همهی ما زخمهایی داریم
روی بازو یا ساق پا
زخمهایی قدیمی
که داستان دارند
که میشود
با آنها
ما را شناسایی کرد
زخمهایی بر پیشانی
یا
بر قلبهایمان
Printable View
همهی ما زخمهایی داریم
روی بازو یا ساق پا
زخمهایی قدیمی
که داستان دارند
که میشود
با آنها
ما را شناسایی کرد
زخمهایی بر پیشانی
یا
بر قلبهایمان
سرانجام
آخرین نامهام را پاسخ داد
نوشته بودم
عاشق پستچی شدهام
نمیدانستم
آخرین بارست
نقرهایی موهایت را کوتاه میکنم
کاش دیوانهوار آنها را
میبوسیدم و میبوسیدم و میبوسیدم
نمیدانستم
آخرین بارست
تن روشنت را میشویم
دستها و کمر و پهلوی خستهات را
کاش آنها را
بیشتر و بیشتر و بیشتر
نوازش میکردم
سرمیگذاشتم بر شانهی دردناکت
سلسلهی رنجهایم
سرمیگذاشتم بر تاریخ راستین زندگیام
بر سینهات
من نام ندارم
بیخانمان شدهام
کج و مج راه میروم در کوچهی فراش باشی
در خیابانهایی که تو نام قدیمشان را میدانستی
ماجرای زن صیغهای ناصرالدین شاه
داستان شمسی و طوبا و قمر خانوم
قصهی عنتریهای سرگردان تهران را
تو میدانستی
تو برایم گفته بودی
دیروز
مادر زنگ زد این جا
بغض داشت
گفت
گندمت را بگذار سبز شود
یادت نرود
دارد بهار میآید
مادربزرگ رفته
او دیگر زنگ نخواهد زد
نکند اشک بریزی نازنینم...
گر دلت باز گرفت...
چند کلامی بنویس...
بده آن قاصدک خاطره ها٬تا فراسوی افق ها ببرد...
و اندکی صبر نمای...
تا بگویم با تو...
بله٬ای جان و دلم...
آنکه از راهی دور
می زند بوسه به لبهای تو...
منم
:40::40::40::40::40:
چه کسی می داند
که چه دشوار شبی است
شب تنهایی من
شب تنها ماندن
شب تنها خواندن
و چه دشوار شبی است
و چه دشوار شبی است
شب تنها رفتن
شب تنها رفتن...
:40::40::40::40::40:
عجب شعریه این!
فردا میرم دیوان فریدون مشیری رو میخرم! من که واقعا لذت بردم:
چرا از مرگ می ترسید
چرزا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید
Oops . واقعا زیبا بود ...نقل قول:
من که می دانم میمیرم ... پس چرا عاشق نباشم ..
واقعا زیباست مثل شمع سوختن و فقط به یک جرعه آب دل باختن ...
گفتي ساده از كنار گلهاي پاييزي نگذرم
خواستي باور كنم كه همه بوي بهار مي دهند .
گفتي سكوت حرمان لحظه هاست اما تو در پي هياهويي شيرين باش
خواستي از دل نامهرباني هاي طبيعت مشوقي يابم تا قافيه اي براي شعر هستيمان باشد .
گفتي تنهايي اويزي نيست كه نقش بند دل مردمان باشد، تنهايي بتي است
خواستي من و تو با هم بشكنيمش ....
اكنون من در جاده هاي پنهان اشكارا به دنبال تو گام بر مي دارم
اما حتي سايه خيال تو همراهيم نمي كند ، چرا ؟
انچه شكستيم چه بود ؟
شعري كه سروديم چه شد ؟
من خدایم را پشت دیوارهای بلند حاشا
با یک ضربه داس
کشتم!
دستم را مفشار
دست های من آلوده ست
به نفس های عمیق هوسم
و به خدایی که همین جا کشتم
من تو را نیز یک روز
در شک
خواهم کشت
و برایت
گریه ها خواهم کرد
دلم گرفته
اومدم یه چیزی بنویسم شاید دلم واشه
ولی نه
اینجا هیچکس سراغی از یه تنها نمیگیره
حتی ماه من که دیگه ماه من نیست
دلم لک زده واسه یه گریه ی حسابی
دلم لک زده واسه............
مرگ
در آن اتاق بالا
یک گنجهی قدیمیست
در گنجه
آینهیی چینی
اما
مبادا
عکس خودت را
در آن ببینی!
آن یادگار جدٌَهی من بودهست.
او در همین اتاق –
نه!
آن بالا
بی رد شدهست
در ساعت خوشی که برایش
هر چیزی مثل بازی بودهست.
در گنجه، سکَهیی دم ِ آیینه هست
از آن ِ توست!
تكراري است
من در پايان انتظاري شگفت و ديدار دوباره تو، ان هم در سرزمين خفتگان بيدار...
در سكوت كلبه تو هياهويي شيرين بر پا بود
از لب پنجره عادت نگاهي بر درون افكندم و تلنگري بر در زدم
نجواكنان گفتي كيستي ؟
گفتم :يوسف كنعان .
حرف ها زديم ، درد دلها كرديم
تو نشان از همه بي نشان هايت گرفتي
گفتي گسسته اي از همه نا گسسته هايت
گفتي ني وجودت خيلي وقته كه به خود اوازي نديده ...
و من همه گسسته ها را برايت پيوند زدم
و زيباترين اواز را براي تو سرودم .
گره خورد دوران تو با كنون من .
گفتي در وجودت احساسي در تلاطم است چون لحظه ها كه در پسشان شوقي بر پاست
نگاهي جاريست ...
گفتم در پس لحظه هاي من دو چشم منتظر ، دو دست ملتمس و يك احساس خواستني است كه تو را مي خواند .
دستانم در لطافت مهر تو جاي گرفت .
گفتم شوريده غم هايم هستم
گفتي دلتنگي هاي تنهاييم مرا رنجه مي دارند ...
سرافكندگي با دامني از گل هاي پر پر شده كنارمان ايستاده بود
خجلت سر به زير انداخته
و ندامت ارام مي گريست .
زمزمه كردي : جدايي پايان عاطفه ها نيست .
پاسخت گفتم :اري، دوراهي شروع يك زندگيست .....
تنهايي چنگ انداخت به پرده احساسمان ، بعد همه بغضاي سنگين رو زد شكست .
به پاس همه لحظه هاي نداشته مان گريه كرديم و سرزمين تشنه بي كسي هايمان نمناك شد .
کو آشنای شبهای من کو
دیروز من کو.. فردای من کو
شهزاده ی من.. رویای من کو
کو هم قبیله.. لیلای من کووقتی نوشتم ..عاشقترینم
گفتی نمیخوام تورو ببینم
برات نوشتم ..یه بی قرارم
با خنده گفتی ...دوست ندارم
رو بغض ابر ها نامه نوشتم
قلبمو مهر نامه گذاشتم
با تو میگیره ترانه هام جون
وقتی نباشی میمیره مجنون
چند روزه بارون داره میباره
بوی شکستن برام میاره
میگه غزل وش تورو نمیخواد
لیلای خوابت دیگه نمیادکو اشنای شبهای من کو
وقتی نباشی...فردای من کو
شهزاده ی من رویای من کو
کو ..هم قبیله لیلای من کو... .
در شبي باراني او را ترك كردم
همه جا تاريك بود و سرد و مه گرفته
دلم شكسته بود و چشمانم اشكبار
ديگر رمقي براي ماندنم نبود
وجودم سراسر اندوه بود و غصه
و راه طولاني و بي انتها در دل شب
ميرفتم و او را در قفايم ميگذاشتم
گرماي وجودش ، خنده جان بخشش …
همه در پس بيوفائي و نامرادي رنگ باخت
باران و اشكهايم ، هر دو جاري بر وجودم
و آنچه بر من باقي ماند : تصوير درهم و از بين رفتة “ او “ بود
با دل شكسته ام چه كنم ؟
به كدام اميد ، شب را به صبح رسانم ؟
آيا كسي هست كه مرا فرياد زند ؟
آيا دستي هست تا دستم را بگيرد ؟
آيا نغمه ائي آشنا مرا فرا ميخواند
به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد،
کام تو نوش و دلت، گلگون باد،
بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی:
روزگاریست که هم صحبت من تنهائی است،
یار دیرینه ی من درد و غم رسوائی است،
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست،
ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است،
چه کنم با غم خویش؟
که گهی بغض دلم می ترکد،
دل تنگم ز عطش می سوزد،
شانه ای می خواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم،
ولی افسوس که نسیت.
کاش می شد که من از عشق حذر می کردم
یا که این زندگی سوخته سر می کردم،
ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی!
ز چه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟
من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم،
بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم؟
ای فلک ننگ به تو خنجرت از پشت زدی،
به کدامین گنه آخر تو به من مشت زدی؟
کاش می شد که زمین جسم مرا می بلعید،
کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید،
آه ای دوست!
که دیگر رمقی در من نیست،
تو بگو داغ تر از آتش غم دیگر چیست؟
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش.
دیگر ای باد صبا دست ز بختم بردار
خبر از یار نیار دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
مگر این غم ز سرم دور شود ولی افسوس نشد، ولی افسوس نشد...
زندگی فرصت بس کوتاهیست...تا بدانیم که مرگ... آخرین نقطه پرواز پرستو ها نیست...مرگ هم حادثه است...مثل افتادن برگ که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک... نفس سبزبهاری جاریست
من که می دانم شبی
عمرم به پایان می رسد
نوبت خاموشی من
سهل آسان می رسد
من که می دانم که تا
سرگرم بزم و مستی ام
مرگ ویرانگر چه بی رحم
و شتابان می رسد
پس چرا عاشق نباشم
من که می دانم به دنیا
اعتباری نیست نیست
بین مرگ و آدمی
قول قراری نیست نیست
من که می دانم اجل
ناخوانده و بیدادگر
سرزده می آید و
راه فراری نیست نیست
پس چرا
پس چرا عاشق نباشم
به اين غروب غريبم بخند حرفي نيست
طلسم اشک مرا با فريب دزديدند
تو هم براي فريبم بخند حرفي نيست
آدمك آخر دنياست بخند
آدمك مرگ همين جاست بخند
آن خدايي كه بزرگش خواندي
به خدا مثل توتنهاست بخند
فكر كن درد تو ارزشمند است
فكر كن گريه چه زيباست بخند
راستي آنچه به يادت داديم
پر زدن نيست كه در جاست بخند
آدمك نغمه ي آغاز نخواند......
می خواهم با تو بمانم
می خواهم از تو بگریزم
میان این همه دیوار
نه راهی در پیش
نه راهی در پس
زمین به هم دردی با من تکانی می خورد
همه جا باد است و لرزش
سکوت را هم یارای هم دردی با من نیست
به کجا بگریزم ای یار
ای یگانه ترین یار
جستجوی بی پایانی در اندرونم
ترا آن جا هم خواهم یافت
ترا در مخفی ترین خلوت درون
ترا ای فرشته کوچک انتظار
ترا ای فرشته عذاب زندگیم
با یافتن تو
جستجوی دوباره ای آغاز خواهم کرد
به درون تو
این راه را برگشتی هست؟
خودش آمده بود که بمیرد
زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز زندگانی باشیم
نه خیلی هم
همین سهم تنفسی کافی ست
قدر ترانه ای تمام
طعم تکلمی خلاص
عصر پانزدهمین روز
از تیر ماه تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بمیرد
بی پر و بال از آب مانده ای
که انگار می دانست
میان این همه بی راه رهگذر
تنها مرا
برای تحمل آخرین عذاب آدمی آفریده اند
خودش آمده بود که بمیرد
نه سر انگشتان پیر من و نه دعای آب
هیچ انتظاری از علاقه به زندگی نبود
هی تو تنفس بی
ترانه ی ناتمام
تکلم آخرین از خلاص
میان این همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا
که پیاله ی آبم هنوز در دست گریه می لرزد ؟
خودش آمده بود که پر ... که پرنده
که پنجره باز بود و
دنیا ... دور
بر نمی گردد این رود
به مخفی خواب خویش
بر نمی گردد این قافله این بدقول این دقیقه ها
برنمی گردد این
از هر چه رفته که رفته است
کبوتر کلمه سکوت ثانیه ها
دختر هی دختر
تا مرگ سرگرم سراغ تو از گرفتن پروانه و گندم است
همین سطر مانده به لااقل را لا اقل
...............
من درد ها کشیدم ام از درازنای این شب بلند
با این همه
جهان و هرچه در اوست
به کام کلمه ی باز بی چراغی چون من است
من چکیده ی نور و
عطر عیش و
آواز ملائکم
وطنم همین هوای نوشتن از شرحه ی نی است
همین است که این سکوت بی باده
بر بادم داده است
ورنه علفزار اردی بهشت را
کی بی وزیدن از سرمست بابونه دیده اید
با که گویم؟!
فوارههای آبی خاموشاند
سرد و تاریک
آنقدر سرد که انگار هیچ گاه گرم نخواهند شد.
دریچههای درخشش نور گم شدهاند
محو شدهاند
و غباری که به سنگینی نامردیست
پنجرهی خورشید را که به وسعت معرفت است
میکشد سخت در آغوشی
که به اندازهی تاریکیست.
تاریکی گفتارها
ظلمت اندیشهها
در سکوتی سرشار از دروغ
در سینههایی بیفروغ
همچو دزدی میبرد نور ستاره
میکشد هر چه خوبیست در بن چاه گناه
میزند سیلی خشم تعصب بر دهان
مینشاند دانههای باطل بر ایمان!
برخیز و رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خویش برکن
که برهنهگی را شایستهتر
تا جامهای تار و پودش نفرتی ناموزون
که چنیناش بافتهای
برخیز و کمرِ نگاهِ کورِ گور گسیختهات بشکن
که سیاهی را بایستهتر
تا نمایی ذره ذرهاش تاریِ ناهمگون
که چنیناش ساختهای
مانده در آستانهی بهت
خیره و مات
من هستم!
بر محیطِ حجمی
سرشارتر از تهی احساس، رقصیده
من هستم!
مرثیهای ناهمگون را میمانی
گاه ترک خورده
گاه شکسته
گاه ویرانه
آن ناگاهِ رویایی را چگونه است که نمیبینمات؟!
با دشنهای کینآلود بر قلب هستی خویش زخمه میزنی
که چه؟
دیوانهوار بر طبل بیعاری لحظههای خویش ضرب میگیری
که چه؟
برای توام شاید
زمزمهگونهای خیالانگیز،
یا لالایی خوابی گران که به گاه آمده است؟!
با تو بگویم؛
تاپ تاپ دلات بیصداست
هیاهوی ذهنات بیصداست
نگاهات بیصدا
صدایات بیصداست.
آن که غریب و ناآشنا مینگرد
من هستم!
آنكه دائم هوس سوختن ما مي كرد....... كاش مي آمد و از دور تماشا مي كرد
لحظــــه لحظــــه آه ويــــران می شـــوم
زيـــر ايـــن آوار پنهـــــان می شــــوم
برگ برگــم لحظــه لحظــه ريخت ريخت
فصل ديگـــــرپاک عـــــــريان مـــی شوم
من شــــــروع درد پنهـــــان خـــــودم
من خـــــودم هم خط پــــايان مـــی شوم
مثـــل پيــــله پوک پوکـــــم پوک پوک
از درون خويش داغــــــــان مــــی شوم
من که از جمـــــع شمـــا ها خسته ام
همـــــدم کــــوه و بيابان مـــــی شوم
آنچـــــه از احـــــوال مجنـــون گفتـــــه اند
صــــــد بيابان برتر از آن مــــی شــــوم
خوب مــــی دانم که مــــی آيد شبــــــی
از وجـــــــود خـــــود پشيمان مــــــی شوم
يک شب از ايـــن بلبشـــــوی ازدحــــام
مثل آيينه هـــــــراســـــان مـــــی شـــوم
آخـــــــرين مضـــــــراب خـــــود را می زنم
پشت هيچستـــــان غــــــزلخــــــوان می شوم
شد ميسرم کنج خلوتي طي شد صحبتي دلبري
در کنار من با فسونگري مي دهد مرا ساغري
مطرب بود در هواي خوش با نواي خوش نغمه خوان
مستم کند با تراني با فسانه اي دلستان
اي که در برم خنده ها به لب آمدي
بر تنم چو جان در سکوت شب آمدي
در پناه تو از بد زمان مي رهم
من به راه تو اي اميد دل جان دهم
زمانه با کس وفا نکرده ز غم دلي را رها نکرده
مگو به عاشق که ترک هستي چرا نکرده
به کنج خلوت چرا نشستي بيا و رو کن به عشق و مستي
که تا قيامت نپايد اي گل بهار هستي
شد بهشت امشب دگر کاشانه ام
در برم آمد چو جان جانانه ام
عاقبت آن فتنه جو شد رام من
آمد آن مرغ طرب بر بام من
چه بگويم چرا نبندم لب از سخن
که تو خواندي حديث عشق از سکوت من
شرح فراق تو را چه دهد ناي شکسته ي من
رنگ رخم اثري بود از اين دل خسته ي من
و من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد
این زمان نادان است
و نمیداند
شاخه ی سبز حیات
روی دیوار زمستان خواب است
این زمان نادان است
او چه میداند
پر پرواز کبوترهارا
چه کسی می چیند
و من اندیشیدم
که چرا ماه ز خورشید
گریزان شده است
که چرا عقربه ها می چرخند
اندکی صبر کن ای چرخ زمان
مادرم سخت مریض احوال است
قصد ماندن دارد
تو اگر بگذاری نوش دارو برسد
این زمان سخت گریزان وپریشان حال است
این زمان نادان است
و کسی نیست بپرسد از او
مگر این لحظه چه عیبی دارد
روزی که میمیرم
نگران من نباش
که میان ابرها گم نمی شوم
و اشک مریز
که نمیتوانم
حتی بغض کنم
حتی صدایم مکن
که من دیگر درون تورا حس میکنم
وقتی مردم
میان اسمان مرا بجوی
نه زیر سنگی که نام من کشیده به روی
من
همیشه تورا از فراز ابرها
تماشا میکنم
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
مي دونم دلت گرفته........من برات سنگ صبورم چي شده تنها نشستي.........مثل تو از همه دورم واسه من زندگي سرده........نکنه تو هم غريبي کاش مي شداشکاتوپاک کرد........بميرم تو هم بريدي چه تبسم قشنگي........وقتي به غمها بخندي آخه ارزشي نداره........دل به اين دنيا ببندي نازنين دنيا همينه........اونکه خواب بود بدترينه نکنه تنهات گذاشته........آخره عشقها همينه ميدوني چقدر عزيزه........قطره سپيد شبنم مثل اون اشکاي نازت.......رو تن گلهاي مريم نازنين خدا بزرگه........غم واز خودت جدا کن
از درد، از کبود تنم حرف می زنم
من بی زبان و بی دهنم حرف می زنم
اصلا تعجبی که ندارد، زبان که نیست
با تکه تکه ی بدنم حرف می زنم
من با شما که تازه به دوران رسیده اید
از درد، از غم کهنم حرف می زنم
از داغها که روی دل من گذاشتید
با دکمه های پیرهنم حرف می زنم
... یادم نبود پیرهنی نیست در تنم
من مرده ام و با کفنم حرف می زنم
شب و هوس
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روی ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
مي خواهمش در اين شب تنهايی
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ی در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
می خواهمش دريغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تيره به تنهايی
می خوانمش به گريه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شكيبايی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پايان
او آن پرنده شايد می گريد
بر بام يك ستاره سرگردان
پوسيدن درد در رگهايم
قهقهه مرگ را زمزمه مي کند به هنگامي که
اسطوره هاي نفرت ، چشمانم را از حدقه بيرون مي آوردند.
بوي جنون آميز خون از قلعه تاريک آدميت
به مشام هر هرزه اي مي رسد.......
روحم را بيرون بکش از سينه شکافته شده ام
اي اهريمن سرد.
تا گواهي نباشد
تا مرثيه اي نباشد
بر آنچه ميبينم.
آسمون به ماه میگه:
عشق یعنی چی؟
ماه میگه: یعنی اومدن دوبارهی تو ماه میگه؟
تو بگو عشق یعنی چی؟
آسمون میگه : انتظار دیدن تو
نشان عشق
روز و شب...
مانده ام در حسرت بالا بلایی روز و شب
جان دهم از دوری دیر آشنایی روز و شب
هر سحر نام تو را با سوز دل سر داده ام
تا مگر بر تو رسد از من صدایی روز و شب
عاشقانه کو به کو شهر شما را گشته ام
تا بیابم شاید از تو، رد پایی روز و شب
دلخوشم با خاطرات هر شب تو روزها
بی تو دارم با دل خود ماجرایی روز و شب
پیش رویم قاب عکسی از تو دارم ماه من
روز و شب با یاد تو، دارم صفایی روز شب