دیروز هم صبح رفتم بیرون هم بعد از ظهر که مجلس چهلم مادر بزرگم بودصبح که تنها بودم سوار ماشین شدم رانندش یه پسر جوون بود هی از آینه نگاه میکرد ماشین که خالی شد از من پرسید شما ازدواج کردین؟؟؟
منم که از اینجور آدمای فضول متنفرم مثلا اومدم ضایعش کنم گفتم میخوره کرده باشم؟؟؟
پسره دیگه هیچی نگفت منم که فقط دلم میخواست خودم و از پنجره ی ماشین بندازم بیرون
ظهرش که با بابام رفتم خونه ی مادربزرگم تو راه قرار بود پارچه مشکی واسه وسط مجلس بخرم دو نوع بود اومدم بگم این دو تا جنس کدومش بهتره گفتم اینا دو جنسه ن؟؟؟ کدومش بیشتره؟؟؟ نه خودم فهمیدم چی گفتم نه طرف آخه اصلا این جمله مفهومی نداشت
تو مجلس هم مرده داشت روضه میخوند حالا همه گریه میکنن میخواست بگه بچه های زهرا .... گفت جوجه های زهرا آقا منم دیگه نتونستم جلومو بگیرم با صدای بلند خندیدم جالب اینجاست همه بغلم کردن گفتن زیاد خودتو ناراحت نکن و اینا
حالا من دارم از خنده غش میارم آخه حرکت اونا خنده دارتر بود اونا رفتن برام آب قند بیارن منم دیگه بلند شدم کلا از مسجد زدم بیرون
ناراحت شدم سوتی اول رو دقیقا دیروزز دادم دلم نمیخواست شما هم دقیقا همین و تعریف میکردین اما بی خیال چقدر حس ششم قوی داریم همه مون امید وارم کسی نفهمیده باشه چی گفتم