[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمـار تـو را دیـدم و بیمار شدم
. . .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمـار تـو را دیـدم و بیمار شدم
. . .
هوس کوچ به سرم زده شايد هم هجرت، نمی دانم . . .
از اين بی دلی ها خسته شدم . . .
دستانم را به دستان هيچکس می سپارم و . . .
درد دل می كنم با درختان . . . ديوانگی هم عالمی دارد . . .
فکـــر میکردَم
تو هـــمدردی !
وَلی نــــه !!
تــــو هـَم دردی
وقتي چشمانم را روي هم می گذارم
خواب مرا نميبرد
تو را مي آورد !
از ميان فرسنگ ها ... فاصله
...
دیگر!
آدمی را دوست نمیدارم
میخواهم درخت باشم
پرندگان را
بیشتر دوست دارم
هیچ از خودت پرسیدی عاقبت این دل عاشق چه میشود؟؟؟
هیچ از خودت سوال کردی به کدامین گناه مرا تنها گذاشتی؟؟؟
کاش لحظه رفتن اندکی تامل می کردی و به گذشته می اندیشیدی.به گذشته ای نچندان دور.به روز اول اشنایی به قسم هایی که برای هم خوردیم و به قول هایی که به هم دادیم.
تو رفتی!!!
کاش هنگام رفتن تمام مهر و محبتی را که این دل ساده نسبت به تو کسب کرده بود با خود میبردی...
تو را با دیگری دیدم که بی من شادمان بودی
گمانم بود بی احساسی و تو بیش از آن بودی
رها کردی مرا رفتی شکستن بود تقدیرم
تمام فکر من هستی به فکر دیگران بودی
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آنکس که از هنر عاریست
روزی که فک از تو بریده است مــرا
کس به لب پر خنده ندید است مــــرا
چندان غم هجــــــــــران تودردل دارم
من دانم و آن که آفریده است مــــرا
گلم,حرمت نگه دار
که خون بهای عمر رفته ی من است...این اشکها
ذَره ذَره مے خــندے گُلـَــمـ ـ...
قَلــَــمـ مےلــــرزَد ...
شـِعــر عـآشــق مےشـــودـ ...
و تــو ناباورانـه اتفــاقــ مے افتـے ؛ ..
میــآنـــِ سطــر سطــرِ یـکــــ دلــدادگـے !!...
حرفهای ناتمام
باز چشمهایم بارید
باز دستهایم لرزید
حرفهایم در عمق دلم جاماند
اما خاطراتت بیرون ریخت
روزهای سخت بر من خندیدند و رفتند
شبهای سرد ایستادند و نظاره كردند
و چه سخت بود شبهای جدایی
وچه سخت بود لحظه های بی تو بودن
و غربت نمك زخمهایم
كاش تو را می دیدم
در آن لحظه ای كه لب جوی می نشستی
كاش تو را می دیدم
در آن وقت كه دیدگانم خاموش نبود
آهسته تر می گویم
كاش تو را می بوسیدم
آنچه مـــا را از هــAــم دور مے کند
زمــــان نیست , زَمانه استــــ ــ ـ
زمانه عوض شــOــده
زود تر از کفش هایمــــان دوستــــــ ـــ عوض مے کنیم ..
كاش ميدانستند كه نبايد ترك منزل كنند !!
كاش ميدانستند كه تمام حرف هايم براي خودشان است !!
كاش ميدانستند اگر بروند خانه در دست اهريمن خواهد افتاد
كاش ميدانستند بايد ماند و هه چيز رو از نو ساخت !!
پ.ن: خطاب به دوستاي عزيزم در انجمن بازي :40:
آســمــــان نیــستم
کــه هــر پـــرنده
سـهمی از مــن باشد
مــن
آن پــرنده ام
که ســهم آسمـــــانش را
از چــشمان تــو میخواهد
صدای پای تو که میروی . . . ،
صدای پای مرگ که می آید . . .
زبان مشترکی داریم..
با این همه
یکدیگر را نمی فهمیم...
مــــــــا
باید مثل غارنشین ها
...تنها به علامت دست هایمان
اکتفا می کردیم
آن وقت شاید هیچ سو تفهمی
میانمان جدایی نمی انداخت ..
گر چه می گفت که زارت بکُشم، می دیدم
که نهانش نظری با مــــــــــنِ دلسوخته بود
...
می خواهم ..
مُچاله و خیس !..
در آغوشت بمانم !
از پهن شدن بر بند ِ خاطرات ، بیــــزارم .. !!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
دل دیوانه ی من به غیر ازمحبت گناهی ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان ، دل نا امیدم گواهی ندارد ، خدا داند
دوستانی که ممکنه از این شعر خوششون بیاد ، این شعر رو آقای علیرضا قربانی با اسم راز دل در آلبوم رسوای زمانه خونده !
شعرش که از نظر من معرکه هست و خوانندش هم خواننده تیتراژ های شب دهم ، مدار صفر درجه ، کیف انگلیسی بود .
دیریسـت که دل؛ آن دل دلتنگ شـــدنها
بی دغدغه تن داده به این سنگ شدنها...
--------------------------------------------------
میگه خیلی وقته دل! بله دل.. اون دلی که واسه دلبرش پر پر می زد الساعه شده مثل سنگ! بی احساس!
ولی سنگ هم در مقابل جوی آب ساییده خواهد شد من بیت فوق رو فی الحال دل و دلبر قبول ندارم حتی اگر بی وفایی در میان باشد
شبیه کسی شده ام که پشت دود سیگارش با خود می گوید:
باید ترک کنم!سیگار را... خانه را... زندگی را... و باز پکی دیگر می زند...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از خرابی می گذشتم خانه ام آمد به یاد / دست و پا گم کرده ای دیدم دلم آمد به یاد
سر به هم آورد بدیدم برگهای غنچه را / محفل دوستان یک دلم آمد به یاد
هر که خوبی کرد زجرش میدهند
هر که زشتی کرد اجرش میدهند
باستان کاران تبانی کرده اند
عشق را هم باستانی کرده اند
هرچه انسانها طلایی تر شدند
عشق ها هم مومیایی تر شدند
کاش می شد که پریشان تو باشم
یا نباشم یا از آن تو باشم
تو چنان ابر طربناک بباری
من همه تشنه ی باران تو باشم
در افقهای تماشای نگاهت
سبزی باغ و بهاران تو باشم
تا در آیی و گلی را بگزینی
من همان غنچه ی خندان تو باشم
چون که فردا شد و خورشید کدر شد
من هم از جمله شهیدان تو باشم
تا نفس هست و قفس هست، الهی
من شوریده غزل خوان تو باشم
"سلمان هراتی"
جدايي ها مرا ديوار وار است
به ياد تو دو ديده آب دار است
بيا بنشين دمي سيرت ببينم
كه دور عمر ما ناپايدار است
ترســـــــــيدن ما چــــون كه هم از بيــــــــم بلا بود
اكــــنون ز چه ترســــيم كه در عيـــن بلاييـــم؟
گزیر نیست و
تقویم گریز است و
و من رو به راه نیستم!
دارم کم کم ایمان می آورم،
که کرم از خود درخت نبود
در ذهن حوا
نسل آدم حس جديد بود!. ...
این سکوت و این هوا و این اتاق .. شب به شب به خاطرم میاردت
تو این خونه هنوم یه نفر .. نمیخواد باور کنه نداردت
نمیخواد باور کنه تو این اتاق .. دیگه ما با هم نفس نمیکشیم
زیر لب یه عمر میگه با خودش .. ما که از همدیگه دست نمیکشیم
به هوای روز برگشتن تو .. سر هر راهی نشونه میکشه
با تمام جاده های رو زمین .. رد پاتو سمت خونه میکشه
من دارم هر روزمو بدون تو .. با تب یه خاطره سر میکنم
با خودم به جای تو حرف میزنم .. خودمو جای تو باور میکنم
توی این خونه به غیر تو کسی .. دلشو با من یکی نمیکنه
من یه دیوونم که جز خیال تو .. کسی با من زندگی نمیکنه
تو سکوت بی هوای این اتاق .. شب به شب به خاطرم میارمت
خودمم باور نمیکنم ولی .. دیگه باورم شده ندارمت ..
الهی آه من تو را بگیرد
مرکب روی کاغذ رنگ نگیرد
هر کس بخواهد تو رادر آغوش بگیرد
بهار تب کند و پاییز بمیرد .
.
دستــــــــــان خیــــــس آرزوهـــــایم را فشـــردم
همیـــن ســــــ ِ قطــــره چکیـــــــد :
"بــــآ مـــــن بـــــــــمان !"
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در قمار زندگیم
در میان مهره های شطرنج عمرم
و در هیاهوی
کیش و مات شدنم
تو بردی
همه را تو بردی
در یک بازی نابرابر
در یک ستیز جانکاه
و در یک ظهر تشنه آفتاب
در امتداد یک روز بهاری
همه را تو بردی
آری
تمام
دلـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــم
را تو بردی
بَهل کاین آسمانِ پاک،
چراگاهِ کسانی چون مسیح و دیگران باشد؛
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کان خوبان،
پدرْشان کیست؟
و یا سود و ثمرْشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
...
دلم تنگ است
دلم تنگ است
دلم اندازه حجم قفس تنگ است
سکوت از کوچه لبریز است ...
صدایم خیس و بارانی است
نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است
.
.
روزگار خوش آن بود که با دوست بسر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبــــری بود
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم
می شکنم...
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گــآهے
در زنـدِگـے دِلــَـمـ به قـــــدرے برایتـــــ تنگــــ مے شـَودـ
کـــہ ، ...
مے خواهمـ تــو را از رؤیـآهایمـ بیرون بیــآورم
و در آغـــوش بگیرمتـــــ ــ ـ ...
گر بخارد پشت من انگشت من ... خم شود از بار منت پشت من
همتي كو تا نخارم پشت خويش ... وارهم از منت انگشت خويش
پ.ن: دست همت به كمر خودمون بزنيم ... نه ديگران
شعر اجرا شده توسط استاد حبيب محبيان خواننده ي به وطن بازگشته.