من رهگذارِ خستۀ دشت جنونم
من مرغک بشکسته پر در خاک و خونم
افسانه ساز شهر تنهایی منم من
افتاده در گرداب رسوایی منم من
گفتم ولی باور نکردی
گفتم ولی باور نکردی
Printable View
من رهگذارِ خستۀ دشت جنونم
من مرغک بشکسته پر در خاک و خونم
افسانه ساز شهر تنهایی منم من
افتاده در گرداب رسوایی منم من
گفتم ولی باور نکردی
گفتم ولی باور نکردی
یک بلبل
پشت بیدها
پشت بیشه
هميشه از سر بي خوابي ست
نه براي آرايش شعرم
گاهي كه ناگزيرم
ماه را از پيشاني پنجره
بياويزم و آن قدر بچرخانم
كه از سر گيجه اش
خوابم بگيرد و نفهمم
خورشيد چند شنبه
صبحانه ام را خورده است
تن زن چو به زير فلک بی باکی
می نوش چو در جهان آفت ناکي
چيزي نمانده است به پايان راه ها
كم كم به يك طرف برويد اي نگاه ها
آن سو تر از نگاه شما در ميان باغ
يك سيب كال مانده در اين اشتباه ها
يك صخره هم دريغ كه پيدا نمي شود
اينجا به پشت گرمي اين بي پناه ها
از نیمه های شب می گذرم
و تو را
- در هیکلی مه آلود -
چسبیده بر سینهء دیوار
جا می گذارم.
با ارواح مردگانم وداع می کنم
پیش از آن که
با سیلی تو به یادشان آورم.
پرندگان و مردان دائم الخمر
شب را می شکافند.
بی پا پوش
به خیابان می روم
در گردش شبانهء خرگوشان گم می شوم
- خرگوشان
که در کار تصرف خواب زن همسایه اند
که برای باغچه اش حصار می بافد ـ
درختان و حشرات چسبناک
همه جا را پر کرده اند.
جایی برای تنفس نیست
باز می گردم
و تو را
همچون هوا
می بلعم!
من اينجا چون نگهبانم تو چون گنج
تو را اسودگي بايد مرا رنج
من از اين بس به همه عشق جهان مي خندم
به هوسبازي اين بي خبران مي خندم
من از ان روزي كه دلدارم رفت
به غم و شادي اين بي خبران مي خندم
مي خواستم حرف بزنم:
« دلم گرﻓ.........»
بوق اشغال مي زدي!
يكي درد و يكي درمان پسنده
يكي وصل و يكي هجران پسنده
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسنده
هوای آشنایی سرد سرد است
رُخ فریاد یاران زرد زرد است
نگاه این طبیبان سیه کار
به بیماران دل تزریق درد است
تمام هستي انسان گروگان چنان آني است
که بهر آزمون ارزش ما
طرفه ميداني ست.
در اين ميدان اگر پيروز گَردي
گويمت گُردي
وگر بشکستي آنجا
زودتر از مرگ خود مردي.
يا بده جامي و از ساغر بنوشانم دمي
يا فدايم كن به چشمت تا دم صبح ازل
لباسي كه از درزهاش باران گرفته بودم
مادر تمام عروسك هايِ اتاق شد
پاييز
اينهمه نريخت
به زنگي فراموش شده خلاصه شود
( تولدت مبارك!)
تنها دو شمع
كه روي سينه هاي تو روشن شد
هيچ كيكي برهنه تر از اين نيست
تو استدلال لفظ آبی آب
به سبزه زار چشمت پونه خواب
شب دلتنگی و طولانیت را
بنوشد جرعه جرعه نور مهتاب
به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم
بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
ميروم تا بدست آورم عشق را كه ندانستم كه عشق نزديك است...
تا زهره و مه در آسمان گشته پديد
بهتر ز می ناب کسی هيچ نديد
دگر از خندۀ دلها خبر نیست
لبی از چشمه ای احساس تر نیست
مگر جز کوچۀ بُن بست این شهر
بسوی زندگی راه دگر نیست
تنهايي درخت را
پرنده هايي كه رفته اند
پر نمي كند
كسي از راه مي رسد
با دست هايي زرد
تا شايد آرامشي را به درخت هديه كند
اما درخت دورتر از هميشه مي ماند
و برگهايش را گريه مي كند
دوباره يک نفر از چشم سايه اش افتاد
کسی که آخر اين شعر خسته شد ،جان داد
سکوت چيز بدی نيست . ما فقط بايد
بدون درد بميريم،گنگ وبی فرياد
درخت خانه من قد کشیده
به جز صبر و سکوت از من چه دیده؟
*
نهال گردوی همسایه خم شد
دگر زیبایی این خانه کم شد
*
پریده رنگ از رخسار دیوار
مکان سایه های درهم و تار
*
گل محبوبه شب هم برآشفت
به روی بند رختم زاغکی خفت
*
به دیوار حیاطم پشت نرده
علف ها سر به در آورده هرزه
*
صدای تیک و تاک ساعتم رفت
به دنبالش توان و طاقتم رفت
تو در معادله هاي چهار مجهولي
به ضرب و جمع عدد هاي فرد مشغولي
ببين! دوباره مرا در خودت كم آوردي
كه ضلع گمشده ام توي خواب هذلولي
من آن سه نقطه ي گيجم پس از مربّع ها
كه مي رسد به تو از اين روابط طولي
يا رب آن زاهد خودبين كه به جز عيب نديد
دود آهيش در آيينهي ادراك انداز
زندگي يا مرگ؟
باد پيچيد در ترانه برگ!
برگ لرزيد از بهانه باد!
هر كجا برگ خشك بود، افتاد
باغ ناليد و گفت:
‹باد مباد!›
در شگفتم گناه باد چه بود؟
برگ خشكيده بود،
باد ربود!
باد، هرگز نبود دشمن برگ
مردن برگ دست باد نبود!
زندگي ذره ذره مي كاهد،
خشك و پژمرده مي كند چون برگ،
مرگ ناگاه مي برد چون باد،
زندگي كرده دشمني، يا مرگ؟
گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس
/ زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
سفر به درون آرزوها
با صدای یک تار
تنها، بی هیچکس، بی هیچ غش
نیش خندی
لغزش شورآبی روی لبهایم
کودکی بی گناه من
جوانی سیاه من
نیست کسی
خاطرت جمع
بیازندگی را بدزدیم
انوقت میان دو دیدار تقسیم کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیز ها را ببینیم
من مست مي عشقم هوشيار نخواهم شد
از خواب خوش مستي بيدار نخواهم شد
در آستانه طواف
در هزار حلقه سرگیجه دوار
در پیچ و خم دستانت
پیچ و خم افکارت گم است انگار
در میان این رامشگریها
تویی که دیگران در کنارت تن هایی هستند تنها
با سیمایی که زیبایی کهن دارد زیبایی شرقی
چشمان سیاهی که می کشاند
هزار شعاع چشم را به درون خود
و طلسم جادویی یک رقص
و آنچه تو میدانی و گفتنی نیست
...همه گم میشوند
در بزم تو اي شمع منم زار و اسير
در كشتن من هيچ نداري تقصير
با غير سخن كني كه از رشك بسوز
سويم نكني نگه كه از غصه بسوز
زندگي بر سر جنگ است بيا و برگرد
لحضه ها تير خدنگ است بيا و برگرد
اي زلال نگهت جاري يك رنگي ها
آسمان رنگ به رنگ است بيا و برگرد
اي سفر كرده مرا نيز به خاطر آور
روز و شب تلخ شرنگ است بيا و برگرد
دیریست پشت پنجره ماندم که رد شوی
اما تو مدتی ست اجابت نمی کنی
قولی که داده ای به من از یاد برده ای
گفتی ز باغ پنجره هجرت نمی کنی
بیمار عشق توست پرستوی روح من
از این مریض خسته عیادت نمی کنی
باشد برو ولی همه جا غرق عطر توست
گرچه تو هیچ خرج صداقت نمی کنی
یکبار از مسیر نگاهم عبور کن
آنقدر دور گشته که فرصت نمیکنی
گل های باغ خاطره در حال مردنند
به یاس های تشنه محبت نمی کنی
رفتی بدون آنکه خداحافظی کنی
دیگر به قاب پنجره دقت نمی کنی
یاس
مرا دید و
از دل غمزده ام
هیچ سراغی نگرفت
متحیر ماندم
که چرا
گره از بقچه درد دل من باز نشد
بوی غربت آمد
دانستم که تو
از حسرت رویش یک شاخه زرد بی خبری
می دانی
چندی پیش
از خزانی که به باغ دل من سر زد
فهمیدم
هجرتم نزدیک است
بگذار تا به سبزي سرخ تو رو كنيم
آوازهاي گمشده را جستجو كنيم
تنهايي و قرابت ما حكم مي كند
تنها تو را ـ حضور تو را ـ آرزو كنيم
من فكر مي كنم كه غزل يك بهانه است
تا از تو و شقايقي ات گفتگو كنيم
بردارو تا پريدگي خواب ها بيا
تا خنجري درون دل خود فرو كنيم
می خواستم که حادثه باشم برای او
شيرين و تلخ قصه ی راهش شوم، نشد
می خواستم به شيوه ی ايثار و معجزه
قبله برای قلب و نگاهش شوم، نشد
گفتم به خود هميشه ی او می شوم ولی
حتی نشد که گاه به گاهش شوم، نشد
دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند
آنچه دیدید به مقیاس نظر می سنجد
عشق ها را همه با دور کمر می سنجد
خوب طبیعی است که یکروزه به پایان می رسد
عشق هایی که در پیچ خیابان برسد
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
دلم برای جنگهای لوله خودکاری
دلم برای شیطنتهای کودکی
و ایستادنهای مکرر
پشت در دفتر
دلم برای معلمهایی که عاشقانه
آزردنم
وعشقهایی که بیبهانه آزردمشان
و از همه بیشتر
دلم برای خدا تنگ شده است.
من هر روز در تلاشم تا
خاطرم بماند،
و تو هر شب دعا میکنی
که فراموش کنی!
خاطراتمان، چه بلاتکلیفاند!!!
برای اثبات بهترین بودنت،
چند رای باید خرید
تا انتخابات قلب تو
عادلانه برگزار شود؟!!
دیر زمانی است که سکوت کردهای!
عاشق توفان پس از این آرامشم.
چیزی بنویس!
حرفی بزن!
این بار نپرس،
تو بگو «چه خبر؟!»
برگرفته از نوشته های گیلاس آبی
روز وصل از غمزهی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟