تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
پيش کمان ابرويش لابه همیکنم ولی
گوش کشيده است از آن گوش به من نمیکند
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Printable View
تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
پيش کمان ابرويش لابه همیکنم ولی
گوش کشيده است از آن گوش به من نمیکند
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دست هایم رو به خورشید ،
چشم هایم به زمین ،
من دلم هزار راه می رود .
امروز ، درگیر یک سلام
فردا ، بی خواب رفتنی بدون خداحافظی .
این بار دست هایم رو به آسمان که نه ، رو به خدا
و ابری که شاید از سر دلتنگی ،
روی سرمان خراب می شود
در دستانم چيزي ريشه مي كند ، در چشمم سيراب مي شود ، در قلبم سبز مي شود ،
مي شود مانا ي نا ميرا ،
دستانم بوي خاك مي دهند ، چشمانم بوي آب ، دلم بوي درخت و تو بوي زنده گی
چقدر شبيه نوازش بادي بر گندم زاران زرد زرد ،
چقدر شبيه شبنمي روي شمعداني سبز سبز ،
چقدر شبيه لرزش دستي هنگام دست هم گرفتن ،
چقدر شبيه همه ي لحظه هاي زنده گي .
بي تو بهار سبز كمرنگ است ، آسمان تيره ، دريا طوفاني ، دلم مضطرب ،
اي نبض ناميراي زنده گي ،
با تو آرام مي شوم .
من لمس می کردم غمت را
هر چند بودم پشت دیوار
چند قطره اشکت روی شیشه
با سایه های درهم و تار
آخر نوشتی روی شیشه
مشتی بزن بر قلب دیوار
سنگی بزن برقلب شیشه
من هم نوشتم روی دیوار
باید فرو ریزد از این پس
این شیشه ها و سنگ و دیوار
باران خوشبختی ببارد
بر لحظه های سبز دیدار
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه ، در يك روستا
خانه اي ديديم ، خوب و آشنا
زود پرسيدم : پدر ، اينجا كجاست ؟
گفت : اينجا خانه خوب خداست !
گفت : اينجا مي توان يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت ، نمازي ساده خواند
با و ضويي دست و رويي تازه كرد
با دل خود گفت و گويي تازه كرد
گفتمش ، پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟!
گفت : آري خانه ي او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي كينه است
مثل نوري در دل آينه است
تا ز ميخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود
حلقه پير مغان از ازلم در گوش است
بر همانيم که بوديم و همان خواهد بود
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دل تمنا مي كند بوسد لب پيمانه را
لطف كن حاجت روا كن اين دل ديوانه را
اي خدا در آتش زجر و ستم افتاده ام
كن خبر زين درد و غم آن ساقي ميخانه را
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا بکی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم زسر زلف تو زنجیر کنم
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجا لی که سراسر همه تقریر کنم
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران ترا چاره زجایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش بسر اریم و دوایی بکنیم
مي شكافد دانه، مي بالد درخت،
مي درخشد غنچه همچون روي بخت!
باغ ها سرشار از لبخند شان،
دشت ها سرسبز از پيوندشان ،
چشمه و باغ و چمن فرزندشان !
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش .
شرمسار ازمهرباني هاي او،
مي روم همراه باران كو به كو .
چيست اين باران كه دلخواه من است ؟
زير چتر او روانم روشن است .
چشم دل وا مي كنم
قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :
در فضا،
همچو من در چاه تنهائي رها،
مي زند در موج حيرت دست و پا،
خود نمي داند كه مي افتد كجا !
در زمين،
همزباناني ظريف و نازنين،
مي دهند از مهرباني جا به هم،
تا بپيوندند چون دريا به هم !
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .
هر حبابي، ديده اي در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»
مي كنند از عشق هم قالب تهي
اي خوشا با مهر ورزان همرهي !
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش.
سيل غم در سينه غوغا مي كند،
قطره دل ميل دريا مي كند،
قطره تنها كجا، دريا كجا،
دور ماندم از رفيقان تا كجا !
همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !
شايد از اين تيرگي ها بگذريم .
ره به سوي روشنائي ها بريم .
مي روم، شايد كسي پيدا شود،
بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟
...