یار من
غمگسار هجران بود
در دلش
کشته های جنگ به یاد
اینچنین
در طلسم شهر اسیر
همنفس از دیار غصه
برفت
همدم زخم آسمان
گردید
نغمه از درد این زمانه
سرود
دل به این ناظران صحنه
نداد
انتظارش
نگاه چشم بصیر
Printable View
یار من
غمگسار هجران بود
در دلش
کشته های جنگ به یاد
اینچنین
در طلسم شهر اسیر
همنفس از دیار غصه
برفت
همدم زخم آسمان
گردید
نغمه از درد این زمانه
سرود
دل به این ناظران صحنه
نداد
انتظارش
نگاه چشم بصیر
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود میشناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
پيكر تراش پيرم و با تيشه خيال
يك شب تو را ز مرمر شعر آفريده ام
تا در نگين چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سيه را خريده ام
بر قامتت كه وسوسه شستشو در اوست
پاشيده ام شراب كف آلود ماه را
از من بگیر خاطره ی این غبار را
این داغ سالخورده و این انتظار را
این فصل پیر نعش مرا منتظرشده است
از من بگیر وسوسه ی انتحار را
ذهنیت پرنده شدن را به من بده
آوازکی بده که بخوانم بهار را
دست خودم که نیست شما آرزو شدید
این شاعر تکیده ی بی اختیار را
کم کم غروب می کنم و خسته می شوم
با خود به گور می برم این انتظا را
از ین بیغوله ها جز شب نرویید
حدیث روشنی بر لب نرویید
دل آئیه ها آتش گرفته
که اینجا غیر رنگ تب نرویید
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زمين
پايوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به حز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام، كجا
نديده اي مرا ؟"
آه که این بیهوده است
همچو کوه است غرور تو ومن
استوار و در دل بیقرار شکستن
من از آنم ترس است
بعد وصل آن خطوط موازی
بر زبان ها افتد
قصه ی ما عاشقان مغرور
وآن هنگام که شاگردی
دراندیشه ی وصال ماست
معلم فریاد برآرد
عاشقان مغرور
هرگز به هم نمی رسند
این درس امروز ماست...
تو ای کسی که هيچگاه
نيامدی به وعده گاه
هنوز هم سه شنبه ها
به وقت مرگ آفتاب
کنار نرده های باغ
من انتظار می کشم.
استراحت قبل از کنکوره:دی
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
پیش کمان ابرویش لابه همیکنم ولي
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
...
اينطور ميگن :دي
دل مويه هاي شاعري ات را به من بده
آن يك دو بيت آخري ات رابه من بده
محض رضاي اين دل ايلاتي غريب
آن حالت عشايري ات را به من بده
اين گريه هاي باطني من براي توست
آن خنده هاي ظاهري ات را به من بده
هر انكس مال و جانش بيشتر بي
دلش از درد دنيا بيشتر بي
یک شع با ردیف تو، تنها برای تو
تنها برای پاکی بی ادعای تو
حالا درست مصرع سوم تویی ومن
با یک سبد ترانه پر از خنده های تو
وقتي دل سودايي ميرفت به بستانها
بي خويشتنم كردي بوي گل و ريحانها
سعدي
آهاي مردم...
ديگر نه بال مي خواهم
نه روزنه اي براي پرواز
شما كه نديديد
كبوتر شهر پرپر ما
وقتي كه
جسد بي جان درخت همسايه را
تكه تكه پيدا كرد
چگونه چشمانش را
به من داد
وخودش را هم به آب
شاعر این یکی را گفتی که بلد بودم؟
آفرين .... :دي
ولي من هويجوري نوشتم
....
نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست
این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن
با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش
افسانه های نوبت خود را
در ساز این میرنده تن غمنک می نالد
اینجوری قبول نیستنقل قول:
نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
=============
دلا داری سر بارندگی را
هوای می خوش بخشندگی را
دلها خود را بدریا می سپاری
عجب جدی گرفتی زندگی را
دلداده ی من گر که مرا یاد کند
ویرانه ی دل در دلم آباد کند
آن سرو سهی قامت و گلگون رخ و مست
از دیدن خود قلب مرا شاد کند
و
امشب از چشم هايت غزل را مي نويسم چو يک قطره باران
در خيالي که تنها براي عشق ما پيش هم جا ندارد
در نگاه تو بايد فدا شد بايد از دين احمد جدا شد
لحظه ي مرگ من زندگاني است اين نبودن تقلا ندارد
دختري خرد شكايت سر كرد
كه مرا حادثه بي مادر كرد
....
قبلنا كه بود
دلگيري از مرام و مسلماني ام ، اگر
پندارهاي كافري ات را به من بده
يا از دلم به معجزه پيغمبري بساز
يا آن عصاي ساحري ات را به من بده
شما ادامه بده
هیشه مانده ام خیره به راهت
شد این دل تشنه ی شط نگاهت
تمام جسم و روح مرد عاشق
فدای چشمهای مثل ماهت
تمام ابروی من فدای ان شبی که تو
پر از نياز ميشوی
مثال کودکی خود،دوباره ناز ميشوی
دو دست من برای تو دوباره باز ميشود
و دل برای بوسه ات پر از نياز ميشود
تمام اروزی من
شبی ز ياد ميرود
همان شبی که تا سحر
تمام ابروی من،به خاطر نياز تو
همه به باد ميرود
در دلم افتاد اتش ساقيا
ساقيا آخر كجايي هين بيا
الا اي طوطي گوياي اسرار
مبادا خاليت شكر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاويد
كه خوش نقشي نمودي از خط يار
ر یکم سخته
ولی ممکنه :
ره آورد سفر را میفروشیم
نگاه دربدر را میفروشیم
دوچشم کور تو غرق تماشاست
که ما خون جگر را میفروشیم
مرا از این که میبینی پریشان تر چه می خواهی
از این آتش به جز یک مشت خاکستر چه می خواهی
من از اوج نگاه تو به زیر پایت افتادم
بیا این اوج و این پروازو این باور چه می خواهی
مرا از این که میبینی پریشان تر چه می خواهی
از این آتش به جز یک مشت خاکستر چه می خواهی
من از اوج نگاه تو به زیر پایت افتادم
بیا این اوج و این پروازو این باور چه می خواهی
مرا بیخود به باران می بری با مستیه چشمت
بیا این چشم ها این گونه های تر چه میخواهی
برای ادعای عشق اگر این سینه کافی نیست
بیا این تیغ و این شمشیرو این همسر چه می خواهی
من ان فر هاد مسکینم که کوه بهر تو کندم
بگو شیرین ترین رو یا بگو دیگر چه میخواهی
تمام این غزل با خون رگهایم نثارت باد
بگو دیگر عزیز من بگو دیگر چه میخواهی
یک روز آمدم در کوچه یار
هر دم میامد یکی آن بازار
یک دوست نیامد تا من تنها
بمیرم بی تو در کنار غمها
اي برف
اي سپيد مقدس
من اندُهان ساده ي قلبم را
در دستهاي پاك تو مي مانم
آن را به عمق خاك فرو كن .
نجوا
باران و بامداد
ردپاي برف.
در جستجوي نقش ساده ي زن
تا سوختن خشنود
به سمت نجواي ستارگان و غروب
و توفان شرق و شلاق و اشک
و بعد آرامش اسارت برگها
درحلقه ي توفان
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بيدل كه جاي فرياد است
تا خاک مرا به قالب آميختهاند
بس فتنه که از خاک برانگيختهاند
در اوج نیزارهای پشیمانی
قبرهای سیاه و سرگردان
که با من از یک طایفه اند سلام میگویم
تو باور نکن اما من عاشقم
رفتن دلیل نبودن نیست
در غروب اسمان تو شاید
در شب خویشتن چگونه بی تو گم شوم
تو را تا فردا تا سپیده خواهم برد
و با یاد تو و با عشق تو خواهم مرد
تو باور نکن اما من عاشقم
من آمدم به سوی تو سر تا به پا عروس
با تاجی از شکوفه ی بادام های باغ
آمیخت پیکرم
با دانه های خک
آمیخت چشم من
با ذره های ساده ی مهتاب
با ذره های ساده ی آبی
بنفش
سرخ
اما صدا صدای تو گم بود
بادام تلخ شد
آه ای همه بسیط مرکب
پیراهن سپید تنم ... وای
از علاقه مندان به شعر دعوت میکنم که به این تاپیک هم یه سری بزنید ..........
زیباترین شعر در مورد مادر
کد:http://forum.p30world.com/showthread.php?t=236217
یک اسب یک افق
اتاق خواب قیلوله پنجره ای داشت
هنوز هم دارد
به رغم72/1 و وزن کم
شعر هایتان تکانم نداد
نمی دهد
قافیه نمی گیرم
اما مرگ سهراب ، نوش داروی ما نبود؟
در چشمتان یک مو بسته باشم
نکته ای از این باریکتر!
دست کم زمینه را طوری بچینید
حالا که دستتان به دهانم نمی رسد
تشریفم را ببرم کجا؟ صبر کنید
همه اش فکر می کنم ته این ماهی تابه
همه هست آرزوسم
که ببینم از تو رویی
چه شود تو را که من هم
برسم به آرزویی
يكي پيدا نميشه همدل من شه
توي اين راه مهيب همسفرم شه
ميدونستي باغچه ديگه گل نميداد
حياطشم بي تو صفايي نميداد
بار اولم بودش كه ناله و زاري زدم
به كسي حرفي نگفتم تموم حرفام نگفتهاس
از سكوت كردنش مردم تموم حرفامو خوردم
خيلي سخته كه دست من لمس نكنه دست تو
رو دست و پام سست و فلج شه واسه تو
چون تو نبودي
سایه گمگشته ای در یک کویرم کیستم
پرسشی بی پاسخم در جستجوی کیستم
یک قدم تا انتهای دردهایم مانده است
منتظر تا اینکه باز آیی ، بگویی کیستم
روی دوش خسته ام آواری از دلواپسی ست
از کدامین سمت می آیی ، بگو می ایستم
روبروی آینه تصویر خود گم کرده ام
عمری اما در کجای آینه می زیستم
من از مرگ نمي ترسم
صداي آخرين نفسهاي من به گوش نمي رسد
و هيچ كس نمي شنود
در فضا معلق ميمانم
در آن لحظه بگوبه آن عابر خسته
كه در پايدارترين شادي ها غمي نهفته است
و در پاكترين اعمال ، قطره اي از ناپاكي
یکی هم جنس فرشته , که تنش پناه من بود, لحظه های بودن اون , فرصت گناه من بود, منو دزدید از خود من , منو عاشق خودش کرد, واسه ی عبور از پل , منو قایق خودش کرد...
یک چند در این مدرسه ها گردیدم
از اهل کمال نکته ها پرسیدم
یک مساله ای که بوی عشق آید از آن
در عمر خود از مدرسی نشنیدم
((شیخ بهایی))