عزيزاني كه اندر مرغزاريد
ز ياران گذشته ياد اريد
سوي نرگس رويد اهسته ترسم
كه پا بر چشم دلداري گذاريد
Printable View
عزيزاني كه اندر مرغزاريد
ز ياران گذشته ياد اريد
سوي نرگس رويد اهسته ترسم
كه پا بر چشم دلداري گذاريد
پي بيداريت با حيله و فن
نمودم ناله و افغان و شيون
ندانستم كه تو مانند طفلان
روي در خواب از ناليدن من
در معني اين شعر دقت كنيد
با درد تو تا قرار كار است مرا
كارم به نواست كاين قرار است مرا
با عشق تو گر بر سر دار ارندم
ان عهد هنوز پايدار است مرا
يار در پرده و ما پرده بر انداخته ايم
از ازل او به چنان ما به چنين ساخته ايم
گر كمان ميكشد اينك به كمين امده ايم
ور كه شمشير زند ما سپر انداخته ايم
اي دوست به رغم كين دشمن
يكدم تو به مهر باش با من
هر چند كه استين فشاني
من دست ندارمت ز دامن
بريز باده گلرنگ ساقي اندر جام
كه مي رسد ز صبا بوي گل به مشام
بيار ساقي اگر صاف نيستت دردي
كه صاف و درد نداند حريف درد اشام
از سر زلف يار ميترسم
دل ندارم ز مار ميترسم
در وصال از فراق مينالم
با گل از جور خار ميترسم
او بي خبري دارد و هم بي بصري را
كز روي تو نشناخته گلبرگ تري را
كي فرق دهد ديو و پري را ز هم امروز
ان كو ندهد فرق ز هم ديو و پري را
گر چه از ياد بداد ان مه نوشاد مرا
ليك يادش نرود از دل ناشاد مرا
سر و جان را همه بر باد دهم از شادي
مژده امدنش گر بدهد باد مرا
او به تير نظر از پاي در انداخت مرا
خلق يكسر به گمان كز نظر انداخت مرا
خواست صياد كه نالان شوم از فرقت گل
در قفس كرد و بجاي دگر انداخت مرا
دست و پا يكسره بسته است سران را همه دهر
به هنر شهره كند بي هنران را همه دهر
به نظر جلوه كند بي نظران را همه دهر
نعمت بوس و كنار است خران را همه دهر
گر ز ديده نهان شدي چو پري
از نظر غايبي و در نظري
رخ خوبت به هر چه پنداريم
خوب چون بنگريم خوبتري
راست اين زلف پريشان كه به رو مي فكني
به درستي دل جمعي به جفا مي شكني
دل و جان و تن من باد فداي تو كه تو
مرهم و راحت و ارام دل و جان وتني
به رو زلف پريشا جمع داري
پريشاني به روي جمع اري
پريشان زلف تو چون روزگار است
از ان دارم پريشان روزگاري
كلاه از سر شادي به اسمان فكنم
اگر تو چون كمرم دست در ميان اري
تو را به قتل من ابرو بس است و مژگانت
چه حاجت است كه تو تير در كمان اري
اي مايهء عمر جاوداني
بي تو چه كنيم زندگاني
تو ميروي و ز اشك و اهم
در اب و در اتشم نشاني
شدم تا شدم دور از روي تو
سيه روز و اشفته چون موي تو
ز بس ضعف ميترسم از سيل اشك
برد همچو خاشاكم از كوي تو
ببارد ابر باران بر بهاران
دو چشم من به روي گلعزاران
بتابد برق اندر ابر هر دم
چو اه عاشقان در هجر ياران
بي تو اي دوست زندگي نتوان
چون زيد زنده قالب بيجان
خون من پايمال كردي ومن
ترسم الوده گرددت دامان
هر روز و شب ز زلف رخ يار مهوشم
چون اتش اندر ابم و چون مو در اتشم
زان زلف درهمي كه پريشان به روي تست
اشفته حالت هستم و خاطر مشوشم
ز عشق كم نكند گفته بد انديشم
كه عشق روي تو ز انديشه ميشود بيشم
چو ز اب تشنه مستسقي نشكيبد
ز عشق روي تو نشكيبم و نينديشم
ز زلف تو پريشان روزگارم
به سان كاكلت جمع است كارم
همي زين كاكل جمع و پريشان
به هر جمعي پريشان روزگارم
ز درد هجر شبان تا به روز بيدارم
از انكه بي گل روي تو خفته بر خارم
ز روي ماه تو شب تا به روز من ز دو چشم
ستاره ميشمرم تا ستاره ميبارم
چو قدر وصل تو از قرب من ندانستم
از ان به بعد گرفتار هجر تو هستم
به جرم ان كه كشيدم سر از محبت تو
به دام محنت از ان سان هميشه پا بستم
به باد داد مرا خانمان غم پسران
به ياد ماند همين يك نصيحت از پدرم
گرم از اين همه تحصيل عشق حاصل نيست
خوشم چو سرو كه ازادگي بود ثمرم
از تاب دو زلف تو به تابم
وز چشم خرلب تو خرابم
چشمان تو برده عقل و هوشم
زلفين تو برده صبر و تابم
انكه از ديده ميرود ابش
شب هجران كجا برد خوابش
خواب از چشم من كناره گرفت
كه مبادا شبي برد ابش
دل مگس وار گرد رخسارش
به هواي لب شكر بارش
گر بدين جلوه بگذرد بر من
جان ز تن ميرود ز رفتارش
كنون كه ماه ربيع است اي بديع نگار
بيا و بادهء گلبوي و لاله رنگ بيار
بهار گرچه ربيع است ليك در هر سال
نبوده است به هم اينچنين ربيع و بهار
سر بنهم گر تو نمايي اسير
پا نكشم گر تو كني دست گير
گر تو به اين ابروي همچون كمان
تير زني من سپرم پيش تير
:20: اين اخرين شعر هست كه مينويسم:20:
نه هر كه گفت دو بيتي سخنوري داند
رموز قاعده و طرز شاعري دارند
نه هر سگي كه درد جامهء غريبي را
شكوه حمله و بر غضنفري داند
:40: :40: :40: :40: :40: :40: :40: :40: :40:
اقا سلام كسي نبود پست بده بازم من پست ميدم.
ماه زيباست نه همرنگ رخ زيبايت
سرو رعناست نه مانند قد رعنايت
ماه تابان به سر سرو خرامان ديدم
تا بديدم قد رعنا و رخ زيبايت
مرا بهار خزان است و گلستان خار است
كه باغ و راغ نكو با خط و رخ يار است
چو نيست حاصل عشق توام ز بي برگي
بس است اين گل روي تو ام كه بر بار است
مرا بهار سر سير باغ و صحرا نيست
كجا روم كه به از روي تو تماشا نيست
هزار طلعت زيبا به چشم من زشت است
نظر ز روي تو بر روي غير زيبا نيست
مژگان چشم يار من از ابروان گذشت
ياران حذر كنيد كه تير از كمان گذشت
ديشب فتاد شور قيامت ميان جمع
چون حرفي از ميان تو اندر ميان گذشت
مرا كه وعدهء فردا به باغ و بستان است
كجا روم كه گلستانم اندر ايوان است
مرا به خانه قد و روي و زلف و خال و خطت
به جاي سرو و گل و سنبل است و ريحان است
شبي كه طلعت روي تو زيب ايوان است
شبست و روز كه خورشيد در شبستان است
چه حاجت است به باغ و گل و رياحينم
كه هر كجا كه تو باشي گل است وريحانست
سرم چو گوي بگردد به گرد ميدانت
براي ان كه خورد لطمه اي ز چوگانت
از ان خطي كه ز روي تو سر زد از خوبي
چو من نهاد بسي سر به خط فرمانت
چون سنگها صداي مرا گوش ميكني
سنگي و ناشنيده فراموش ميكني
رگبار نو بهاري و خواب دريچه را
از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي كني