مكن كاري كه بر پا سنگت آيو
جهان با اين فراخي تنگت آيو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو رت از نامه خواندن ننگت آيو
Printable View
مكن كاري كه بر پا سنگت آيو
جهان با اين فراخي تنگت آيو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو رت از نامه خواندن ننگت آيو
و لعن الله امتآ سمعت بذالک فرضية به
صامت،
ايستاده درپاي پيکري
اويخته از دو سو
خاموش،
همچون نگاه ساکت ميخ
راحت،
اسوده خاطر،
زيرا که زخم گردنش، از دست کارد بود.
ويرايش ..........
دوش از بی مهری آن ماه سیما سوختم
با کمال تشنه کامی پیش دریا سوختم
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
دلم تا چند یا رب خسته باشد
در لطف تو تا کی بسته باشد
در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد
من در پی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد
دست طمع چو پیش کسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
شب های من هميشه پر از خواهش تو باد
حتی اگر به جای شرابم دهی شرنگ
ای صخره ی غرور تو آماج عشق و مرگ
بر صخره ی غرور تو می ماند اين پلنگ
گر نگویم دوستی از دوستانت بودهام
سالها آخر نه مرغ بوستانت بودهام
گر چه فارغ بودهام چون نسر طایر ز آشیان
تا نپنداری که دور از آشیانت بودهام
هر کجا محمل بعزم ره برون آوردهئی
چون جرس دستانسرای کاروانت بودهام
ماه من گر پیشتر از صبح برخیزد زخواب
تا به شب بیرون نیاید از خجالت آفتاب
چون سیه روی به خک ره او کرد سجود
گفت مرشد که چنین باد همی حرمت یاد
باید این فاصله ها در ره افسانه نهاد
همچو آن ایت ره مادر هستی چو بزاد
ما که در دلشدگی ره به ثریا بردیم
اینچنین است گریز از حسد و بخل و فساد
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
دخترک،
رنگ نگاهت آبی،
صورتت مهتابی،
گل لبخند تو یاس،
طرح اندام تو همچون پیچک،
پیچ و تابش به تن تاک جوانی مانند،
نبض بیرنگ زمان در دستت،
ساک تو لب به لب از پنجرهها،
کیف دستت، پراز اندیشۀ ناب،
پاک و مغرور و پر از رویایی.
از کجا آمدهای؟!
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
ای ایران ای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان :31:
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
روز وصل از غمزهی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
ابر است و اعتدال هوای خزانی است
ساقی بیا که وقت می ارغوانی است
در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان
روز قدح کشیدن و عیش نهانی است
تو وچشمی که ز دل ها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
درد دل را به درد بنشانم
درد بهتر که درد برجانم
اقتضای زمان ما اینست
چه توان کرد ؟ از آن ما اینست
تاب زلفی بده امشب که سراپا مستم
از در عشق در آ چشم به راهت هستم
مبین به چشم کم ای شوخ نازنین ما را
گدای کوی توام همچنین مبین ما را
هنوز سجدهی آدم نکرده بود ملک
که بود گرد سجود تو بر جبین ما را
گذر به تربت ما یار کمتر از همه کرد
گمان بیاری او بود بیش ازین ما را
به دستیاری ما ناید آن مسیح نفس
اگر بود ید بیضا در آستین ما را
اين خانه بي تو بوي بد مرگ مي دهد
با هيچ چيز پر نشده غيبت شما
انگار قرن هاست که کوچيده اي و ما
بر دوش مي کشيم غم غربت شما
ما درد خويش را به خدا هم نگفته ايم
تا نشکنيم پيش کسي حرمت شما
از خون دل نوشتم نزديك دوست نامه
اني رايت دهرا من هجرك القيامه
هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید
آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت
تو از طلوع روشنی پری
و صبح فرصت دوباره ای
برای در نگاه تو سرودن است
من از نگاه آسمان
من از ترنم لطیف عشق تو سروده ام
من آن شکسته قایقم
که هیچگاه
اینچنین غریب
غرق در نگاه تو نبوده ام
ما صداي گريه مان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمی رسد
بگذريم ازين ترانه هاي درد
بگذريم ازين فسانه هاي تلخ
بگذر از من اي ستاره شب گذشت
قصه سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو
ميگريزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بي نياز تو
وطنم كه شعر حافظ شده وصله ي تن تو
كه شكفته شعر سعدي به بهار دامن تو
وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
ای دل نکند بـــــهانه جویی بکنــی
بین من و زنـــــدگی دو رویی بکنی
یادت نرود همــــــیشه هنگام جنون
در مصرف عشق صرفه جویی بکنی
طرائف فرو خوانده اي بارها
بخوان طرفه اي نيز از تارها
اگر بر صدا سنج بندي دو سيم
که باشند اندر شرايط سهيم
به جاشان بدان سان کني استوار
که يک صوتي اصلي دهند انتشار
يکي را چو در ارتعاش آوري
شود مرتعش خود به خود ديگري
هماهنگ همسايه دردمند
بر آرد ز دل ناله هاي بلند
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق
جز دوست ندید هیچ رو در خور عشق
چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن
شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق
درو دیوار فریادم بهاری است
دوباره رودبار دیده جاری است
پریرویان آمل- مُل بنوشید
زخون این دل عاشق ساری است
تا ولولهی عشق تو در گوشم شد
عقل و خرد و هوش فراموشم شد
تا یک ورق از عشق تو از بر کردم
سیصد ورق از علم فراموشم شد
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
اینجا که من هستم آسمان خوشه ی گندم کی آویزد
کو چشمی
آرزومند؟
با ترس و شیفتگی در برکه فیروزه گون گلهای سفید میکنی
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح توییی
سینه ی مشروح تویی بر در اسرار مرا
شرمنده من با دال گفته بودم بعد شما با الف تمام کرده بودی بعد من درستش کردم با (ی) تموم شد
لطفا درستش کنید تا شعر بعدی
:دی
از حادثه ی جهان زاینده مترس
از هرچه رسد چونیست پاینده مترس
این یکدم عمر را غنیمت می دان
بر رفته میندیش و ز آینده مترس