ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار
و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
" حافظ "
Printable View
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار
و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
" حافظ "
مرا بازیچـه خود ساخت چـون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را
نسیم مست وقتی بوی گل میداد حس کردم
که این دیوانه پرپر میکند یک روز گلها را
خیانت قصهی تلخی است اما از که مینالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
در ميان همگان گشتم و عاشــق نشدم
تو چه بودي كه تو را ديدم و ديوانه شدم
ای غم بگو از دستِ تو آخر کجا باید شدن
در گوشه ی میخانه هم مارا تو پیدا میکنی
فشردم بار ها زنگ در میخانه چشمت
که آیا بین عشاقت مرا جا می کنی یا نه
تو در قلب منی هرجا که هستی هر کجا باشی
ندانم کنج این ویرانه مأوا می کنی یا نه
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
"شیخ بهایی "
يک لحظه ديدن رخ جانانم آرزوست
يکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن
يکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
فخرالدین عراقی
حتی خدا نخواست ببیند در این جهان
کار دو عاشق اینهمه بالا گرفته است
یک لحظه چشم بستم و دیدم کسی برام
تصمیم گریه آور کبری گرفته است
حالا منم و میز و دو فنجان قهوه و...
مردی که روی صندلی ات جا گرفته است
کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست
اول حبیب من به خدا بی وفا نبود
دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود
" شهریار "
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید
طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید
روی زمین سبز شد جیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید
یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی
ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا
ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس
ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
بر چهره ی تو شرم نمایان شدنی نیست
هربی سرو پا یوسفِ کنعان شدنی نیست
دیریست که از دست ِ تو خورشیدِ وجــودم
قربانیِ ابری است که باران شدنی نیست
ویـران نشده خانه ام از سیل ِ غم ِ تو
کاشانه ی بردوش، که ویران شدنی نیست
خانه در مانده شد از ویرانی ابیات تو
وایِ من بگذر خدایا اتشی بی شعله ام
پس دلم منتظر کيست که من بی خبرم
که من از آتش اندوه خودم شعله ورم
در زدم او گفت جانم کيستی؟
گفتمش تو عاشق من نيستی؟
گفت نه، اما ببينم تا به کی
پشت اين در منتظر میايستی؟
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود/ابن سیرین را خبر کن خواب شیرین دیده ام
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای کهای؟
زندگي مجذور آينه است
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما
زندگي هندسه ساده و يكسان نفسهاست...
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
صبا! به لطف بگو آن غزال رعنا را / که سر به کوه و بیابان، تو دادهای ما را
گفته بودم که خاطرَت را این مردِ تنهای ایل می خواهد
گفتی :" آخر چرا؟!" و پرسیدم : " عاشقی هم دلیل می خواهد؟!!"
قلبِ تـو ، جنس سنگ هم باشد، قبله ی آرزوی من آنجاست
فتحِ این کعبه ای که می بینم... آه ! اصحاب فیل می خواهد!!
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت ... به غمزه مساله آموز صد مدرس شد
حافظ
نه قاضی ام نه مدرس نه محتسب نه فقیه
مرا چه کار که منع شرابخواره کنم؟
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیالهای بدهش گو دماغ را تر کن
به چشم و ابروی جانان سپردهام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کاشفته گفت باد صبا شرح حال تو
تا فراسوی زمان ، شور مرا بر باد داد
نام من در عاشقی ، سرلوحه ی آینده کرد
سوزها بود و نبودش با من مسکین قرار
تا که آمد ، خانه را با عِطر خود آکنده کرد
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو *** زانک من از لطف و کرم سوی تو آينده شدم
مولانا
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مجمع خوبی و لطف است عذار چون مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش.
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
روزی گذشت پادشه ای از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست