در هر چه ترا شمار باشد:40:آن کن که صلاح کار باشد
ناخن که سر خراش دارد:40:برند سرش، چو سر برآرد
:11:امیر خسرو دهلوی:11:
Printable View
در هر چه ترا شمار باشد:40:آن کن که صلاح کار باشد
ناخن که سر خراش دارد:40:برند سرش، چو سر برآرد
:11:امیر خسرو دهلوی:11:
دیوانه کؤنؤل بسدی فغان ائیلمه چوخ
راز دلیمی خلقه عیان ائیلمه چوخ
خاموش اوتور فیض ازل تاپ ئوزؤنؤ
ابنایی زمانی هم زبان ائیلمه چوخ
حکیم نباتی
برترین کاربر هفته مشخص شد لطفا پست 1 رو بخوانید
خدايي که از خاک مردم کند:40:عجب باشد ار مردمي گم کند
ز نعمت نهادن بلندي مجوي:40:که ناخوش کند آب استاده بوي
سعدی
یانار نار غمیندن سینه لر،آتشکده آسا
عجب سودای عشقون کافرستان ائتدی ایرانی
ائدر شیرین کلامون هر نفس،مین مرده دل،زنده
لب لعلون آپارمیش آبروی آب حیوانی
صراف تبریزی
یک جرعه می ز ملک کاووس به است***از تخت قباد و ملکت توس به است
هر ناله که رندی به سحـــــــــرگاه زند***از طاعت زاهـدان سالوس به است
خیام
تیر دلدوز تو نازم که بدان سخت دلی
مانده در سینه تنگ از پی دلداری دل
زخم هر تیر که در سینه دهان بگشاید
زیر لب خنده نماید به گرفتاری دل
صراف تبریزی
لعلت چو شکوفه عقد پروین دارد***روی تو چو لاله خال مشکین دارد
من در غم تو چو غنچه بنــدم زنار***تا نرگـس تو چو خوشه زوبین دارد
خاقانی شیروانی
درد دل با کس نمی گویم به غیر از یار خویش
کُشته را بنگر شکایت پیش قاتل می برد
پا منه بر قُلزم وحدت کازینجا ناخدا
کشتی خود را زبیم جان به ساحل می برد
صراف تبریزی
در نمازم خم ابروی تو با یــــــــــــــاد آمد***حالتــــی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار***کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
حافظ
دیده پر موج است مردم تکیه بر ابرو مکن
آب این سرچشمه گر طغیان کند،پل می برد
یک به یک از باده ی وصلت رقیبان مست شد
آرزوی خویشتن صرّاف در دل می برد
صراف تبریزی
در هر دشتی که لاله زاری بوده است***از ســـرخی خون شهریاری بوده است
هر شاخ بنفشه کز زمین میــــــــروید***خالی است که بر رخ نگاری بوده است
خیام
تو را که راه به سنگ محک بود فردا
مکن ملاحظه از بوته ی گداز اینجا
نسیم رحمت حق گرچه عقده پرداز است
بکوش و غنچه ی دل ساز نیم باز اینجا
صائب تبریزی
تو هم طفل راهي به سعي اي فقير:40:برو دامن راه دانان بگير
مکن با فرومايه مردم نشست:40:چو کردي، ز هيبت فرو شوي دست
:40:سعدی:40:
تا گرفتیم رخنه ی دل را،جهان تاریک شد
روشنی این خانه را از رخنه ی دل بوده است
تا دلم خون گشت،سیر چرخ بی پرگار شد
سیر این پرگارها بر نقطه ی دل بوده است
صائب تبریزی
تا دل هرزه گرد منرفت به چین زلـــف او***زان ســــــــــفر دراز خود عزم وطن نمیکند
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی***گوش کشیده استاز آن گوش به من نمیکند
حافظ
دل آسوده شد مرد نيک اعتقاد:40:که سرگشتهاي را برآمد مراد
خبيثي که بر کس ترحم نکرد:40:ببخشود بر وي دل نيکمرد
:40:سعدی:40:
در باغچهی عمر من غم پرورد***نه سرو نه سبزه ماند، نه لاله، نه ورد
بر خرمن ایام من از غایـت درد***نه خوشــه نه دانه ماند، نه کاه نه گرد
خاقانی شیروانی
دل آسوده شد مرد نيک اعتقاد:40:که سرگشتهاي را برآمد مراد
خبيثي که بر کس ترحم نکرد:40:ببخشود بر وي دل نيکمرد
:40:سعدی:40:
در باغ شعیب و خضر و موسی نگرید***تا چشمهی خضر و ماه و شعری نگرید
در زیر درخت شاخ طوبی نگــــــــــرید***بر آب روان ســــــــایهی موسی نگرید
خاقانی شیروانی
در دیدن این مدینهی زمزم آب
از مکه اگر سعی کنی هست صواب
زیرا که درو مقام دارد امروز
رکنی که ازو کعبهی دلهاست خراب
سیف فرغانی
برخیز بتا بیا ز بهــــــــــــــــــر دل ما***حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم***ز آن پیش که کوزه ها کنــند از گل ما
خیام
آئینه سئور جاندان رخساره ی جانانی
بیر غایته یئتمیش کیم،آیریلسا چیخار جانی
فریاد کیم عکس اولدو،اول کیم گؤره ییم دئردیم
آئینه ی رخسارین لوح دل حیرانی
مولانا حکیم محمد فضولی بغدادی
آئینه از دل رخسار جانان را دوست دارد(اشاره به نشان دادن عین رخ دلدار)
با رفتن جانان،آئینه نیز می میرد(عکس جانان به آئینه جان می دهد)
فریاد!که عکس رخ دلدار نمایان شد
حیران از لوح آئینه ی رخسارت
ی
يکي بندهي خويش پنداشتش:40:زبون ديد و در کار گل داشتش
جفا ديد و با جور و قهرش بساخت:40:به سالي سرايي ز بهرش بساخت
سعدی
تا چشم رهی چشم تو را چشـــمک داد***از چشمهی چشم من دو صد چشمه گشاد
هرچشم که از چشم بدش چشم رسید***در چشمــــــــهی چشم تو چنان چشم مباد
خاقانی شیروانی
داد درویشی از سر تمحید
سر قلیان خویش را به مرید
گفت از دوزخ ای نکو کردار
قدری اتش به روی ان بگذار
صغیر اصفهانی
محتوای مخفی: اینم کاملش چون اینجوری تقریبا بی معنیه
رخسار تو را که ماه و گل بندهی اوست***لشکرگه آن زلف سر افکندهی اوست
زلفت به شـــــکار دل پراکندهی اوست***لشــــکر به شکارگه پراکندهی اوست
خاقانی
تو از آن شهر نهانی که بدان شهر کشانی***نشوی غره به چیزی نه ز کس عذر پذیری
همگی آب حیاتی همگــــی قــند و نباتی***همگی شکر و نجاتی نه خماری نه خمیری
مولوی
یارت نکند به مهر تمکــین ای دل***او نیست حریف، مهره بر چین ای دل
از یار سخن مگوی چندین ای دل***خیز از ســر او خموش بنشین ای دل
خاقانی شیروانی
لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست***** بس هنرم هست ولی ننگ نیست
کـار خود ، ای دوست نکو میکنـم ***** پارگــی وقت رفو میکنــــم
پرویـــــن اعتصامی
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو***پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ***ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
مولوی
والا ملکی که داد سلطانی داد***من دانم گفت کام خاقانــی داد
گفتم ملکا چه داد دل دانی داد***چون عمر گذشته باز نتوانی داد
خاقانی شیروانی
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت***آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم***گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
مولوی
وای آن روجی که در قبرم نهند تنگ***به بالینم نهند خشت و گل وسنگ
نه پای آن که بگریـــــــــــزم ز ماران***نه دسـت آن که با موران کنم جنگ
باباطاهر
گر نسیم صبحدم گل را گریبان چاک کرد
صبح را زخم نمایان بر دل از بازوی کیست؟
در خم ابروی پُر کار ِ که دارد ماه نو؟
آفتاب شوخ چشم آیینه دار روی کیست؟
صائب
............ویرایش شد.........
تن به تسلیم و رضا ده که ازین خوش نفسان
خار در پیرهن من گل بی خار شده است
صائب از سنگ ملامت گله ای نیست مرا
کبک من مست از ین دامن کهسار شده است
تو نیز از قصه های روزگار باستان گردی*****بخوان از بهر عبرت قصه های باستانی را
پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد*****زانده تار باید کرد پود شادمانی را
اعتصامی
اوسسون وارسا ای غافل
آلدانما غيل زنهار سن مالا
شول نسنه يه که سن قويوب
گئدرسن اول گئرو قالا
مولوی
از شوق تو بیتاب تر از باد صبائیمبی روی تو خاموشتر از مرغ اسیریمآن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست؟جز حاسد مسکین که بر اون خرده نگیریم !رهی معیری
من محبت چؤلؤنؤن عاشق سرگشته سی یم
بؤلسه دیوانه نولور مردم تبریز منی!
جام وصلیندن اطبّا منه پرهیز وئریب
قوخارام ئؤلدؤره آخرده بو پرهیز منی
صراف تبریزی