تا هستم اي رفيق نداني که کيستم
روزي سراغ وقت من آئي که نيستم
در آستان مرگ که زندان زندگيست
تهمت به خويشتن نتوان زد که زيستم
شهریار
Printable View
تا هستم اي رفيق نداني که کيستم
روزي سراغ وقت من آئي که نيستم
در آستان مرگ که زندان زندگيست
تهمت به خويشتن نتوان زد که زيستم
شهریار
من که باشم که برآن خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
ز بده :دی آخ ببخشید :دی م بده :دی
نمیدم:31:نقل قول:
__________
مو آن محنت کش حسرت نصیبم
که در هر ملک و هر شهری غریبم
نه بو روزی که آیی بر سر من
بوینی مرده از هجرحبیبم
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد؛تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها؛که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی؛که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من؛که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
در بزم باده نوشان اي غافــــــــــل از دل من
بستي دو چشم و گفتم ميخانه بسته بهتر
راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را
وحشی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
يك کنيزك ديد شه بر شاه راه
شد غلام آن کنيزك جان شاه
«مثنوی معنوی»
هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش؛نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا
توئی آن نو سفر سالک که هر شب شاهد توفیق؛چراغت پیش پا داردکه راه اینجا و چاه اینجا
بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم؛کدورت را فراموش کرده با آئینه آه اینجا
سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ؛که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری
باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی
مولانا
یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که ازو خصم بدام آمد و معشوقه بکام
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
وحشی
اي اهورا
من كه امروز، در باغ گيتي
چون درختي همه برگ و بارم
رنجهاي گران پدر را
با كدامين زبان پاس دارم
سر به پاي پدر ميگذارم
جان به راه پدر ميسپارم
ياد جان سوختنهاي مادر
لحظهاي از وجودم جدا نيست
پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را
قدر يك موي مادر بها نيست
او خدا نيست، اما وفايش
كمتر از لطف و مهر خدا نيست.....
فریدون مشیری
ترسم جنون غالب شود طغیان کند سودای تو
طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرمای تو
میآیی و میافکند چا کم به جیب عافیت
شاخ گلی دامن کشان یعنی قد رعنای تو
وادي ز بوي دوست مرا رهبري شده
کان بو نه مشک دارد ني زلف عنبري
آن جا نتان دويدن اي دوست بر قدم
پر نيز ميبسوزد گر ز آنک ميپري
مولانا
یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل
کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست
تا به گفت وگوى بيدارى درى
تو ز گفت خواب بويى آى برى
سير بيرونى است قول و فعل ما
سير باطن هست بالاى سما
«مثنوی معنوی»
اين تن خسته ز جان تا به لبش راهي نيست
کز فلک پنجهي قهرش به گلو ميبينم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهريار اينهمه زان راز مگو ميبينم
مژدهٔ وصل توام ساخته بیتاب امشب
نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب
گریه بس کردهام ای جغد نشین فارغ بال
که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب
بیداد رفت لاله بر باد رفته را؛یا رب خزان چه بودبهار شکفته را
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید؛نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمیشود؛باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود؛آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
آن اصول دين بدانستى تو ليك
بنگر اندر اصل خود گر هست نيك
از اصولينت اصول خويش به
که بدانى اصل خود اى مرد مه
«مثنوی معنوی»
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند
درديست درد عشق كه هيچش طبيب نيست
گر دردمند عشق بنالد غريب نيست
تو بدین قامت و بال نا ساز
به چه فن یافته ای عمر دراز
پدرم از پدر خویش شنید
که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار
صدره از چنگش کردست فرار
پرویز خانلری
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
داد و بيداد که در محفل ما رندي نيست
که برش شکوه برم داد ز بيــــداد کشم
من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی
رقیبان را به قتلم شادمان کردی ، نکو کردی
به کنج کلبهٔ ویران غم نومیدم افکندی
مرا با جغد محنت همزبان کردی ، نکو کردی
یاد ده ما را سخن های رقیق
که تو را رحم آورد آن ای رفیق
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست، صبوری کدام و خواب کجاست
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب برد
پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا
ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما
ما را ز درد کشته و غافل ز درد ما
از تیغ بی ملاحظهٔ آه ما بترس
اولیست اینکه کس نشود هم نبرد ما
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم
گر قلب دلم را ننهند دوست عیاری
من نقد روان در دمش از دیده شمارم
«دیوان حافظ»
موي سپيدم را فلك آسان نداد
اين رشته را به نقد جواني داده ام
من سبز فلك ديده و داس مه نو
يادم از كشته خويش آمد و هنگام درو
وداع جان و تنم استماع رفتن تست
مرو که گر بروی خون من به گردن تست
زمانه دامنت از دست ما برون مکناد
خدای را نروی دست ما و دامن تست
تو طاعت حق كني به اميد بهشت
نه نه تو نه عاشقي كه مزدوري تو
«واهب » دگر از عقل و فراست خبرم نیست
تا دوش مرا مالـــــک جــانـــم بـــه بَـــر افتــاد
نقل قول:
دوستان گرامی توجه کنند که ساده ترین نوع مشاعره اینست که شعر خود را با آخرین حرف آخرین بیت شعر قبلی شروع کنند.
پس شما دوست گرامی باید شعر خود را با"ت" شروع می کردید نه"ق".
با تشکر