نسیمی کز بن آن کاکل آیو
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو
چو شو گیرم خیالش را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیو
دم عطار گرم
Printable View
نسیمی کز بن آن کاکل آیو
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو
چو شو گیرم خیالش را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیو
دم عطار گرم
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آنکه نی ام یار بی وفا ای دوست
هزار سال پس از مرگ چو باز آیی
ز خاک نعره برآرم که: مرحبا ای دوست
سعدی
توتوشدو غم اودونا شاد گؤردؤیؤن کؤنلؤم
مقید اولدو اول آزاد گؤردؤیؤن کؤنلؤم
دیار هیجرده سئیل ِ ستمدن اولدو خراب
فضای عشقیده آباد گؤردؤیؤن کؤنلؤم
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بایاتلی
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
در آفاق گشاده ست و لیکن بسته ست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر
از من، ای خسرو خوبان! تو نظر باز مگیر
سعدی
رشته ای جنس همان رشته كه بر گردن توست
چه سروقت مــــــــــرا هم به سر وعـــــده كشید
بــه كف و ماسه كـــــه نایابترین مرجـــــــــان ها
تپش تبــزده نبض مـــــــــــرا می فهمیــــــــــــد
آسمان روشنــی اش را همه بــــر چشم تو داد
مثل خورشید كه خــــــــود را به دل من بخشید
محمد علی بهمنی
در باغ چو شد باد صبا دایه گــــــــــــل * * * بربست مشاطهوار پیـــــــــرایهٔ گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان * * * خورشید رخی طلب کن و سایهٔ گل
حافظ
لاله بوي مِي ِ نوشين بشنيد از دَم ِ صبح
داغ ِ دل بود به اميدِ دَوا باز آمد
چشم من در رهِ اين قافله ی راه بماند
تا به گوش دلم آواز دَرا باز آمد
گر چه حافظ در ِ رنجش زد و پيمان بشکست
لطف او بين که به لطف از در ِ ما باز آمد
حافظ
در سنبلش آویختم از روی نیاز ***گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار*** در عیش خوشآویز نه در عمر دراز
حافظ
زلف تو بنفشه ار غلامی فرمود
زین روی بنفشه حلقه درگوش نمود
در باغ بنفشه را شرف زان افزود
کو حلقه به گوش زلف تو خواهد بود
خاقانی
دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد ***دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد
ذروه کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع *** راهروان وهم را راه هزار ساله باد
حافظ
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو میبینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو میبینم
شهریار
می روی وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
می روم بی دل و بی یار و یقین می دانم
که منِ بی دلِ بی یار، نه مردِ سفرم
سعدی
مرا سری ست پر از شور و التهاب جوانی
که آرزوی نثارش به خاک پای تو دارم
چون گل نشسته به خون و چو غنچه بسته دهانم
چو لاله بر دل خود ، داغ از جفای تو دارم
بلای جان منت آفريد و کرد اسيرم
شکايت از تو ندارم ، که از خدای تو دارم
به هجر کرده دلم خو ، طمع ز وصل بريدم
که درد عشق تو را خوشتر از دوای تو دارم
سیمین بهبهانی
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم * * * هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویــــم * * * فروغ چشم و نور دل از آن مـاه ختن دارم
حافظ
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس*** توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری*** کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
حافظ
در آن نفس که بميرم در آرزوي تو باشم*** بدين اميد دهم جان که خاک کوي تو باشم
به وقت صبح قيامت که سر زخاک برآرم*** به گفتگوي تو خيزم به جستجوي تو باشم
مي بهشت ننوشم ز دست ساقي رضوان*** مرا به باده چه حاجت که مست روي تو باشم
سعدي
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال*** چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال
در سینه دلش ز نازکی بتوان دید*** ماننده سنگ خاره در آب زلال
حافظ
لاله کاران دگر لاله مکارید
باغبانان دو دست از گل بدارید
اگر عهد گلان این بو که دیدم
بیخ گل بر کنید و خار بکارید
بابا طاهر
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند ***چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش ***فلک بر سر نهادش لوح سنگین
حافظ
نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم برِ آبِ زندگانی
غم دل به کس نگویم، که بگفت رنگِ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
سعدی
ياد رخسار ترا در دل نهان داريم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داريم ما
در چنين راهي که مردان توشه از دل کردهاند
ساده لوحي بين که فکر آب و نان داريم ما
منزل ما همرکاب ماست هر جا ميرويم
در سفرها طالع ريگ روان داريم ما
چيست خاک تيره تا باشد تماشاگاه ما؟
سيرها در خويشتن چون آسمان داريم ما
صائب تبریزی
ای خوشا فقر و فنا و عشق جانان داشتن .:|:. ای خوشا بی غل و غش ره سوی عرفان داشتن
تا به کی در قلب خود خواهــــان باغ جنتی .:|:. ای خوشــــــــا صرف نظر از حور و غلمان داشتن
ني دست من به شاخ وصال تو بر رسيد
ني و هم من به وصف جمال تو در رسيد
اين چشم شور بخت تو را ديد يک نظر
چندين هزار فتنه ازان يک نظر رسيد
افضل الدین خاقانی شیروانی
دل، چو در دام عشق منظور است * * * دیده را جرم نیست، معذور است
ناظرم در رخت به دیـــــــــــــده دل * * * گرچه از چشــم ظاهرم دور است
عراقی
ته که ناخواندهای علم سماوات
ته که نابردهای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی
بیاران کی رسی هیهات هیهات
باباطاهر
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
هوشنگ ابتهاج
من و انکار شراب این چه حکایت باشد*** غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
تا به غایت ره میخانه نمیدانستم ***ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
حافظ
در ازل بست دلم با سر زلفت پیــــــــــــــوند .:.:. تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است .:.:. برود از دل من و از دل من آن نــــرود
حافظ
در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم
کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم
رهی معیری
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیســت .:.:. دل سرگشته ما غیر تــــــو را ذاکر نیست
اشکم احرام طواف حرمت میبـــــندد .:.:. گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی .:.:. طایر سدره اگر در طلبــــــــت طایر نیست
حافظ
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست*** تا بنده تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو*** خورشید منیر و ماه تابنده شدهست
حافظ
ترک آزار کردن خواجه / دفتر کفر راست دیباجه
منکر آمد به پیش او معروف / شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گریز راحتجوی / داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجرید / گه گزافش ز مشرب توحیدهفت اورنگ جامی
در کنار سفره اسطوره هامن به یک ظرف سفالی دلخوشممثل اندوه کویر و بغض خاکبا خیال آبسالی دلخوشمسر نهم بر بالش اندوه خویشبا همین افسرده حالی دل خوشمدر هجوم رنگ در فصل صدابا بهار نقش قالی دلخوشم
سهیل محمودی
من این شعر قیصر رو خیلی دوست دارم: (البته این چند بیت آخرشه)
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا
پیش ازاینها فکر می کردم خدا...
قیصر شعر ایران
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان*** میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد*** زمره دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
حافظ
دست دل را می فشارم چون که پابند علی ست
من خدا را دوست دارم چون خداونـــد علی ست
ناله از نــــــــی چون برآید می شود از نـــی جدا
نیست در بند رهایـــــی آنکه در بنــــد علی ست
جواد زهتاب
ترکیب پیالهای که درهم پیوست / بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست / از مهر که پیوست و به کین که شکست
[--]
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است / رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو / گردی و نسیمی و غباری و دمی استعمر خیام
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم ***تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست*** بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
حافظ
ما شعلهی شوق تو به سد حیله نشاندیم / دامن مزن این آتش پوشیدهی ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند / خرسند کن از خود دل رنجیدهی ما راوحشی بافقی
این زخمه های موزون، درد است و آتش و خون
فریاد خسروان است، سربانگ خسروانی ست
این ناله های محزون شرح دعای عهدی ست
این شکوة حزین است، این نغمة فغانی ست
این حضرت شعیب است بر دامنش بیاویز
موسای من! کجایی؟ این موسم شبانی ست
قزوه