میان ما درآ ما عاشقانیمنقل قول:
منم طاهر که از عشق نکویان
که تا در باغ عشقت درکشانیم
مقیم خانه ما شو چو سایه
که ما خورشید را همسایگانیم
Printable View
میان ما درآ ما عاشقانیمنقل قول:
منم طاهر که از عشق نکویان
که تا در باغ عشقت درکشانیم
مقیم خانه ما شو چو سایه
که ما خورشید را همسایگانیم
مکن کاری که پا بر سنگت آیو
جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خونند
تو وینی نامهی خود ننگت آیو
وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
وه وه که قیامتست این قامت راست
با سرو نباشد این لطافت که تراست
شاید که تو دیگر به زیارت نروی
تا مرده نگوید که قیامت برخاست
ته که خورشید اوج دلربایی
چنین بیرحم و سنگین دل چرایی
به اول آنهمه مهر و محبت
به آخر راه و رسم بی وفایی
از دست هرچه بود ازدست هرچه هست
از دست پينه دار از دسـت بي نمك
يكهو به گلّه زد ، يك بره ی عجيب
يك ميش نانجيب ، يك گرگ تيزتك
زد، برد ،كشت، [خورد]چوپان ولي دريغ
هي گفت«به درك»هي گفت« به درك»
چوپان بي چماق ، چوپان باتلاق
نه«ياعلي مدد!» نه «اي خداكمك!»
که می گوید که رنج دی سر آمد
که می گوید بهاری از در آمد
لباس لرزه بر اندام دلهاست
که دیوی رفت و دیوی دیگر آمد
دل از ما میکند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دلها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را
به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را
الهی دل بلا بی دل بلا بی
گنه چشمان کره دل مبتلا بی
اگر چشمان نکردی دیده بانی
چه داند دل که خوبان در کجابی
یا در غم ما تمام پیوند
یا رشتهی عشق بگسل از ما
مگریز ز ما اگرچه نامد
جز رنج و بلات حاصل از ما
اگر شاهین بچرخ هشتمینه
کند فریاد مرگ اندر کمینه
اگر صد سال در دنیا بمانی
در آخر منزلت زیر زمینه □
همسايه ها دوباره مرا با تو ديده اند
حالا كه ديده اند كمي بيشتر بمان
وا مي كنيم سفره ي دل را براي هم
با سبزي و صداقت و با چند تكه نان
نگاهی کن دل رنجور خود را
زدی تا پای آخر زور خود را
نفسها را رساندی گرچه بر لب
به دستت کندی آخر گور خود را
بچه ها اشتباه پست دادین.مهم نیس.ادامه بدین.
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم
مو که یارم سر یاری ندیره
مو که دردم سبکباری ندیره
همه واجن که یارت خواب نازه
چه خوابست اینکه بیداری ندیره
هراسان سایۀ سرو خرام است
چمن در دست باد بی لجام است
به چنگ هر خسی آلالۀ چند
که اینجا موج بازار سهام است
تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم
ذاک دعوای و ها انت و تلک الایام
حافظ ار میل به ابروی تو دارد شاید
جای در گوشه محراب کنند اهل کلام
مو که آشفته حالم چون ننالم
شکسته پر و بالم چون ننالم
همه گویند فلانی چند نالی
تو آیی در خیالم چون ننالم
ما قلمهاییم در دست ولی
کز لب ما میچکد حرف ولی
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
دل شاد از دل زارش خبر نی
تن سالم زبیمارش خبر نی
نه تقصیره که این رسم قدیمه
که آزاد از گرفتارش خبر نی
یارم گذشت بی غم و بی یاورم گذاشت
ای غم تو یار باش اگر یاورم گذشت
تا ببازار جهان سوداگریم
گاه سود و گه زیان میوریم
گر نکو بازارگانیم از چه روی
هرگز این سود و زیانرا نشمریم
جان زبون گشته است و در بند تنیم
عقل فرسوده است و در فکر سریم
روح را از ناشتائی میکشیم
سفرهها از بهر تن میگستریم
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
به به لذت بردیم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
دل من نه مرد آن است كه با غمش برآيد
مگسي كجا تواند كه بر افكند عقابي
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز
یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز
مستوری و عاشقی به هم ناید راست
گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز
زان بمیرانند ما را تا کنند
خاک ما در چشم انجم توتیا
روز روز ماست می در جام ریز
می میجان جام جاماولیا
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهی آن روز و شب
اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب
پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
اي خــــــدا! از آدمـــــــيزاد زميـــــــــني در گــــــذر
آن كه از باغ بهشتت سيــب سرخــــي چـــيد و رفت
غـــرق در رويــــــاي تو بــــودم كه پــــلكم بسته شد
يـــك فرشــــته آمــــد و روي مــرا بــــوسيد و رفت
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی كن و جان بین كه چون همی سپرم
چنین كه بر دل من داغ ذلف سركش توست
بنفشه زار شود تربتم چودر گذرم
ماهــــي در تنــگ زنــــداني شده، حــــــرفي بــــزن
از همــان تـــوري كه از دريــــا تو را دزديد و رفت
"شـــعله ي ايـــن شمــــع آتش مــي زنـد بر جان تو"
عاقبــــت پــــروانه اي ايـــــن جمله را نشنيد و رفت
تو پیاده رو نشستن دلای ساده و یکرنگ
غصه ها رو خالی کردن با یه خنده از دل تنگ
چه شکوهی تو شب ماس گرچه تاریکی نمرده
آدما رو تلخ و خسته سر شب خونه نبرده
میشه زیر نور مهتاب بشینیم شونه به شونه
تا لب غزلخون شهر واسمون آواز بخونه .
هلا شرزه پلنگان ! وقت جنگ است
در اين برهه ، نشستن ، ننگ ننگ است
اگر خواهي کنون تاج کرامت
کرامت زير رگبار تفنگ است
تيتر همه دروس ما يك جمله است
در عشق , فقط نگاه مهدي ( عج ) درس است
غم باز كار قلب مرا شاق مي كند
قليان خاطرات تو را چاق مي كند !
پك مي زنم…و حلقه دودي شبيه قلب
دارد دوباره طاقت من طاق مي كند!
تنديس پر غبار تو را با نوازشي
دستان سبز عاطفه براق مي كند
اين گونه دل دوباره به درياي يادها
غواص خويش راهي اعماق مي كند…
پرونده هاي عشق تو را مي زند ورق
يك بوسه روي عكس تو الصاق مي كند!
از برف گير گونه تو ، بوسه هاي من
بر سرخي لبان تو قشلاق مي كند!
حاتم كه بود پيش نگاهت كه مي دهد
هم خمس و هم زكات و هم انفاق مي كند!