بـزن اکنـون
که اکنـون فصـل مـرگ است
بـزن بر سنـگِ سخـتِ سینـه من
بـزن تا آب گـردد کینـه من
بـزن بر مرگـزار سینـه من
بـزن بر شاخـه اندیشـه من
بـزن من تیـره ام
پاکـم کـن از درد
بـزن بـاران
بـزن بر غصـه من
بـزن بر ریشـه اندیشـه من
بـزن باران
بـزن ، این قصـه آغـازی ندارد
بـزن ، این غصـه پایـانـی ندارد
منـم قصـه
منـم غصـه
منـم درد
بـزن بـاران
بـزن من بی قـرارم
من از نامردمـی ها بی غبـارم
شرابـم خالصـم
آبـم زلالـم
بـزن بـاران
بـزن تا گـل برویـد
بـزن تا سنـگ هم از عشـق گویـد
بـزن تا از زمیـن خورشـید روید
بـزن تا آسمـان تفسیـر گردد
بـزن تا خوابـها تعبـیر گردد
بـزن تا قصـه دلتنـگی ما
رفیـع قلـه تدبیـر گردد بـزن بـاران
خجالت می کشی باز؟
بـزن،اینجا کسـی فکر کسـی نیست
بـزن تا سیلی از ماتـم ببـارم
بـزن تا از غم عشقـم ببـارم
بـزن بـاران
بـزن دسـتِ خـودم نیـست
بـزن بـاران
بـزن دسـتِ دلـم نیـست
بـزن بـاران
بـزن دسـتِ تـو هم نیـست