تو مگر بر لب آبی به هوش بنشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خودبینی
Printable View
تو مگر بر لب آبی به هوش بنشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خودبینی
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل
لایق بندگی خواجه جلال الدینی
یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست؟
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوریست
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
بمردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تکیه بر اخترشب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو