ولی یادت به من تاوان نداده است
Printable View
تمام شب دلم با گریه می گفت
کسی درد مرا درمان نداده ا ست
گل دلدادگی هایم که پژمرد
بر این صحرا کسی باران نداده ا ست
فقط آشفته حالی مانده و دل
به قلب من کسی سامان نداده است
نگاهم در همان نزدیکی ات ماند
ولی یادت به من تاوان نداده است
تو ضيافتِ سکوتِ آينهها ،
اگه فانوسِ تو مهمون نرسه ،
تو سياهچال ميمونن تمومِ اين حنجرهها !
ديوارا قَد ميکشن تو باورِ پنجرهها !
ديگه هيچ کوهکني کوهُ برنميداره با عشق !
شب اسير نميشه تو زنجيرِ اين زنجرهها !
اگه اين شب به شبيخون برسه ،
اگه بغضِ ما به بارون برسه ،
تو ضيافتِ سکوتِ آينهها ،
اگه فانوسِ تو مهمون برسه ،
از دلِ حوضِ طلا قَد ميکشن فوارهها !
عطرِ مهربونِ ياس پُر ميشه تو مشامِ ما !
ديوْ تو بطري ، تَهِ اقيانوسا زندوني ميشه !
چه تماشايي ميشه جشنِ گُلُ نورُ صدا !
از آشيانه رانهاشان كه مي لرزيد
مردان بيرون آمدند ،
به يك دست نيزه اي
و به ديگر دست جامي تهي
تراشيده در جمجه ي عاجگونه شير ،
و رقص آغاز شد :
تند و موزون و قاهر
همچون گردش سيبي سرخ در هوا
ای عشق به جز تو همدمی دارم؟ نه
یا جز غمِ تو ، دگر غمی دارم؟ نه
با این همه زخم های کاری که زدی
غیر از مهر تو مرهمی دارم؟ نه
همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانه ی گدایی
مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی خطایی
ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی
که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی
سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟
که شنیده ام زگل ها همه بوی بی وفایی
یار در آمد ز باغ بیخود و سرمست ، دوش
توبه کنان ، توبه را سیل ببرده ست دوش
عاشق صد ساله ام ، توبه کجا من کجا!
توبۀ صد ساله را یار در اشکست دوش
بادۀ خلوت نشین در دلِ خُم مست شد
خلوت و توبه شکست ، مست برون جَست شد
ولوله در کو فتاد ، عقل در آمد که "داد!"
محتسبِ عقل را دست فروبست دوش
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
غرق خون بود و نمی مرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
هرچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
من پا به پای موکب خورشید
یک روز تا غروب سفر کردم
دنیا چه کوچک است
وین راه شرق و غرب ، چه کوتاه!
تنها دو روز راه ، میان زمین و ماه
اما ، من و تو دور ...
آن گونه دورِ دور ،
که اعجاز عشق نیز
ما را به یکدیگر نرساند
ز هیچ راه ،
آه!
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه کنان ميکاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و در اين راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید.
دیری ست ،
مثلِ ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهاییِ خودم
پرکرده ام ، ولی
مهلت نمی دهند که مثلِ کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم.
اما ،
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید.