توانا بود هر که دانا بود
زدانش دل پیر برنا بود
آقا شرمنده دیگه خواستیم سه نشه به جای میم ت رو گفتیم توانا اومد:دی
Printable View
توانا بود هر که دانا بود
زدانش دل پیر برنا بود
آقا شرمنده دیگه خواستیم سه نشه به جای میم ت رو گفتیم توانا اومد:دی
دستان سبزت را به روي خاك جاري كن
بشكن طلسم سوختن دراين جهنّم را
با سيب سرخ بوسه هايت امتحانم كن
تكرار كن اسطوره ي عصيان آدم را
آدما با هم و تنهان
هر کدوم یه جور معمان
بعضی واژه ها یه رازن
بعضی واژه ها بی معنان
آدما نقشای رنگین
گاهی شادن گاهی غمگین
آخه زندگی بنا نیست
که سراسر باشه شیرین
زیر آسمون این شهر
چرا دشمنی چرا قهر
وقتی که می شه تهی کرد
جام زندگی رو از زهر
رنگی به رنگ چشم سیاهت نمی رسد
شب می دود، به مرز شباهت نمی رسد
من اشتباه کردم اگر ماه گفتمت
خورشید هم به صورت ماهت نمی رسد
دلا باغ تماشا را شکستی
بلور آرزو ها را شکستی
نگاه خویش را بیگانه دیدی
چرا آئینه ما را شکستی
يادش به خير پنجره ام
اين آخريها بوي سيمان ميداد
من كور شدم يا او؟
به اتفاق تازه اي فكر مي كنم
به پرده هايي كه چهار سال بعد مُد مي شوند!
حس خيسي توي چشمم مي چرخد
پشت " يكي بود ، يكي نبود
غير از خدا هيچ كس نبود"
جا مانده ام
حالا كه كلاغهاش خلاصه شده
در يك حلقه ي زرد!
بايد فاتحه اي بخوانم:
« اَلحَمدُ ﷲ ربﱢ دلتنگي
......................................»
به حرمت چشمان سياه پوش من
يك دقيقه برف، ببار!
ره آورد سفر را میفروشیم
نگاه دربدر را میفروشیم
دوچشم کور تو غرق تماشاست
که ما خون جگر را میفروشیم
موجيم و جا گرفته در آغوش گور ها
ساكت ميان هلهله ى مرده شور ها!
صد ها افق پرنده و خورشيد گم شدند
در انجماد مضطربِ چشم كورها
طوفان كهنه يائسه اى پر ز فاجعه
لبريز بغض نوح،به قعر تنور ها
اورادهاىرفته ز ياديم،بى نشان
مصلوبكان خفته ميان زبور ها
ياد شكيب سوز تو در زخم خيزِ راه!
تنها اميد بودن و اوج غرور ها
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
آقا ما هر وقت شعر گفتیم قاتی شد
علی یارتون
بای
الا ای آهوی وحشی کجایی,
مرا با توست چندین آشنایی.
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس,
دد و دامت کمین از پیش و از پس
سر سپردم دلبری نا دیده را
دل نهادم یار دنیا دیده را
تا کنم تنها به روی او نظر
بستم از هر زشت و زیبا دیده را
وه چه شب ها با خیالش کرده ام
شب همه شب غرق رویا دیده را
سلام بر یزد :دی
اي خوشا مستانه سر در پاي دلبر داشتن
دل تهي از نيك و زشت چرخ اخضر داشتن
نقشی از پیراهنی بر پلک یعقوبی زدم
خواب مصر آشفته شد،بازار چین آتش گرفت
دشت را دریوزه ی خاتون دریا کردمش
خاک آن در باد گم شد،آب این آتش گرفت
سلام بر...
همه ایران سرای منست:دی
دراين تقدير بي رنگي ، حرير روح رؤيايي
طلوع آبي يادي ، نگاه سبز دريايي
تو خون پاك خورشيدي شكوه شعر پروازي
غرور بال انديشه خيال روح صحرايي
چه پيونديست با چشمت زلال آب و آيينه
كه تير ديده ي دل را تو آماج تماشايي
یک شب بیا و ضامن من باش نازنین !
وقتی دخیـل بستـه به تو آهوان من
دل بــرکن و به شهـرِ دل من بیا عزیز!
زخـم زبان مردمِ چشـمت به جان ِ من
نمي دانم چه بايد كرد
بمانم يا كه بگريزم
اگر خواهم بمانم با تو كارم روز و شب جنگست
وگر بگريزم از تو پيش ايم كوهي از سنگست
نخواندي نغمه با ساز من و بي پرده مي گويم
صداي ضربه ي قلب من و تو ناهماهنگست
نمي دانم چه بايد كرد
نمي دانم چه بايد كرد
در ازاي بوسه اي جاني طلب
مي كنند اين دلستانان الغياث
ثریا زلف خود را شانه می کرد
دل عشاق را دیوانه می کرد
دی شانه زد آن ماه خم گیسو را
بر چهره نهاد زلف عنبر بو را
پوشید بدین حیله رخ نیکو را
تا هر که نه محرم نشناسد او را
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
این چه عمریست فلک در پی آزار من است
ریختن خون جگــــر ازستمشکارمناست
توی کتابم هر چه بابا آب می داد
مادر نشانم عکس توی قاب می داد
ای دست هایت ، آرزوی دست هایم
ناز و ادایم مانده روی دست هایم
امشب عروسی می کنم جای تو خالی
پای قباله جای امضای تو خالی
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
من از بن بست متروك خيالي كهنه مي آيم
تو از زيباترين حسّ نگاه تازه مي آيي
تو مثل خنده ي خورشيد بر سرد تن پاييز
دل خون شقايق را سرودي گرم و زيبايي
به نبض خواب پروانه طنين خستگي جاريست
درنگي اي گل وحشي ، تو راز شعر رؤيايي
یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما
آه ار نرسد بماهم امشب
بی ماه رخش نخته چشمم
ای ماه توئی گواهم امشب
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود . .
. داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو . .
. گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند . .
. عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من . .
. خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی . .
. آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی . . .
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی . .
. این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی . .
. باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم . .
. ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای . .
. وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من . .
. مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم . .
. سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد . .
. هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
...دسـت کدوم غزل بـدم
نـبــض دل عـاشـقـمـو
پشت کدوم بهانه باز
پنهون کنم هق هقـمو...
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود ...
درختي پير
شكسته خشك تنها گم
نشسته در سكوت وهمناك دشت
نگاهش دور
فسرده در غروب مرده دلگير
و هنگامي كه بر مي گشت
كلاغي خسته سوي آشيان خويش
غم آور بر سر آن شاخه هاي خشك
فروغ واپسين خنده خورشيد
شد خاموش
شکر کند چرخ فلک ، از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه برديم سبق
بر زبر هفت طبق ، اختر رخشنده شدم
ماهی زنجیره ی آب است
باد میگذرد چلچله میخندد و نگاه من کم میشود
نگاهت خاک شدنی
لبخندت پلاسیدنیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
دریا همه صدا
شب گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و در چشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
انگار
هی میزند!که مرد کجا میروی کجا؟
از ما همه عجز و نیستی مطلوبست
هستی و توابعش زما منکوبست
این اوست پدید گشته در صورت ما
این قدرت و فعل از آن بمامنسو بست
اگر که ماهی کوچک دو چار آبی دریای بی کران باشد
و چه فکر نازک غمناکی
و غم تبسم پوشیده ی نگاه
گیاه است
وغم نشانه محوی به رد وحدت اشیاست
بابا هی ویرایش نکن ....
منو کشتی
تیری ز کمانخانه ابروی تو جست
دل پرتو وصل را خیالی بر بست
خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز
ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست
:دی همینه دیگه وقتی نصفه شب بیام آخرش همین میشه:دی
==================================
تپش دریا و دل من تو را چه حاصل
که چنین در بند زلفی زنجیر وار دیوانه شدی
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما ر
ا ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج بغیر خود مگردان ما را