آنان ابلهانه و عرق ریزان چون حیوان از کوه بالا میروند ، زیرا فراموش کرده اند به آنها بگویند در راه منظره ی زیبایی هم هست
نیچه
Printable View
آنان ابلهانه و عرق ریزان چون حیوان از کوه بالا میروند ، زیرا فراموش کرده اند به آنها بگویند در راه منظره ی زیبایی هم هست
نیچه
شهريار کوچولو کوير را از پاشنه درکرد و جز يک گل به هيچی برنخورد: يک گل سه گلبرگه. يک گلِ ناچيز.
شهريار کوچولو گفت: - سلام.
گل گفت: - سلام.
شهريار کوچولو با ادب پرسيد: - آدمها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را ديدهبود. اين بود که گفت: - آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايی باشد. سالها پيش ديدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پيداشان کرد. باد اينور و آنور میبَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند؟ بیريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهريار کوچولو گفت: -خداحافظ.
گل گفت: -خداحافظ.
منیژه با گریه به سر چاه رسید.
سرش را تا ناف توی تاریکی چاه کرد و خسته فریاد زد: بیییژن! بیییژن!
و دلو را به درون چاه انداخت!
دلو ِ سنگین که به روشنایی دهانه چاه رسید، منیژه ذوق زده فریاد زد: یووووووسف!
بیژن ماه ها در چاه منتظر بود و منیژه و زلیخا با هم کنار آمده بودند!
لبانش میلرزید.
جمع شده بودند لبانش؛ غنچه.
چون آدم شوخی بود فکر کردی میخواهد سوت بزند.
لبانش غنچه شده بودند و میلرزیدند و تو فکر میکردی میخواهد سوت بزند و
او میخواست بگوید: دوستت دارم
خاک مادر
پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به يك سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره ي پرنور كنار ماه است. دختر بچه اما گفت: مادرم زير خاك رفته است.
عمه گفت: آفرين، چه بچه ي واقع بيني، چه قدر سريع با مسئله كنار آمد. دختر بچه از فرداي دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار مي كرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاك گور مادر را صاف مي كرد، بعد آن را آب پاشي مي كرد و كمي با مادرش حرف مي زد.
هفته ي سوم، وقتي آب را روي قبر مادرش مي ريخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم سبز نمي شود.
نترسید با اینکه برق چاقو به چشمش خورد، نترسید و از جایش تکان نخورد.
چون به پیرمرد اعتماد داشت.
پیرمرد به دست جلو رفت و چند لحظه بعد چاقو که با ولع تمام رگهایی را برید.
شب که خواستگارها داشتند میرفتند چقدر از دستپخت عروس خانم تعریف میکردند و برادر کوچک عروس مرغش را میخواست.
برگرفته از کتاب: « شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید " مسعود لعلیروزی مرد جوانی نزد شری راماکریشنا رفت و گفت : " می خواهم خدا را همین الان ببینم " کریشنا گفت: " قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی " . او آن مرد را به کنار رود گنگ برد و گفت :" بسیار خوب حالا برو توی آب " .هنگامی که جوان در آب فرو رفت ، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت .عکس العمل فوری آن مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند.وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص بیشتر از آن نمی تواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.در حالیکه آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس می کشید ، شری کریشنا از او پرسید : " وقتی در زیر آب بودی به چه فکر می کردی؟ آیا به فکر پول ، زن ، یا بچه یا اسم و مقام و حرفه خود بودی؟!مرد جوان : نه به یگانه چیزی که فکر می کردم هوا بود.کریشنا : درست است ، حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید!
خیلی دوست داشت بنویسد.
عاشق نوشتن بود. اصلا برای همین خلق شده بود.
وقتی که عاشقانه مینوشت به خصوص وقتی به تعریف از چشم و لب و قد و قامت یار که میرسید، از جانش مایه میگذاشت وتلاش میکرد تمام آنچه در درون دارد بیرون بریزد.
و یک روز به خاطر همین کار سر از سطل آشغال درآورد...
هیچ کس از خودکاری که جوهرش پس بدهد خوشش نمیآید!!!!!!!!!!!
من واو بی تو
ــــــــــــــــــــــ
دیگه باورم شد که من چقدر ساده لو ح بودم که تو کویری که همشه رهگذرا میان نگاهی میکنند وقتی شون روهدر میدن ومیروند من از روی حماقتم تخم زیباترین گل سرخ دنیا رو کاشتم وچقدر احمق بودم با این همه طوفان که زندگیم رو در معرض تهاجم قرار داده بود بازم اینجابودم و چه وقت هایی رو هدر دادم چه شبهایی رو تاصبح بیدار ماندم چه رازهایی را در گوش باد زمزمه کردم افسوس که من چه ساده لوح هستم وتو ای کویر بی انتها نارفق ترینی وبی مرامترین .
ولی باتمام این ها ازت ممنونم برای اینکه اونی رو که سالها کنارم بود و من نمدیدمش رو تو واسم معنی کردی حالال من و او ما هستیم بسیا رخوش واین رو هردومون باهم داریم واسط مینویسیم ممنونتون هستیم ولی دیگه هیچوقت نمی خواهیم دیگر تو میان ماباشی باشی!
جاهلی خواست که الاغی را سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
حكيمى او را گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن ، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى .
حكيمى گفتش اى نادان چه كوشى
در اين سودا بترس از لولائم
نياموزد بهايم از تو گفتار
تو خاموشى بياموز از بهائم
هر كه تاءمل نكند در جواب
بيشتر آيد سخنش ناصواب
يا سخن آراى چو مردم بهوش
يا بنشين همچو بائم خموش
گلستان سعدی
دكترشريعتي :کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛
اول آنکه کچل بود،
دوماينکه سيگار مي کشيد و
سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن وسال، زن داشت!...
چند سالي گذشت يک روز که با همسرم از خيابان مي گذشتيم،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه زن داشتم ،سيگار مي کشيدم وکچل شده بودم و تازه فهميدم که خيلي اوقات آدم از آن دسته چيزهاي بدديگران ابراز انزجار مي کند که در خودش وجود دارد.
مرد روستایی وضع مالی و جسمی اش آنچنان بد شده بود که در نهایت مجبور شد شبها را در زیر پلها و بدون سرپناه سپری کند. آنچنان پریشان گشته بود که نمی دانست چه کار کند. روزی در مسیرش به درویشی برخورد. حکایتش را گفت و این شنید: صبر پیشه کن... این روزها می گذرد ...
سالها گذشت و به قول درویش آن روزهای دشوار برای مرد روستایی تمام شدند. در اوج ناز و نعمت روستایی یاد آن درویش افتاد. فکر کرد به دلیل امیدی که آن درویش به وی داده نیاز به تشکر از وی دارد. به هر ترتیبی بود درویش را یافت و دوباره از حکایت دگرگون شده خویش برایش گفت. درویش نگاهی به وی انداخت و گفت: این نیز بگذرد ...!
سلام بابا اومدی؟در حالیکه دخترک زیر چشمی به مادرش نگاه میکرد جلوتر رفت و باصدایی آرام پرسید:خریدی؟ومرد خشکش زد،در حالیکه نگاهش را از چشمان دخترک میدزدید من من کنان از زیبایی روبان تازه و موهای دخترش صحبت کرد.زن فوری پیش رفت سلام کردو به آرامی سی دی را از جیب پیشبندش داخل کت مرد گذاشت و به پچ پچ کودکانه دختر وپدرش خندید.شب وقتی کاغذ کادویی را که ناشیانه به همه جایش چسب چسبانده بودند باز کردخود را ذوق زده نشان داد و دخترک با غرور گفت : اینو من و بابا برات خریدیم. تو بهترین مامان دنیایی بعد در حالیکه انگشتش رابه علامت فکر کردن روی شقیقه اش میمالید اضافه کرد خوب بهترین پرستار هم هستی ...
سلیا ، همه اش تقصیر توست . سرانجام جسد متورم مرا در استخر پیدا می کنی . بدرود . امبرتو .
او یادداشت در مشت و با گام های متزلزل بیرون دوید ، مرا دید ، شناور با چهره ای درون آب ، چون مگسی غول پیکر که در ژله غرق شده باشد .وقتی برای نجات من خود را به آب انداخت و به یاد آورد بلد نیست شنا کند ، از آب بیرون آمدم .
محکوم شماره ۳۳۸۴۱۲
تام فورد
شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند. فرشته پري به شاعر داد و شاعر ،شعري به فرشته. شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه كرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : ديگر تمام شد. ديگر زندگي براي هر دوتان دشوار مي شود. زيرا شاعري كه بوي آسمان را بشنود، زمين برايش كوچك است و فرشته اي كه مزه عشق را بچشد، آسمان؟؟؟؟؟؟
موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود . سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت . دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه
افق ديوارهايي سر به آسمان مي كشد ، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر
خط مي بينم و تله اي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است . »
«چاره ات در اين است كه جهتتت را عوض كني» . گربه در حالي كه او را مي ديد چنين گفت
قصه كوچك
فرانتس كافكا
ترجمه: احمد شاملو
" اِم ، میتونی یک راز و نگه داری؟ "
" معلومه "
" به خون قسم میخوری ؟"
" ببین تی ... "
" آهان ، دکتر ، یادم رفته بود . از وقتی که از خونه رفتی ، دیگه راه و رسم زندگیت خیلی بهتر از ما شده ."
امت آهی کشید و دستش را دراز کرد وقتی تیغ چاقوی برادرش سرخ شد ناله ای کرد و چهره در هم کشید .
" خب ، رازت چیه ؟"
خون بین انگشت شست هر دو جریان یافت .
" ام ، می دونی ، من ایدز گرفته ام ، رفیق ."
مرد کوچک اندام فریاد زد:« روی سبزهها راه نرو!»
مرد تنومد در جواب گفت:« احمق نشو. سبزه چیزی احساس نمیکند.»
مرد کوچک اندام جواب داد:« باید مراقبش باشی. سبزه به ما زیبایی هدیه میکند اما شکننده است.»
مرد تنومند گفت:« به هر حال» و قدم زنان عبور کرد.
سالها بعد هر دو از این جهان رفتند.
سبزههای گورستان، بیهیچ تفاوتی، برگورهای هر دو روئیدند.
سه روز است که چیزی ننوشیده ام. به تازگی خبری درباره گروهی که حمایت می کنند، شنیدم.
این روز ها برای هر چیزی یک گروه حمایت وجود دارد. گشتم و یکی از جلسات شان را پیدا کردم.
دیشب دفعه اول بود که جرئت کردم بلند شوم و بگویم : " سلام. سندی هستم و خون آشامم."
شاید امیدی باشد.
ترديدهايی داشت.
کلی دو دل بود.
فکر می کرد آگهی مال بازنده هاست.
اما خيلی احساس تنهايی می کرد.
آگهی داد.
يک جواب نان و آبدار رسيد.
حالا اينجا بود توی رستوران و انتظار غريبه ای را می کشيد که گل سرخی به يقه اش زده.
با تعجب گفت : پدر؟ شمايی؟
چشمامو که باز میکنم،باورم نمیشه صبح شده باشه.یعنی همه ی شب رو یه ضرب خوابیدم؟خودمو از رختخواب جدا میکنم و آب سرد روشویی که به صورتم میرسه تازه خواب از کله ام میپره ...فکری مثل برق به مغزم میرسه... آها چون تو نبودی دیشب خوب خوابیدم.!نبودی که مغزم رو بخوری وگوشمو بکار بگیری...کتری رو از آب پر میکنم.بی تو بودن چه لذتی داره ها!کتری رو روی گاز میذارم.پریشب رو یادم نرفته تاصبح زیر گوشم وزوز کردی نذاشتی بخوابم.تا آب کتری جوش بیاد میرم سراغ کتاب عربی ام.خدایا کی میشه این دو واحدم پاس کنم؟کی از دست این زبون دوم راحت میشم؟وزن هایی رو که تو ذهنم از دیشب مونده مرور میکنم:دلالت میکند بر رنگ بر وزن فعله مثل زرقه یعنی کبودی دلالت برشغل دارد بروزن فعاله مثل تجاره و...هرچی به مغزم فشار میارم چیزی دیگه یادم نمیاد.دفتر یادداشتمو باز میکنم که یه تقلبی به خودم برسونم که...آه خدای من تو اینجا بودی؟درست روی کلمه طنین مصدر ثلاثی مجرد از نوع قیاسی اونم بر وزن فعیل در معنای صوت و آهنگ ...به صورت یک بعدی پاها و نیش درازت هم چسبیده به ورق دفتر یادداشت من.
یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی . اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هرچند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا…
مرد بازدیدکننده میپرسه این آدم چشه؟ میگن یه دختری رو میخواسته به اسم "لیلا" که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده…
مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن. مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه: لیلا… لیلا… لیلا…
بازدیدکننده با تعجب میپرسه این چشه؟!!!!
میگن اون دختری رو که به اون یکی ندادن، دادن به این!!!
خاطره جالبی است خاطره ی "کوره". یکی از روحانیون مشهور اصفهان در اوایل انقلاب وقتی که می بینه کوره ی آجر پزیش در حال ورشکستی هست و هیچ چاره نداره دست به یک ابتکارعمل جالب می زنه. در یکی از شب های ماه رمضان و در فرصت بین دعای ابوحمزه ی ثمالی برای سخنرانی بالای منبر می ره. و طبق معمول به التماس دعاها اشاره ای می کنه. اونشب برای یک کوره التماس دعا داشته! یه کوره! به مردم می گه امشب می خیم برا یه کوره پول جم کونیم! یا علی! مردم ساده دل هم به خیال اینکه روحانی مشهور منظورش از کوره یک فرد نابیناست، از سر خیرخواهی مقدار زیادی کمک می کنند و اون کوره از خطر ورشکستگی نجات پیدا می کنه. بعد از لو رفتن این ماجرا مردم به خاطر علاقه ای که به اون روحانی داشتند اصلاْ بهش خورده نگرفتند ...
چراغ قرمز رنگ هشدار دهنده کمربند ایمنی همیشه جلو چشمش بود.
ولی یکبار برای همیشه نتوانست آن را ببیند.
خون جلوی دیده شدن چراغ را گرفته بود.
سلام دوستان
لطفا به این داستان کوتاه من از 20 نمره بدید.
نظرتون رو هم بفرمایید.
ممنون
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس رابرگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدارنشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قور باغه دیگر گفتند که چارهای نیست ، شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه ، این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید شما خواهید مرد . بالا خره یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد .
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالا خره ازگودال خارج شد .
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قور باغه ها از او پرسیدند : مگرتو حرف های ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه نا شنواست . در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران اورا تشویق می کنند .
با سلام به دوست گرامینقل قول:
ممنون از متنت
به نظر من نمره ات از 20 حدودای 18 است ولی به شرط اینکه متن قشنگت رو تو قسمت داستانهای مینی مالیستی بذاری که بیشتر به اون قسمت مربوط میشه
چون خودت گفتی نظر دادم
موفق باشی.یاحق
گفتم: «لعنت بر شيطان»!
لبخند زد.
پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
پاسخ داد:«ازحماقت تو خنده ام مي گيرد»
پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام»
با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين ميخورم؟!»
جواب داد: « نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.»
پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز. در ضمن اين قدر مرا لعنت نكن!»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رامكنم؟»
در حاليكه دور مي شد گفت: «من پيامبر نيستم جوان ...!
عشق مرد ترکش کرده بود .مرد از سر ناامیدی خود را از بالای پل گلدن گیت به پایین پرت کرد .
اتفاقا چند متر آن طرف تر دختری نیز به قصد خود کشی خود را از بالای پل به پایین پرت کرد .
این دو در میان آسمان و زمین از کنار هم گذشتند .
چشم هایشان به هم دوخته شد .
مجذوب یکدیگر شدند .
این یک عشق واقعی بود .
هر دو این را دریافتند .
آن هم یک متر بالاتر از سطح آب !
عشاق جوان در ساحل چراغ جادو را پیدا کردند .
جن چراغ گفت : اگر آزادم کنید یک آرزوی هر کدام از شما را برآورده خواهم کرد .
دختر به چشم های پسر جوان نگاه کرد و گفت :
آرزو می کنم تا آخر دنیا عاشق یکدیگر باقی بمانیم .
پسر جوان به دریا نگاه کرد و گفت :
من آرزو می کنم دنیا به پایان برسد .
از من تا خدا راهی نیست ...
فاصله ایست به درازای من تا من ...
و در این هیاهو ی غریب من این من را نمی یابم ...!
و همین است که غرورش را به من مینماید
وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت .
چشم هایم را باز کردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده .
او گفت : آقای فوجیما شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید.حالا در
این بیمارستان در امان هستید.
با ضعف پرسیدم : من کجا هستم ؟
زن گفت : در ناگازاکی .
دانش آموز به پدرش :
پدر،نگاهي به سرتاپاي اين کارنامه بينداز، ببين ميتوانم صادر کننده اين کارنامه را به
خاطر توهين تحت تعقيب قانوني قرار بدهم يا نه.
جان مارشال
استادی از دانشجوی انصرافی خویش پرسید:
چرا بعد از انصراف از رشته هنر در رشته پزشکی مشغول شدی؟ مگر چه امتیازی این رشته داشت که در رشته هنر نبود !؟
جوان گفت : استاد برترین مزیت این رشته آن استکه هر خطاییکه مرتکب میشوم ، خاک آ ن را پنهان میکند.
قصد ازدواج داشت.
تغییراتی در وضعیت جسمیاش دیدهبود که فرا رسیدن زمان ازدواجش را نوید میداد.
از این بابت خیلی خوشحال بود.
مدتی بود که به دیدار پنهانی چشمهایی عادت کردهبود که هر روز او را میپاییدند.
نزدیک شدن به آن چشمها کار آسانی نبود؛ خون بود که موج میزد از آن نگاهها و قلبش گاهی اوقات یاریاش نمیداد.
قرارشان را گذاشتند.
کمی شرایط سخت بود اما عشق کار خودش را کردهبود!
آن روز که چوپان ده مانند چند روز گذشته شوخیاش گرفتهبود و فریاد زد گرگ آمد گرگ آمد و کسی نیامد ، مراسمشان برگزار شد.
میهمانی باشکوهی بود ازدواج سگ گله و گرگ زیبا!
سلام اینجا منظورتون از داستان کوتاه فقط داستان های چند خطی یه یا داستان چند صفحه ای هم لحاظ میشه (ببخشید آخه من تازه واردم) راستی می شه یه داستان چند صفحه ای رو چند قسمت کرد و بعد فرستاد یا نه؟
زمانی در شهرِ باستانیِ اَفکار، دو مردِ دانشمند زندگی می کردند که با هم بد بودند و دانشِ یکدیگر را به چیزی نمی گرفتند . زیرا که یکی وجود خدایان را انکار می کرد و دیگری به آن ها اعتقاد داشت.
یک روز آن دو مرد یکدیگر را در بازار دیدند و در میان پیروانِ خود در باره وجود یا عدمِ خدایا به جر و بحث پرداختند . و پس از چند ساعت جدال از هم جدا شدند .
آن شب منکرِ خدایان به معبد رفت و در برابر محراب خود را به خاک انداخت و از خدایان التماس کرد که گمراهی گذشته او را ببخشایند.
در همان ساعت آن دانشمند دیگر ، آن که به خدایان اعتقاد داشت ، کتاب های مقدسِ
خود را سوزاند . زیرا که اعتقادش را از دست داده بود.
درباره كيفيت محصولات و استانداردهاي كيفيت در ژاپن بسيار شنيده ايد. اين داستان هم كه در مورد شركت آي بي ام اتفاق افتاده در نوع خود شنيدني است. چند سال پيش، آي بي ام تصميم گرفت كه توليد يكي از قطعات كامپيوترهايش را به ژاپنيها بسپارد. در مشخصات توليد محصول نوشته بود: سه قطعه معيوب در هر 10000 قطعه اي كه توليد مي شود قابل قبول است. هنگاميكه قطعات توليد شدند و براي آي بي ام فرستاده شدند، نامه اي همراه آنها بود با اين مضمون «مفتخريم كه سفارش شما را سر وقت آماده كرده و تحويل مي دهيم. براي آن سه قطعه معيوبي هم كه خواسته بوديد خط توليد جداگانه اي درست كرديم و آنها را هم ساختيم. اميدواريم اين كار رضايت شما را فراهم سازد.»