دست طمع چو پیش کسان می کنی درازنقل قول:
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
Printable View
دست طمع چو پیش کسان می کنی درازنقل قول:
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
شراب و عیش نهان چیست کار بیبنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
دي كوزه گري بديدم اندر بازار
بر پاره گلي لگد همي زد بسيار
وآن گل به زبان حال با او ميگفت
من همچو تو بوده ام مرا نيكو دار
روزی بینی مرا شده کشتهی بخت
حلقم شده در حلقهی سیمین تو سخت
تا شمع تو افرخت پروانه شدم
با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم
در روی تو بیقرار شد مردم چشم
یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانهی عشق تو سر از پا نشناخت
هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید
آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت
تنگ شد از غم دل جای به من
یکدل و اینهمه غم؟ وای به من
ناز برگیرد کمان در وقت ترکش بستنت
فتنه پاکوبان شود هنگام ابرش جستنت
لاله آتشناک رویاند ز آب و خاک دشت
ز آب خوی رخساره از گرد سواری شستنت
پیش دست و قبضهات میرم که خوش مردم کش است
در کمان ناز تیر دلبری پیوستنت
تا چه آتشها کند بر هر سر کویی بلند
شوخی طبع تو و یک جا دمی نشستنت
وحشیم من جای من میدانگه نخجیر تست
نیستم صیدی که باید کشت و باید خستنت
تنگ شد از غم دل جای به من
یکدل و اینهمه غم؟ وای به من
ناگه چنین بزرگ، من از خواب جسته ام
در این زمان آدم بزرگ ها
من سخت گشته ام
گویی کسی ، شبانه کودکی ام را ربوده است
از آن همه امید و خنده و احساس پاک و ناب
از لذت نشستن در حوض لحظه ها
چیزی نمانده است
تیر که در قلب سیاوش برفت
رستم دستان بخدای خود گفت
کای خداوند مرا خود ببخش
من که شدم پرتگه این نگونبخت :31:
تاب زلفی بده امشب که سراپا مستم
از در عشق در آ چشم به راهت هستم
مو که افسرده حالم چون ننالم
شکسته پروبالم چون ننالم
مي شد از بودن تو تا لبي ترانه ساخت
كهنه ها رو تازه كرد از تو يك بهانه ساخت
تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم
بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم
در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم
در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم
در آرزوی روی تو از دست برفتیم
واندر طلب وصل تو از پای فتادیم
چون فتنهی دیدار تو گشتیم به ناکام
در بندگی روی تو اقرار بدادیم
مقصود و مراد کون دیدیم
میدان هوس، به پی دویدیم
هر پایه کزان بلندتر بود
از بخشش حق، بدان رسیدیم
چون بوقلمون، به صد طریقت
بر اوج هوای دل، تپیدیم
رخ بر رخ دلبران نهادیم
لحن خوش مطربان شنیدیم
من غنچه ی پژمرده ی افتاده به خاکم
ای گل تو چنین خسته و افسرده چرایی
با بال و پری خسته و با قلب شکسته
پر می کشم از کوی تو با شوق رهایی
یاد تو
ای بهترین ستاره
در تاریکترین شب
هر چونان شهابی
از خاطرم می گذری
و ناگهان ذهنم را روشن می کند
وقتی تو آمدی
شب شکست
و تکه های سیاه آن
در رود نور ته نشین شد
دیریست که می رویم و نا پیداییم
درمانده که چیست چاره از عشق بگو
تا یاد تو را به لحظه ها نسپارند
هر دم همه جا هماره از عشق بگو
گاهی سخن سکوت را می فهمند
لب دوخته با اشاره از عشق بگو
وقتی ز قصیده ها غزل می سازند
بنشین و به استعاره از عشق بگو
تنهای من ای با من تنها ، تنها
از عشق دوباره از عشق بگو
واعظ شهر که از طول قیامت می گفت
غافل از قامت آن سرو سهی بالا بود
درج لعلت دلگشای مردم است
عکس ماهت رهنمای انجم است
مردم چشم تو با من کژ چو باخت
راستی نه مردمی نه مردم است
تکانده است جهان سفره ی قضا در من
گلايه ای که نبايد به روزگار کنم
به پيش دستی ام آورده قرص ماه و هنوز
به پيش خوانی او بايد استتار کنم
گرفته چشم مرا تترونی سفيد - مگر
به ويترين جهان مرگ را شکار کنم
!چه قدر خسته ام از آمپول /قبض/مرض
بگير دست مرا ! حاضرم بهار کنم
دوباره ساعت نه می شود که بسته شود
دری که بايد بازش سرچهار کنم
می خواهم برای آرزوها خانه ای از جنس شبنم و خواهش بسازم .
می خواهم پیله ی آرزو را از ابریشم روح ابدیت ببافم تا حقیقت یابد
در پردهی پندار چو بازی و خیال است
جز عشق تو هر چیز که در هر دو جهان است
گر عقل نشان است ز خورشید جمالت
یک ذره ز خورشید، فلک مژدهرسان است
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز اين خاطر پريشان را
ميكشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگين حجاب مژگان را
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم
گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی
لاجرم ز آتش حرمان و هوس میجوشیم
میکشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
مي كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش
شراب خانگیم بس می مغانه بیار
حریف باده رسید ای رفیق توبه وداع
خدای را به میام شست و شوی خرقه کنید
که من نمیشنوم بوی خیر از این اوضا
عقل گوید پا مَنِه ، کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را ، کاندر تو است آن خارها
هین خمش کن ، خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن ، گلزارها
اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را
ز روی لاله رنگ خود خجالتها دهی گل را مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر
اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان
اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو
رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را
ای نوبهار خندان ، از لامکان رسیدی
چیزی به یار مانی ، از یار ما چه دیدی ؟
خندان و تازه رویی ، سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی ؟ یا رنگ از او خریدی؟
ای باغ ، خوش بپرور ، این نورسیدگان را
کاحوال آمدنشان ، از رعد میشنیدی
یاد تو
ای بهترین ستاره
در تاریکترین شب
هر چونان شهابی
از خاطرم می گذری
و ناگهان ذهنم را روشن می کند
وقتی تو آمدی
شب شکست
و تکه های سیاه آن
در رود نور ته نشین شد
دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را
شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
چند داری در غریبی این دل آواره را ؟
سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود
طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره را
طفل دل را شیر ده ، ما را ز گردِش وارهان
ای تو چاره کرده هر دم ، صد چو من بیچاره را
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه
بی چشم تو نور نیست بر چشم همه
چشم همه را نظر بسوی تو بود
از چشم تو چشمههاست در چشم همه
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد
دلبر چون ماه را ، هر چه کند میرسد
عاشق درگاه را ، خلق حسن واجبست
طره خویش ای نگار ، خوش به کف من سپار
هر که در این چه فتاد ، داد رسن واجبست
تو مثله درياي آبي که هميشه پر زماهي
تو مثله جنگله سروي که هميشه استواري
تو مثله کوههاي دنيا که بزرگ و پر غروري
تو مثله شب پر ستاره تو مثله روز پر زنوري
یار با ما بی وفایی می کند
بی سبب از ما جدایی می کند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی می کند
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست بازآی که بازآید عمر شده حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست