-
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کوچه دلتنگ... دلتنگ لحظه های سبزی که هر روز٬ طلوعی سایه ی مهرش را به گرمی می بخشید.
ولی امشب داغ تنهایی را بر جگر سوخته اش مهر باطل می زند...
یاد پنجره ای که همیشه رو به بالا بود٬ اما امروز سلام نفس گیر مشرقی اش کوچه را به سمت بهت
زدگی به اعماق غروبش می کشاند.
هر روز خاطره ی سرمای صدایی سرخ که سر سبزی را به سخره به دار میکوبید را به سمت فراموش
شدنی ابدی می کشانم.
در حالیکه کتیبه وار ٬ ذره ذره ی خیالم را حک می شود و پنجه کلامش را به دیواره ی ذهنم فریاد....
دارم همه جا را دیوانه می بینم....
و زخمی که تازه تر از دیروز فردا را لب باز می کند....
مرا......... دیوانه می شود...!
-
پنجره ای نشانم دهيد تا من برای هميشه نگاه منتظر پشت آن باشم.
پنجره ای نشانم دهيد.
من خانه ای دارم با چهار ضلع بلند آجری
روشنايی خورشيد را از ياد برده ام
آسمان پر ستاره را نيز.
پنجره ای نشانم دهيد.
پنجره ای كه پرواز گنجشكان را از پشت آن تماشا كنم
و خوشبختی مردمان را و گذر فصلها را.
در كوچه ما خانه ها را بی پنجره می سازند.
-
به چشمانم نگاه کن
آیا جز عشق در آن چیزی می بینی؟
اگر روزی احساس کردی که در چشمان همیشه بارانی من جز عشق می بینی
بگو تا آن ها را کور سازم
چشمانی که عاشق نباشند و بر غم جدایی تو نگریند
جز کوری مستحق هیچ نیستند.
-
سر كلاس معلم گفت :
فعل رفتن رو صرف كن
گفتم : رفتم ...رفتي ...رفت
ساكت مي شوم ، مي خندم ،
ولي خنده ام تلخ مي شود
معلم داد مي زند : خوب بعد ؟ ادامه بده
و من مي گويم : رفت ...رفت ...رفت
رفت و دلم شكست ...غم رو دلم نشست
رفت و شاديم مُرد ...
شور و نشاط رو از دلم برد
رفت ...رفت ...رفت
و من مي خندم و مي گويم :
خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است
كارم از گريه گذشته كه به آن مي خندم.
-
دلم گرفته است ...
میخواهم بگریم اما اشک به میهمانی چشمانم نمی آید
تنم خسته و روحم رنجور گشته و میخواهم از این همه ناراحتی بگریزم
اما پاهایم مرا یاری نمیکنند
مانند پرنده ای در قفس زندانی گشته ام
از این همه تکرار خسته شده ام
چقدر دلم میخواهد طعم واقعی زندگی را بچشم
چقدر دلم میخواهد مثل قدیم عاشق هم بودیم
چقدر دلم میخواهد مثل قدیم کلمه دوستت دارم را هر روز از زبانت بشنوم
ولی افسوس آن کلمه که مرا به زندگی امیدوار می کرد
حال به فرا موشی سپرده شد و جایش را تحقیر گرفت
-
دوباره به یاد حرفهای آخرت افتادم: هنگامی که میرفتی من بودم و پنجره ها و یک حس خیال انگیز که ابعاد
وجودم را در تار و پودش غرق می ساخت.
مثل رویایی که از یک پنجره به بیرون می تروایدانگار حضور تو از دریچه های همیشه
بسته قلبم سرازیر شد. تو می گفتی تا خزان باز می گردی و من برایت دلتنگ نبودم.
آن روز بود که فهمیدم "عشق ها ابدی نیستند!"
تو به من یاد دادی که عشق یک واژه پوشالی است...
-
آن زمان که دستانم را لمس کردی جای انگشتانت بر شیشه قلبم حک شد
آن زمان که در چشمانم خیره گشتی تاریکی قلبم با روشنایی وجودت درخشش گرفت
و گوشه گوشه پهنای این صندوقچه را من خود با زبان خویش برایت خواندم
باور کن که تمامی موجودی این صندوقچه از آن توست
-
آنکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد
بلکه رهگذری بود که روی برگ های خشک پاييزی راه می رفت
و صدای خش خش برگ ها همان آوازی بود
که من گمان می کردم می گويد
دوستت دارم
-
دلم به وسعت چشمهای عاشقت تنگ است ولی خطوط فاصلـه چه پـررنگ است
تمام غصه من بی کسی و تنهايی است ولی اميـد رسيدنم چقدر کمرنگ است
دگر نخواهـم ديد آن چشمهای زيبا را دلم بـرای نگاهت چقدر دلتنگ است
-
لبخندت را انتظار می کشم و این روزها پنجره ی خیس نگاهم را رو به کوچه باغ معطری باز می کنم که نسیم مهربانی می وزد.
التماسشان می کنم تا دعا کنند که تو بیایی
و وقتی دانه های امید را برای پرندگان آرزو می ریزم.
تو نیستی و بوسه هایم بر قاب یادت اشک می شود
عزیزم بیا تا با شکستن سکوتم این بغض تلخ آهنگین شود.
می فهمم........این درد آنقدر بی درمان شده که امیدی به شفایش نیست.