در شب یلدای بوسیدن کجا بودی؟
دلم تنگ نوازش های دست مهربانت بود
و قلب خسته ام در جستجوی بودن آغوش گرمت،
از سر شوق نگاه دلکش
چشمان مستت به تپش افتاد
و انجام شب یلدای این پائیز
Printable View
در شب یلدای بوسیدن کجا بودی؟
دلم تنگ نوازش های دست مهربانت بود
و قلب خسته ام در جستجوی بودن آغوش گرمت،
از سر شوق نگاه دلکش
چشمان مستت به تپش افتاد
و انجام شب یلدای این پائیز
زردرويی میکشم زان طبع نازک بیگناه
ساقيا جامی بده تا چهره را گلگون کنم
ای نسيم منزل ليلی خدا را تا به کی
ربع را برهم زنم اطلال را جيحون کنم
--------------------------
بیا آخری مادربزرگ هم کم آورد ... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
من که شنیده ام آبی مال دریاهاست !
اما نمی دانم چرا جای قدم های تو آبیست !
شاید همین تنها دلیل باشد برای شاعر بودن .
اما این روزها دل من به هزاره راه می رود
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه ایم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
می روم اما بدستم یک خزان
تا بتازم بر درخت جان خود
می روم اما بدان ای عشق من
جان دهم من بر سر پیمان خود
این منم ، این آخرین ابر بهار
تا بگریم بر مزار قلب خویش
باورم هرگز نمی شد نازنین
پا گذارم یک شبی بر قبر خویش
این مزار تنگ را از من بگیر
یا برایم شاخه ای گل هدیه کن
تا دوباره جان بگیرم در سکوت
یک شبی بر روی قبرم گریه کن
نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق ، از دل سنگ ، بر ار رایت خون
به جنون ، صلابت صخرۀ کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی ، به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا ، صف انتظار بشکن
"سر آن ندارد امشب که براید آفتابی؟"
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی ، که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران ، همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو ، اینجا ،
تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن.
نگاهم گرچه بی تاب است
ولی دل ساده می خندد
زمانی که نگاه تو
به رویم راه می بندد....
دلی به روشنی باغ ارغوان دارم
که با طلوع صدا می کند هزاران را
و چشم های من آن چشمه های تنهایی ست
به دست سوخته نیلوفران رود آرام
و پای بر فلقی سبز
وه چه بیدارم
شکوه قله چه بیهوده است
و این سلوک حقیر
برای رفتن باید همیشه جاری بود
و در تمامی ظلمت
شکوه سرخ گلی شد
در مرگ من بخند
كه خنده هاي تو را دوست مي داشتم
به جهاني كه در آن گريستن ساده ترين عادت انسان ها بود!
هم در آن جايي كه تو دستان ِ مرا گرفتي
گفتي : دوستت مي دارم
تا رويينه شوم!
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!
همه اندیشه ام اندیشه فرداست ،
وجودم از تمنای تو سرشار است ،
زمان -در بستر شب- خواب و بیدار است ،
هوا آرام ،شب خاموش ،راه آسمان ها باز...
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز...
رود آنجا که می یافتند کولی های جادو ،گیسوش شب را
همان جا ها، که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند؛
همان جاها ،که اختر ها ،به بام قصر ها ،مشعل می افروزند؛
همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند ؛
همان جا ها ،که پشت پرده شب، دختر خورشید فردا را می آرایند؛
همین فردای افسون ریز رویایی،
همین فردا که راه خواب من بسته است،
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است!
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست!
همین فردا ،همین فردا...
...من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!
زمان ،در بستر شب ،خواب و بیدار است،
سیاهی تار می بندد،
چراغ ماه ،لرزان ،از نسیم سرد پاییز است،
دل بی تاب و بی آرام من ،از شوق لبریز است،
به هر سو، چشم من رو میکند: فرداست!
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند...
...من آنجا ،چشم در راه توام ،ناگاه :
ترا ،از دور می بینم که می ایی،
ترا از دور می بینم که میخندی،
ترااز دورمی بینم که می خندی و می ایی،
...نگاهم باز حیران تو خواهد ماند،
سراپا چشم خواهم شد .
ترا در بازوان خویش خواهم دید !
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد.
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت .
برایت شعر خواهم خواند،
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با ،بوسه خواهم چید !
وگر بختم کند یاری،
در آغوش تو ...
...ای افسوس!
سیاهی تار می بندد،
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است ،
هوا آرام ،شب خاموش، راه آسمان ها باز
زمان -در بستر شب- خوابو بیدار است !