من آخرش را خوندم،چيزي نفهميدم.اجاز هست اولش را هم بخوانم؟
راستي تصوير مناسب با نوشته هات نداري؟
Printable View
من آخرش را خوندم،چيزي نفهميدم.اجاز هست اولش را هم بخوانم؟
راستي تصوير مناسب با نوشته هات نداري؟
دستت درد نکنه ما منتظره سومیش هستیم
واقعا که داستان داره جالب می شه
لطف کن تا من نرفتم مسافرت بقیش رو زود بزار
من منظورت رو نفهمیدم تصویر مناسب کتابم بذارم؟البته طرح روی جلد کار کردم می ذارم اما اگه تو چیز دیگه ای رو می گی جدا...در ضمن اگه بخونی خیلی خوشحال می شم...نقل قول:
خوب اگر قرار باشه منتظر نظر آقا پدرام باشیم فکر کنم حالا حالا ها الاف هستیم
جون من بقیش رو بزار دیگه
دوستان شرمنده دیروز کامپیوترم قاط زد هر کاری کردم نتونستم صفحه رو سیو کنم حالا بفرمایید ادامه...
هیچوقت استیـو شاون را تا این حدگرفـته و ساکت و غمگیـن ندیده بود.در طـول آن سه روز اصـلاً لب
نگشوده بود بطوری که وقـتی برای دادن سفارشها می آمد لیسـت را بر روی میز می گذاشت سینی اش را
پر می کرد و بدون هیچ حرفی به سالن برمی گشت.نگاهش هم فرار می کرد.نه نوری در چشمانش داشت
نـه شوری,انگارکه مرده ی متحرک بود,خشک و بی جواب!استیو شدیـداً نگـرانش شده بود اما فرصت و
جرات پرسیدن نداشت.سایمن هـم از نگاهـهای پر سوز او متوجه شدت ناراحتی اش شده بود.به هیـچکس
نگاه نمیـکرد الا او!با هر ورود به سالن و خروج با هر حرکت سر در هر تماس چشمی,شجاعانه وگستاخانه
و ممتد تاآن حدکه سایمن شرم می کرد و سر برمی گرداند.کریس هم متوجه شده بود.او حالا دوشادوش
شاون کار می کرد و در هر نگاه و رودررویی اتفاقی می دیدکه حواس شاون تماماً بر سایمن است و حس
می کرد حقیقت برای او فاش شده است و این غـیر از همان دردآشنای حسادت,درد نگرانی را هم اضافـه
کرده بود...
عصر سومین روز دختر زیبایی که کت دامن سفید وگرانبهایی بتن داشت به غـذاخوری آمد و در جایی
دورتر از بقیه ی میزها نشست و به شاون سوپ سفارش داد اما وقتی کریس برای دادن سفارش او به میزش
نزدیک شدآه از نهاد دخترک برآمد:(خدای من...کریس؟!این تویی؟)
نگاه متعـجب کریس بر چهـره ی دخترک چرخـید و قـفـل شد.دخـترک از شدت هیجان از جا بلند شد :
(اینهمه مدت تو اینجا بودی و...وکار می کنی؟!)
سایمن هم با نگرانی به سوی آندو نگاه کرد.کریس خود راکنترل کرد و خونـسردانه پرسید:(به چیز دیگـه
ای احتیاج ندارید؟)
دخـترک کم مانـده بود از شدت شـوق به گـریه بـیفتد:(می دونی ما چقدر دنبالت گشتیم؟فکر می کردیم
اتفاقی برات افتاده!)
کریس انگـارکر شده بود.برگـشت و به سوی آشپـزخـانه راه افـتاد اما دخـترک وحشـیانه دنبالـش دوید و
نرسیده به آشپزخانه خود را جلویش انداخت.کریس بناچار ایستاد:(چی می خواهید خانم؟)
شاون و استیو هم باکنجکاوی به در نزدیک شدند.هـیجان در چشمان دخترک می رقـصید:(لطفاً کریس...
باید باهات حرف بزنم...)
(من با شما حرفی ندارم...می شه از اینجا برید؟)
و او را دور زد تا واردآشپـزخانه بشـودکه شاون و استیـو را مقـابل خود دید.استیو خـجالت کشید و عـقب
دوید اما شاون پیش رفت:(مشکلی پیش اومده کریس؟)
کریس جـواب نداد.به تندی ازکنارش گذشت و واردآشپزخانه شد.دخترک آنچنان از یافته اش خوشحال
بودکه قصد کوتاه آمدن نداشت.با پررویی قدم پیش گذاشت اما شاون راه او را بست:(بفرمایید؟)
دخترک بناچار ایستاد:(می تونم باآقای گیلمور صحبت کنم؟)
شاون به کریس نگاه کرد وکریس بالاخره عصبانی شد:(ما تمام حرفهامو نو زدیم!)
پس کریس دخترک را می شناخت!شاون از سر راه کنار رفت اما دخترک وارد نشد:(برات پیغام دارم!)
کریس سینی اش را از ظروف کثیف خالی می کرد:(من کسی رو برای پیغام فرستادن ندارم!)
و به سویش رفت تا به سالن برگردد اما دخترک ملتمسانه گفت:(لطفاً کریس...فقط چند دقیقه!)
به محض بسته شدن در اتاقش گفت:(خوب...پیغامت رو بگو!)
دخترک تا وسط اتاق رفت و رو به پنجره ها ایستاد:(پس یک همچین جایی زندگی میکنی...وحشتناکه!)
کریس با تمسخرگفت:(نه به اندازه ی زندان!)
دخترک زمزمه کرد:(می دونم...)و به سویش برگشت:(از اون شب تا حالا دنبالت می گردم!)
کریس گفت:(پیغامت رو بگو!)
(هر شب خواب تو رو می دیدم!)
(پیغامت رو بگو!)
(دلم برات تنگ شده بود!)
کریس بدون هیچ تغییری در حالت نگاه و لحن تکرارکرد:(پیغامت رو بگو!)
دخترک چند ثانیه ساکت نگاهش کرد.چقدر هـیجان زده بود و چـقدر سوال داشت و او چـقدر جذاب و
خواستنی بود اما احساس می کرد سپری که اینبار مقـابل خودگـرفته غیر قابل نفوذتر است پس نا امید شد,
دست درکیفش کرد, یک دسته اسکناس بیرون کشید و به سوی اوگرفت:(بگیر!)
کریس با نفرت گفت:(من گدا نیستم!)
(آقای روان گیلمور فرستاده!)
(من مردی به این اسم نمی شناسم!)
(پدرت اینجاست کریس...پنج سال قبل همه چـیز شو فـروخت و اومد نوادا بدنبال تو و هـر هـفته به زندان
می اومد اما تو هر دفعه ردش می کردی!)
(انتظار داشتی بغلش می کردم و بخاطرکاری که کرده ازش تشکر می کردم؟)
(اون پشیمون شده بود...)
(دیر پشیمون شده بود!)
(و حالا حاضره جبران کنه!)
(چیزی برای جبران کردن نمونده!)
(اما دل اون خیلی برات تنگ شده!)
کـریس دیگر نتوانست ادامه بدهـد و دخـترک با امیدواری از سکوت او ادامه داد:(از روزی که از زنـدان
در اومدی داره دنبالت می گرده,از همه کمک گرفته و برای پیداکردنت کلی پول خرج کرده وآدم اجیر
کرده...)
کریس باز سخت شد:(که یکیشون هم تویی!)
(نه من خودم...)
کـریس از تـرس آنکه چیـزی راکه نمی خواهـد,بـشنود به سرعـت وسط حرفـش پرید:(پیغامت رو شنیدم
می تونی بری!)
و در راگشود.دخترک به تلخی خندید:(همین؟!)
کریس پشت به اوکرد.دخترک دستپاچه شد و با عجله گفت:(جوابت چیه؟)
(نه!)
(این انصاف نیست کریس!اون حاضره همه چـیزو فـدای تو بکنه...نصف شرکـتش رو به اسم توکرده و از
حالابه امید روزی که پیدات کنه برات خونه خریده...)
کریس از در خارج شد:(ترجیح می دم توی خیابون بخوابم تا توی خونه ای که اون برام خریده!)
و به سوی پله ها رفت.دخترک در پی اش داد زد:(لااقل اینو بگیر...این حق توست!)
اماکریس پای پله ها غیب شده بود...
***
سر میـز شام بودندکه تلفن زنگ زد.خواهر استیو بود.خبرهای بدی در مورد بیماری مادرشان داشت و از
او می خواست هر چه سریعتر پیششان برود اما استیو شرم می کرد از سایمن اجازه بخواهد بعد ازآن خوبی
بزرگی که سایمن در حقش کرده بود او نمی توانست انتـظار بیشتری داشته باشد اما سایمن که از بد حالی
او شک کرده بودکار او را راحت ترکرد و پرسید:(خواهرت چی می گفت؟)
استیو هل کرد:(هیچ...در مورد مادرم بود!)
(حالش چطوره؟)
استیـو جواب نداد چـون می دانست حـقیقت ممکن بود سایـمن را وادار به فـداکاری بکنـد اما سایمن که
ارزش عشق مادر را می دانست و نیاز استیو را درک می کردگفت:(چرا به دیدنش نمی ری؟)
استیو ناباورانه سر بلندکرد:(اتفاقاً خواهرم می گفت حالش بدتر شده و اگه...یعنی جداً می تونم برم؟)
سایمن خندید:(البته!)
اینبارکریس با تعجب به او نگاه کرد:(اما یا رستوران؟)
(موقـتاً چند روز تعطیل می کنیم...)و قبل ازآنکه کریس فرصت اعتراض کردن پیداکند اضافـه کرد:(همه
به استراحت کردن احتیاج داریم!)
کـریس دیگر بهانه ای برای مخـالفت کردن پیدا نکرد چـون در هـر صورت جایی برای خـواب و غـذایی
برای خـوردن داشت.استیـو از سکوت ممتد,قـبول شدن خـواسته اش را درک کرد و با خوشحالی گـفت:
(متشکرم سایمن,قول می دم تلافی کنم!)
سایمن خندید:(می تونی قبل از رفتن برای ما غذا درست کنی!)
***
ساعت دوازده و نیم بود.مثل هر شب اول پشت در اتاق استیو رفت و مدتی گوش ایستاد تا اینکه توانست
صدای کند و عمیق نفسهایش را تشخیص بدهد.می دانست بر اثرکارسنگینی که به عشق شاون,در اصل به
عـشق شورا قـبول کرده بودآنقـدر خـسته می شودکه نتـواند تا دیر وقـت بیدار بماند اما باز احتیاط لازم را
می کرد.از وقتی استیوآمده بود او مجبـور بود تا ساعـتها منتـظر خوابیدن و مطمعـن شدن از بیدار نـشدنش
بماند و این انتظارها او را بی قرارترکرده بود.دیگر فرار نمی کرد!قبول کرده بود سرزدنهای شبانه به سایمن او را به آرامش می رساند.در طول آن ماه عادت کرده بود این آرامش را از حـرکت ملایم سـینه و صدای
نرم نفـسهایش بدست بیاورد و این اگر چه کار شرم آوری بنظر می آمد اما سخت نبود!عجـولتر از آن بود
که بیـاد داشته باشد باید چیزی بتن کند.به سوی پله ها دوید و سرازیر شد.وارد سالن شد و به سوی راهـرو
می رفت که صدایی از سالن او را ترساند:(من اینجام!)
با وحشت سر برگرداند.سایه اش را مقابل در اصلی تشخیص داد عـرق سردی بر پیشانی اش نشست.از زور
شرم غرید:(من دنبال تو نمی گشتم!)
صدای سایمن جدی تر و سردتر از همیشه بود:(پس چرا اومدی؟)
کریس گیر افتاد:(من صدایی شنیدم فکرکردم شاید...)
سایمن با تمسخرگفت:(هر شب؟!)
کریس دیگر نتوانست چیزی بگوید و این ناتوانی خشم او را برانگیخت!اگر بحث زور جسمی بـود او همه
را شکست می داد اما این ضعـف ساده تر و احمقـانه تر و شرم آورتـر بود و او از این تـرسش بیـش از هـر
چـیزی متنفر بود!دقایقی ایستاد و فکرکرد چکارکند؟برگردد و باز به اتاقش فرارکند یا دیگر میـدان خالی
نکند.بماند و او را شکست بدهد؟یعنی می توانست؟یعنی احتیاج به پیروزی داشت؟(اون زن کی بود؟)
ازآنچـه شنید متعـجب شد.از سایمن بعـید بود سوالی در مورد زنـدگی او بپرسد این قـول را همان روزاول
داده بود:(چطور؟)
(عاشقت بود؟)
(وکیلم بود!)
(موفق شد؟)
(بنظرت شده؟)
سایمن مستانه خندید:(نه!)
کریس سرش را تکان داد:(درسته!)
و باز سکوت...احساس شیرینی از صحبت هر چندکوتاه و موضوع ناخوش آیند روح او را در برگرفت.به
سایه ی او دقـیق شد.تکیه زده به دیوار,در زیر نور مهـتاب,با شلوار جـین و رکابی سفید قابل روئیت بود و
می تـوانست تشخـیص بدهـد مسیر نگاهش بر اوست.یک لحظه متوجه شد ذهنش بدون اجازه ی او دنبال
بهانه ای برای صحبت می گردد و تا بخود بیاید و بتواند جلوی خود را بگیرد از زبانش بیرون پرید:(چرا به
استیو اجازه دادی بره؟)
(چون مادرش رو دوست داره!)
(این کافی نیست!)
(عشق برای هرکاری کافیه!)
اینـبار پاهایـش بدون اراده ی او راه افـتادند دو قـدم!بموقـع متوجه شد اما دیگر نمی توانست بایستد ظاهراً
سایمن هم انتظارش را نداشت.با عجله از دیوار فاصله گرفت و دست چپش را پشتش برد.این حرکـتش به
کـریس امیدواری و شجاعـت داد.سایمن از چیـزی می تـرسید پس امکـان بـرد با او بود!اینبار با رضایت و
مصمم تر به سویش راه افتاد:(اون نباشه کارمون می خوابه...)
(اما نمی تونیم خودخواه باشیم!)
(لااقل زمان می دادی)
(زمان اون دست من نیست!)
و به یک قدمی اش رسید.بالاخره چهره اش را می دید.متـفاوت تر از همـیشه دیده می شد.هیجـان زده اما
جدی,خندان اما عصبی,بیدار اما خمار!متعجب شد:(تو حالت خوبه؟)
سایمن گستاخانه خندید:(نه!)
نگران شد:(چت شده؟)
باز هم سایمن خندید:(عاشق شدم!)
پس قصد دست انداختن داشت!(از شاون یادگرفتی؟)
(اون از من یادگرفته!)
کریس شجاعت بخرج داد و پرسید:(اون چیه دستت؟)
(اون چیه روی سینه ات؟)
بناگه کریس متوجه خود شد.لخـت بود و خالکوبی اش در معرض دید بود!بی اختیار دست بر روی قلبش
گذاشت وکمی عقب رفت.سایمن به شوخی گفت:(چیه؟تو هم عاشق شدی؟)
کریس دستش را عقب کشید:(این بنشیه*!)Bansheeالهه ی مرگ که به شکل یک زن سفیدپوش است.
نگاه دلفریب سایمن بر سینه ی او قفل شد:(اینقدر دوست داشتی قلبت بمیره؟)
کریس شوکه شد.چقدر ساده و راحت و زود به جواب او رسیده بود!سایمن ترس و اکراه او را حس کرد
و برای آنکه او را از دست ندهد دستش را بالاآورد:(می خوری؟)
کریس متعجب شد.یک بطری!فکر هر چیزی را می کرد جز الکل!پس این حرکات غیر طبیعی وناآشنـا و
این خنده های افسونگر و شجاع از مستی بود؟(تو...مست کردی؟!)
سایمن با شیطنت لب خم کرد:(نمی دونم...بنظرت مست کردم؟)
هیجان بی علت و بیگانه ای وجودکریس را پرکرد:(چطور؟مگه تا حالاآدم مست ندیدی؟)
(چرا...مادرم...و همیشه خودشو می باخت!بنظرت منم خودم رو باختم و خبر ندارم؟)
(مونده منظورت از باختن چی باشه!)
(مثل فاحشه ها دیده می شد!)
کـریس با وحشت از این توهـین نگاه گـذرایی به او انداخت با موهای پریشان,گونه های گلـگون,چشمان
نیمه باز و لبهای خیس با سایمن همیشگی فاصله ی زیادی داشت:(بله تو خودتو باختی!)
قـهقـهه ی وسوسه گـر سایمن به هـوا بلند شد وکریس از زور شـرم بطری را از دست او قـاپید:(چند وقته
می خوری؟)
(دومین بارمه!)
(چرا می خوری؟)
(چون عاشق شدم!)
کریس با خشم به چهره ی همچنان خندان اونگاه کرد:(جواب دیگه ای نداری نه؟)
سایمن هم با نگاه خمار و شوخ به او زل زد:(باور نمی کنی؟)
(نه!)
(منم!)
کریس پیـش رفت و دوشـادوش او به در تکیه زد.بطری را بلندکرد و چند جرعه سرکشید.می دانست هـر
کس دیگری بود موفقیت اش حتمی بود.یک آدم مست همیـشه خـود را می بـازد و لـو می دهـد اما بنـظر
می آمد در سایمن فرق بزرگی وجود داشت.ریسک هوشیاری و فریبندگی شدیدکه کریس رامی ترساند.
ترس از مست شدن!(کریس...)
هـل کرد اما جرات نکرد نگاهـش کند و یا جوابش را بدهد و سایمن به نیم رخ او خیره شد:(چرا هر شب
بهم سر می زنی؟)
عرق سردی بر پیشانی کریس نشست.اینبار بی اختیار نگاهش کرد.چشمان سایمن جدی تر از همیشه منتظر
بود.تاریکی بود و سکوت و تنهایی و نفسهای رو به تند شده ی کریس!اگر قرار بود رو راست باشد...:(تـو
چرا نمی تونی بخوابی؟)
گوشه ی لب سایمن بالا رفت.او برعکس نفسش را نگه داشته بود:(چرا می خواهی بدونی؟)
نه!چطور فکر اینرا نکرده بود؟او هیچوقـت نمی توانست به این سوال جواب بدهد!سایمن مدتی به او وقت
داد اماکـریـس نمی تـوانست چیـزی بگوید چـون...سایمن بجـای او جـواب داد:(خـودت هـم عـلتـش رو
نمی دونی مگه نه؟)
دقیقاً! ساعت زنگ زد.دانگ!کریس باخت خود را قبول کرد.بطری را پس داد:(شب بخیر!)
سایمن گرفت:(اما من می دونم!)
کریس تمام سعیش راکرد نگاهش نکند و نکرد اما سایمن ادامه داد:(می خواهی به تو هم بگم؟)
کریس بدون هیچ حرفی برگشت و راه افتاد.سایمن خندید:(شب بخیر!)
کریس سرعت گرفت.به راه پله نرسیده,سایـمن دوباره صدایش کـرد اما او نایـستاد.تمام تـنش غـرق عرق
شکست بود که سایمن بلندتر خندید:(می خواستم بگم خالکوبی قشنگی داری!)
ارگون:جولای 2005
بـاور نمی کرد دیرکرده باشد و همه چـیز ویـران شده باشد.مگر تیرسی عاشقش نبود؟یعنی نمی توانست
آخرین روز را به او فرصت بدهـد؟شاید عاشقـش نبود و او چه احمقـانه فکرکرده و بـراین باور خود وارد
عمل شده بود!در اصل این او بودکه عاشق تیرسی بود و حالاکه قلبش شکسته بود درک میـکرد...پاهایش
بر روی زمین کشیده می شد و اشکهایش برای سرازیر شدن پلکهایش را می فشرد.یک لحظه به خودآمـد
مقابل در خانه رسیده بود.چه لزومی داشت در بزند؟اگر مادرش در خانه بود حتماً به مراسم می آمد.شایـد
اتـفاقی برایش افـتاده بود!با نگرانـی در راگـشود و به محـض ورود از صداهایـی که در خانـه پیـچیـده بود
وحشت کرد.چنـد مرد و زن با هم صحبـت می کردند.در تعـقیب صداها به سالـن پـزیرایی رسید.دور میـز
عـده ای زن و مرد هـمسن مادرش نشستـه بـودند و ورق بازی می کـردند!دو نـفر از زنها را می شناخت.از
دوستان دوران مدرسه ی مادرش بودند اما بقیه؟مادرش بر سر میز نشسته بود و وسط میز اسکناسها بر روی
هم انباشته شده بود و جلوی هرکدام فیشهای رنگی قمار!(ماما؟)
مادرش چشم ازکارتهایش بر نمی داشت:(سلام پسرم...خوش اومدی!)
گیج و ناباور ازآنچه می دید زمزمه کرد:(چکار داری می کنی؟)
مادرش مستانه خندید:(بزرگترین شرطبندی عمرم!)
یکی از مردها داد زد:(می بینم و ده تا اضافه می کنم!)
زن روبرویش با خشم کارتها را بر روی میزکوبید و باعث خنده ی همه شد!احساس کرد تمام وجودش در
آب داغ فرو رفت.خشم در دلش زبانه کشید.مادرش مست بود و قمار بازی می کرد؟می دانست گهگاهی
محض سرگرمی بازی می کرد اماآنروز...مگر واجب بود؟به چهارچوب تکیه زد و نفـس عمیقی کشید تـا
بتواند صدایش را تحت کنترل بگیرد:(چرا نیومدی ماما؟)
مادرش هنوز هم نگاهش نمی کرد:(کار داشتم عزیزم!)
با تمسخرگفت:(کارت این بود؟)
مادرش بجای جواب دادن به اوکارتهایش را روکرد:(من نیستم!)
بقیه هوی کشیدند و مادرش قاطی آنها قهقهه زد.بغـض نفرت گلویش را فشرد.چرا بی خودی ایستاده بـود
و جواب می خـواست؟او اصلاً به پسرش توجـه نمی کرد!واقعـیت این بود موفـقیت و شادی او عـین خیال
مـادرش نبود.مثل پدرش که بجـای دادن ده دقیقه ی وقـتش به تک فرزندش و شرکت کردن در شادی و
افتخارات او ترجیح داده بود با یک فاحشه بماند!
چرخی زد و سلانه سلانه و بی صدا راه اتاقش را در پیش گرفت.
وقتی وارد اتاقش شد بی اختیار به خنده افتاد.احساس بدی از خیانت و دروغگویی داشت.مست نبود امـا دوست داشت می بود تاکـریس موفـق می شد!دلـش به حال او می سوخت.قـصدش را از همان لحظـه که
متوجه وجود بطری شده بـود, فهمـیده بود و تلاشهای بی ثمرش را برای پیروزی درک می کرد و حالا از
اینکه ناامید و خسته اش کرده بود احساس پشیمانی می کرد.همچنان لبخند بر لب به سوی تخـتش رفت و
چراغ خوابش را روشن کرد.می دانست بازی باکریس به اندازه ی بازی باآتـش خـطرناک بود اما دوسـت
داشت سـر به سرش بگـذارد و او را در خلوتـش گیـر بیندازد!دوستی با او رویـایی زیـبا اما دست نیافـتـنی
برایش بود...دفتر خاطراتش را از جای هـمیشگی اش بیرون کشید و نـشست به نوشتن.هـنوز یک سطر پـر
نکرده بودکه احساس کرد شخصی به شیشه ی پنجره ضربه می زند.با نگرانی از جا بلند شد و پرده راکنار
زد و از دیـدن شاون با سر و روی زخمی وکثیف آنچنان شوکه شدکه سر جایش ماند.شاون بسیار عـجول
و مضطرب اشاره داد پنجره را بازکند و سایمن بازکرد:(چی شده شاون؟)
شاون دستش را بلندکرد.یک دسته اسکناس صد دلاری در دست داشت:(اینها رو بگیر!)
سایمن هل کرد وگرفت:(چی شده شاون؟اینها چی اند؟)
و احساس کرد پولهـا به مایع لزجی آغشـته است.نگاه کرد و ازآنچـه دید فـریادش به هـوا بلند شد :(خون!
خدای من...این خونِِِ شاون؟!)
کریس که از خشم باختنش هنوز نتوانسته بود بخوابد صدا را شنید و از جایش پرید...
شاون مچ دست سایمن راگرفت وگفت:(ببین من وقـت زیادی ندارم پس گوش کن...این پول رو بگیـر و
برای عمل خودت پس اندازکن...از طرف من!)
نگاه ناباور سایمن برچـشمان پرشـور شاون قـفل شـد و هـزاران سوال در یک آن بـه مغـزش هجـوم آورد:
(منظورت چیه؟تو...اینها رو ازکجاآوردی و...)
شاون او را رهاکرد و عقب عقب رفت:(حالا وقت ندارم توضیح بدم...باید برم!)
سایمن بیشتر وحشت کرد:(کجا؟)
(نمی دونم...هنوز تصمیم نگرفتم!)
(چی شده؟)
(یک جوری بعداً همه چیز رو برات توضیح می دم...شاید تلفن کردم و یا نامه نوشتم...)و عـقب عـقب راه
افتاد:(از بابت رستوران متاسفم دیگه نمی تونم پیشتون باشم!)
چـشم سایمن بر تن و لباس شاون افـتاد پاره پاره و از خون رنگین بود.وحـشت زانـوهایش را لـرزاند.شاون
لبخند پرمهری زد:(امیدوارم حالت زود خوب بشه...)
و چرخید و به سوی پارک دوید.سایمن بناگه به خودآمد و در پی اش داد زد:(صبرکن شاون...)
و از پنجره بیرون پرید.
کریس تازه به سالن رسیده بودکه استیو بالای پله ها ظاهر شد:(چی بودکریس؟)
در چهره ی کریس نگرانی موج می زد:(نمی دونم...فکرکنم صدا از اتاق سایمن بود...)
استیو سرازیر شد:(برو ببین چی بود؟)
کریس دوان دوان خود را به اتاق سایمن رساند و در نزده داخل شد و ازآنچه دید وحشت کرد.پنجـره باز
بود و سایمن بیرون می دوید!
شاون که متوجه تعقیب سایمن شد بناچار ایستاد و سایمن خود را رساند:(چی شده شاون؟)
(برگرد سایمن...الان نمی تونم حرف بزنم!)
(چرا؟)
(شاید پلیس دنبالم باشه!)
سایمن بیشتر ترسید:(چکارکردی پسر؟)
شاون شرمگین سر به زیر انداخت سایمن غرید:(جواب بده!)
شاون نفس عمیقی کشید و سر بلندکرد:(کیوساک روکشتم!)
سایمن نـالید:(چی...چکـارکردی؟تو...ت ـوآدم کشـتی؟)و به بـازوی شاون چـنگ انداخـت و در حـالی که
وحشیانه تکانش می داد,فریاد زد:(چرا؟...لعنت به تو شاون چرا؟)
اشک در چشمان شاون حلقه زد:(بخاطر تو!)
استیو هم مثل کریس می توانست هیکل آندو را وسط پارک روبرویی ببیند اماکریس طوری جلوی پنجره
ایستاده بودکه اجازه نمی داد او هـم بیرون برود.کریس هـم کنجکاو ماجـرا بود اما جرات دانستن نـداشت
چون تلخی اش را حس می کرد.دست سایمن از بازوی شاون افـتاد و اسکناسها از دست دیگرش بر چمن
خیس ریخت.شاون دستپاچه شد:(نمی خواستم بکشمش یک درگیری کوچیک شد من هلـش دادم و اون
افتاد و سرش به میز خورد...)
سایـمن نمی خواست چیـز بیـشتری بشنود.باگیجی چـرخـید و پشت به او راه افـتاد.شـاون دستپاچـه تر شد.
اسکناسها را از زمین جمع کرد و دنبال او دوید:(اینها رو بگیر من برم!)
و رسید و از پهلو دسته ی پول را به بازویش چسباند.سایمن انگارکه چیز منفوری است با خشونت به دست
او ضربه زد و باز اسکناسها بر چمن پخش شد!
کریس که متوجه شد سایمن دارد برمی گردد از پنجره فاصله گرفت.استیـوگفت:(بنظرت بهتـر نیست قایم
بشیم؟شاید اونها نمی خواند ما چیزی بدونیم؟)
کریس غرید:(چرا نباید؟این حق ماست!)
شاون فرصت نداد سایمن دورتر برود.خشم وکناره گیری سایمن مرگ او بود.دیوانه وار در پی اش دوید,
خود را رساند و از عقب او را بغل کرد!سایمن آنچنان شوکه شدکه نتوانست حرکتی بکند و میان بازوهای
او قـفـل ماند.شاون زمـزمه کرد:(لطفاً سایمن...من نمی تونـم دردکشیـدن تو رو ببینم...نمی تونم اجازه بدم
بمیری!)وآهی کشید و صورتش را به موهای او چسباند:(دوستت دارم...درکم کن!)
لبخندی ناباورانه بر لبهای سایمن نقش بست...
قلب کریس از شدت خشم لرزید!بالاخره شاون او را شکست داده بود!استیو احساساتی اما نگران به پنجره
نزدیک شد:(صحنه ی عجیبیه...یعنی چی شده؟)
کریس غرید:(به ما چه؟)
و برگشت و در مقابل چشمان حیرت زده ی استیو از اتاق بیرون دوید!
***
شاون در حمام بود.سایمن و استیو پشت یکی از میزهای سالن نشسته بودند وکریس که با وجود نارضایتی
وارد جمع شده بود,سر پا قدم میزد و همراه استیو ماجرا را از سایمن می شنید.سالن محض احتیاط همچنان
نیمه تاریک بود.(و زده و فرارکرده!)
(طرف مُرده؟)
(خودش که اینطور می گه!)
استیو با تمسخرگفت:(اگه اون خونها مال طرف باشه زنده موندنش محاله!)
کریس متعجب بود:(از شاون بعیده...آخه چرا اونو زده؟)
سایمن احساس شرم می کرد:(بخاطر پولش...پول خودش!)
استیوگفت:(آره به منم یکبارگفته بود,ظاهراً بهش بدهکار بوده!)
(آخه چرا؟یعنی امروز و...اینقدر به پول احتیاج داشت؟)
سایمن سکوت کرد وکریس بیشتر شک کرد و باطعنه پرسید:(تو نمی دونی چرا؟)
سایمن زمزمه کرد:(حالا مشکل این نیست...علت هـر چی که بوده اون حالا تـوی دردسر افـتاده و ما بایـد
کمکش کنیم!)
استیو پرسید:(چکار می تونیم بکنیم؟)
کریس با خشم از نگرفـتن جـوابـش,دوباره شروع به قـدم زدن کرد:(چکـار می تـونیم بکنیـم که؟قایـمش
کنیم...؟)
حرف کریس تمام نشده شاون با یک حوله ی کوتاه بدورکمر وارد سالن شد.استیو از دیدن غیر منتظره ی
سفـیدی تن و ظرافت اندامـش بیاد شورا افـتاد و هیجان زده شد!کریس با دیدن او داد زد:(می شه بگی چه
غلطی کردی؟)
شـاون می دانست بخـاطر ناراحت کردن همه مقصر است پس با ملایمت گفت:(بخدا قـسم چنین قـصدی
نداشتـم,شب بعـد از اینکه از اینجـا دراومدم سراغـش رفـتم,خواهـش و التماس کردم تا پولم رو بده...بهم
گـفت ساعت دوازده برم تا اونوقت پولم رو جور می کنه,می دونستم داره اون صد برابر پول منو داره اون
لعـنتی عـتیقه فـروشه!اما خوب چاره ای نداشتـم منـتظر شـدم و ساعت دوازده سراغش رفـتم.تنها بود یعنی
وانمود می کرد تنهاست.درگاوصندوقش رو بازکرد و پولهاشـو نـشونم دادگفت سه برابرش رو مـی ده,ده
برابرش رو,گفت هر قدر بخوام می تونم بردارم به شرطی که...تا ابد مال اون باشم و در خدمتش!)
آه پر وحشتی ازگلوی استیو خارج شد وکریس زیرلب غرید:(لعنتی!)
شاون دلگرم شد و ادامه داد:(من هیچ کاری نکردم حتی فحش هم ندادم برعکس خودم روکنترل کردم و
خیلی مودبانه گفتـم"نمی تونم کیوساک...پـولم رو بده برم!"اما اون گـفت"قـبول کن مک گاون وگـرنه
مجبورت می کنم!"حرفش تموم نشده در باز شد و دو مردگردن کلفت پـریدند تو!نترسیدم اما حـوصله ی
جروبحث و درگیری رو هم نداشتم به طرف گاوصندوق رفتم تا حق خودم رو بردارم که کیوساک جلوم
پرید و به اون دو نفرگفت"بگیریـدش!"و اونهـا حمله کردند و درگیری شدیدی بین ما افـتاد اما من کوتاه
نیومدم من اون پول رو باید بدست می آوردم...!)
سایمن بی اختیار لبخند پرمهری به لب آوردکه از چشم تیز استیو دور نماند!شاون ادامه می داد:(چند تا من
زدم چند تا هم اونها تـا اینکه بدست من یک فـرصتی افـتاد و تونسـتم از زیر چنگشون در برم و خودمو به
گاوصندوق برسونم,کیوساک هـنوز نگهبان ایستاده بود فـقـط یک مشت بهـش زدم و طرفی پرتش کردم و بـدون وقـت تلف کردن دسته اسکناسم رو برداشـتم تـا از در دیگه فـرارکـنم کـه یکی از اون نفـر نالید
"چکارکردی پسر؟"به حرف اون متوجه کیوساک شدم که زمین افتاده بود و حرکتی نمی کرد هـر سه بـا
نگرانی جلو رفتیم و من خم شدم و بلندش کردم که متوجه خونریزی سرش شدم.اون دو نفر با دیدن خون
وحشت کردند و سرم داد زدند"کُشتی...تو اونـوکشتی!"و پا به فرارگذاشتنـد منم هُـل کـردم, ولش کردم
و فرارکردم!)
هر سه به نشانه ی درک او سکوت کردند.شاون قدمزنان نزدیکتر شد:(بنظرتون چکار باید می کردم؟)
استیو به شوخی گفت:(باید می زدیش و فرارمی کردی!)
سایمن گفت:(شاید نمرده باشه؟)
شاون باگیجی سرتکان داد وکریس بجای اوگفت:(ضرب و شتم و دزدی و فرارکافی نیست؟)
استیو رو به شاون کرد:(و می خواهی فرارکنی!)
شاون با تمسخرگفت:(پس چکارکنم؟برم تسلیم بشم؟)
(آره!)
(که سالها توی زندان بمونم؟)
(از فرار خیلی بهتره!فرار یعنی تاآخر عمرآوارگی و پستی و دلهره!)
(و اگه کیوساک مرده باشه به اعدام محکوم می شم!)
(قتل تو غیر عمد بوده!)
(اما بخاطر پول بوده یعنی دزدی!)
(فقط محکومیتت زیادتر می شه...اینجاکالیفرنیا نیست اعدام نمی شی!)
(اما زندگی و جوونی وآبرو وآینده ام هدر می ره اونم بخاطرگرفتن حقم اونم بخاطرکشتن غیر عمد یک
آدم پست و شیطان صفت...یعنی بخاطر هیچ و پوچ!)
(بازم از فرار بهتره!)
شاون عصبانی شده بود:(نمی ارزه پسر!خـانواده ام رو چکـارکنم؟پدر مریض و خـواهر بیچـاره ام رو تنـها
بذارم؟)
استیو هم عصبانی شده بود:(مگه فرقی هم می کنه؟فرارکنی هم اونها تنها می مونند!)
(امـا اجازه نمی دم سخـتی بکشند.هـرکجاکه باشـم می تـونم کمکشون کنم,کـار می کنـم و براشون پول
می فرستم...)
(ما هستیم شاون,قول می دم نذارم سختی بکشند!)
شاون با خستگی فوت کرد:(خدای من,تو می خواهی منو دستی دستی بفرستی زندان!)
سایمـن از جا بلنـد شد.پالـتوی خـودش را ازآویـز درآورد و به سوی او پرت کرد:(فـعلاً اینو بـپوش,سرما
می خوری!)
شاون پالتو را در هواگرفت و بتن کرد.استیو هم خسته و شرمگین از رنجـاندن شاون رو به آندو کرد:(نظـر
شماها چیه؟)
کریس رفت و پشت همان میزی که سایمن و استیو نشسته بودند,نشست:(نباید اجازه بدیم بره زندان!)
شاون خوشحال و استیو ناراحت شد:(چرا؟)
کریس به شاون نگاه می کرد:(محیـط اونجا وحـشتناکه...غـذاها,محل خواب,حمام...وحشتناکه!شخـصیت
مامورها و رفتارشون با محکومین وحشتناکه,فقط یک ماه اونجا موندن کافیه ازت یک انسان دیگه بسازند
یک انسان با افکار مریض,روح وحشی و جسمی ناپاک!)
استیو با خشم خندید:(زیاد فیلم نگاه می کنی پسر!)
بناگه کریس ازکوره در رفت.کف دستش را بر روی میزکوبید و داد زد:(من اونجا بودم لعنتی اونم چهـار
سال تمام...کی می تونه بهتر از من بدونه اونجا چه خبره؟!)
شاون شوکه نشد.از دفتر خاطرات سایمن پی به این موضوع برده بود اما استیو خشکید!کریس آرامتر ادامه
داد:(زندان برای گناهکارها هم زیادی ظالمانه است هنوز بمونه که بی گناه باشی!)
استیو از نگاه او درد بی گناهی اش را حس کرد و قـلبش تیرکشید.مدت طولانی سکوت برقـرارشد.شاون
قـدمزنان به سوی پنجـره رفت وگفـت:(از اتـفاقی که افـتاده ناراحت و پشیمون نیستم اون پول حق من بود
وکیوساک باید خیلی زودتر از اینها می مُرد...من فقط برای پدر و شورا نگرانم اگه بفهمند خـیلی ناراحت
می شند و شاید منو...)
بناگه سایمن حرفش را برید:(مجبور نیستند فعلاً چیزی بفهمند!)
شـاون سر برگـرداند.هـیچکدام منظـورش را نفهمـیده بودند.سایمن ادامه داد:(ما بی خودی می ترسیم!اگه
کیوساک مرده باشه اون دو نفر شاهد می مونندکه محاله به پلیس برند!)
شاون با شوق پیش آمد:(چطور؟)
سایمن پرسید:(تو بادی گاردکیوساک رو می شناسی؟)
(البته!)
(امشب اونجا بود؟)
(نه...اون دو نفر تازه وارد بودند!)
(که شاید برای آزار و یاکشتن توکرایه شده بودند!)
باز هیچـکدام درک نکـردند.سایمن کامل تـرکرد:(اگه اونها پیش پلـیس برند چطـور می توننـدآشـنایی با
کیوساک و امشب اونجا بودنشون رو توجیه کنند؟)
نور شوق و امید برچشمان هر سه درخشید.سایمن اضافـه کرد:(و هـمینطور اگه کیوساک زنده باشه چطور
می تونه نبودبادی گارش رو...و وجود اون دو بیگانه رو در استخدام خودش توجیه کنه؟)
شاون با شادی خندید:(درسته...خودشه!)
استیو هم هیجان زده گفت:(قسم می خورم اون دو نفر خلافکار بودند و محاله به پلیس برند!)
کریس به ذوقشان زد:(اما اینجاکیوساک که صدمه دیده و پولش دزدیده شده وآقای مک گاون سالمه!)
سایمن سرش را به علامت قبول تکان داد:(و فقط بخاطر همین مساله ما باید احتیاط لازم رو بکنیم...)
شاون پرسید:(یعنی چکارکنم؟)
سایمن به شاون نگاه کرد:(باید یک مدت از ایالت خارج بشی!)
(چطوری؟)
نگاه سایمن به سوی استیو چرخید.استیو منظورش را فهـمید:(اما تا اونجا شش ساعت راهه...اگه پلیس سـر
راهمون روگرفت چی؟)
(نترس من فکر اونوکردم!)
همه بی صبرانه به سایمن چشم دوختند و سایمن رو به شاون ادامه داد:(تغییر قیافه می دی!)
کریس با تمسخرگفت:(تو هم ما روگرفتی ها!کی بشه؟هیتلر؟چارلی چاپلین؟تام کروز؟)
سایمن خیره مانده بر زیبایی دخترانه ی چهره و اندام شاون,زمزمه کرد:(شورا مک گاون!)
ویسکانسین:آگوست2003
تصمیم خود راگرفته بود.این حق پدرش بود تا همه چیز را بداند.همانطور عرق ریزان وگریان و خشمگین
وارد ساختمان نیمه کاره شد.پدرش با دیدن او غرید:(کجا موندی پسر؟زود بیاکمک...)
می دانست غیر ازآنهاکس دیگری آنجا نبود پس آنجا بهترین جا بود:(بابا باید باهات حرف بزنم!)
پدرش سر درکار داشت:(بعداً عزیزم,حالاکارمون زیاده!)
بدحال تر ازآن بودکه بتواند تا عصر تحمل کند:(نه من باید همین حالاحرفم روبگم و تو بایدگوش کنی!)
بایدها پدرش را ترساند و تازه متوجه تفاوت حال پسرش شد و دست ازکارکشید:(چی شده؟)
نجویده گفت:(مادر داره بهت خیانت می کنه!)
پدرش با تعجب از جا بلند شد:(این چه حرفیه می زنی پسر؟خجالت بکش!)
بغـض گـلویش صدایش را دو رگه کرده بود:(یک ساله که اون با یک پسر همسن من رابـطه داره...خودم
دیدمش و خودم با این گوشهام شنیدم!)
چهره ی پدرش در هم رفت و دستهایش مشت شد:(معذرت بخواه...زود معذرت بخواه وگرنه میکشمت!)
با خستگی خندید:(می دونـستم باور نمی کنی اما...متـاسفـم بابا اون لایق تو نیـست اون...اون یک فـاحـشه
است و من نمی تونم اجازه بدم به دوست داشتن اون ادامه بدی!)
پدرش خـم شد و از زمین آچار فـرانسه را برداشت:(حرفت رو پس بگیـر...بگو غـلط کردم,دروغ گفـتم,
تهمت زدم...)
نمی ترسید,می توانست پدرش را درک کند.او هم شوکه و خشمگین شده بود.اشک دوباره در چشمانش حلقه زد:(اما این واقعیته بابا...)
و پـدرش نعـره زنان به سویش حمله ور شد.حرکت نکرد,دفاع نکرد,فرار نکرد,پدرش بایدآرام می شد و
او حاضر بود این فداکاری را در حقش بکند...
نمی دانست چقدرگذشته بود و ساعـت چند بود پدرش بدون آنکه کارآنـروزش را تمام کند و یا ابزارها
یش را جمع کند,رفـته بود و او با سر و صورت خون آلود وکبـود و تن پردرد و زخمی,درگـوشه ی اتاق
بی در و پیکر افتاده بود و می گریست.پدرش برای اولین بـار دست روی او بلندکرده بود و او برای اولین
با ر اینچـنین درد می کـشید و اینچـنین می گـریست.درد قـلبی که بخاطر نـفرت از مادرش شکسـته بود و
اشکی که بخاطر ویران شدن زندگی شیرینشان سرازیرمی شد.
کریس در پی کرایه ی ماشین رفته بود.شاون با شورا در تلفن حرف می زد و سایمن و استیو دم در منتـظر
بازگشـت کـریس بودند.هنوز هم می شد از چهره ی استیو نارضایتی اش را خواند بطوری که تحمل نکرد
و با تمسخرگفت:(باور نمی کردم تو هم موافق باشی!)
سایمن جوابی نداد.فکر نمی کرد او و یاکریس بویی از حـقیقت انگیزه ی شاون برده باشند اما استـیو او را
متوجه کرد:(البته حق هم داری...)
سایمن با ناباوری به او زل زد اما استیو سر برنگـرداند.نگاهـش هـنوز هم از لای پرده بر خیابان خلوت بود:
(خیلی دوستت داره...خوش بحالت!)
سایمن با خستگی گفت:(من ازش نخواستم برام پول بیاره!)
(اما اون بخاطر تو این کار روکرد مگه نه؟)
سایمن نمی دانست چه بگوید و استیوکه می دانست جوابش مثبت است,به او نگاه کرد:(چرا سایمن؟)
احساس خستگی سایمـن شـدت گرفت.فـرار از رنجـاندن و پرهـیز از نگران کردن دوستان کم کم داشت
طاقتش را طاق می کرد!لبخند سردی زد:(برای اینکه دوستم داره!)
صدای تـرمـز ماشین از جـلوی در هـر دو را مـتوجه آمـدن کریـس کرد.یک شـورلت سیاه مدل نـود بود.
هماهنگ با خروج کریس از ماشین,شاون وارد سالن شد:(بیچاره شورا,تا حالا منـتظر من بیدار مونده و چه
شانسی که بابا هنوز خونه نرفته!)
کریس هم وارد سالن شد:(خوب؟چکار می کنیم؟)
شاون به جمع نزدیک تر شد:(باید بریم دنبال شورا...)
استیو با نگرانی گفت:(حقیقت رو بهش گفتی؟)
(مگه چاره ی دیگه هم داشتم؟به لباسها و وسایل آرایش و شناسنامه ی اون احتیاج داشتم!)
(عکس العملش چطور بود؟)
(عالی!...گفت باید زودتر از اینها حساب کیوساک رو می رسیدم!)
(و شورا شدن تو؟)
(گفت همیشه از خدا یک خواهر می خواست!)
سایمن رو به کریس و استیوکرد:(در اومدن شاون از رستوران خیلی خطرناکه یکی از شماها برید.)
کریس گفت:(اما من آدرسشون رو بلد نیستم!)
استیوگفت:(من بلدم اما چون خیلی وقته رانندگی نکردم...)
سایمن مجال نداد حرفش تمام شود:(خیلی خوب هر دو با هم برید!)
بعد از رفتن آندو,سایمن راهی آشپزخانه شد:(برات قهوه دم کردم شاون بیا یک فنجون بخور...)
آشپزخانه بیشتر از سالن تاریک بود.شاون کلید برق را زد:(اینجا پشت خونه است!)
و سایمن خاموش کرد:(اما باید احتیاط لازم رو بکنیم!)
و از یکی ازکـشوها یک شـمع کـوتاه درآورد و روشن کرد.شاون هـم برای هـر دویشان قـهـوه ریخـت و
روبروی هـم نـشستند.نگاه خـندان شاون بر سایمن قـفـل شد.سایمن قصدش را فهمید و زود حرفی به میان
آورد:(امیدوارم بچه ها زود برگردند...هر قدر زودتر راه بیفتـید خـطرش کم تره...تو هم سعی کن با استـیو
کنار بیایی اون...)
شاون به شوخی گفت:(خیلی حسوده...می دونم!)
سایمن خندید:(اینو نمی خواستم بگم!)
(البته اینجاکی حسود نیست؟)
(لطفاً اینطور حرف نزن!)
(اما واقعیته...تو باعث شدی هممون حسود شدیم!)
سایمن با تعجب گفت:(من؟!مگه من چکارکردم؟)
(همینه دیگه...کاری نکردی!)
سایمن منظورش را نمی فهمید:(چکار باید می کردم که نکردم؟)
شاون خندید.خودش هم راه حل را نمی دانست:(نمی دونم...شاید در اصل ایراد خود تو بودی...)
سایمن برای لحظه ای دلگیر شد اما شاون ادامه داد:(اگه اونقدر خوب نبودی...)
سایمن سرتکان داد و خندید و شاون به سرعت دسته اسکناس را از جیبش بیرون کـشید و به سوی او دراز
کـرد.سایمن خـود را عـقب کشید و شاون زمـزمه کرد:(اجـازه بده لااقل کمی از خوبی های تو رو جبران
کنم!)
سایمن نگاهش را به سوی دیگر برگرداند:(من کاری برات نکردم که بخواهی جبران کنی!)
(می خواهی تک تک همشو یادت بیندازم؟)
(شاون لطفاً بس کن!جواب خوبی,خوبیه نه پول!)
(اما اینم خوبیه...من می خوام جونت رو نجات بدم!)
سایمن جواب نداد و شاون دسته پول را بر روی میزگذاشت:(بگیرش سایمن...خواهش می کنم!)
(می دونی که نمی تونم!)
(تو حـق نداری ردم کنی!من بخاطر تو ایـنهمه تـوی دردسر افـتادم تو حـق نداری تمام زحمتهای منو هدر
بدی من اجازه نمی دم!)
سایمن سر برگرداند و به چشمان آبی اوکه در زیر نور رقـصان شمع به زیبایی برق می زدند,خیره شد:(تـو
بودی می تونستی قبول کنی؟)
شاون به چشمان سبز اوکه در زیر نور رقصان شمع به زیبایی برق میزدند,خیره شد:(من بودم خودم زودتر حقیقت رو به دوستام می گفتم تا مجبور نشند با هزار مصیبت و خطر و ترس,دفتر خاطراتم رو بخونند!)
سایمن خندید و شاون دوباره جرات گرفت و پولها را به سوی او هل داد:(اینها حق من هستند,بیست هزار,
می دونم کافی نیست اما لطفاً قبول کن!)
سایمن دیگر نمی توانست چیزی بگوید.خنده ی تلخی کرد:(این بهای سنگینی برای دوستی!)
شاون سر تکان داد:(این قانون دوستی!)
***
وقتی به کوچه ی آنها پیچیدند,ضربان قلب استیو بی اختیار بالا رفت.در خانه ی آنها مقـابل دیدش بود و
می دانست پشت آن معـشوقـه ی زیبایش زندگی می کند و تا دقـایقی دیگر او را خواهـد دید!عجب شب
زیبایی بود!کریس کناری پارک کرد و چراغها و موتور ماشین را خاموش کرد:(تو می ری من برم؟)
استیو هیجان زده شد:(تو برو!)
کریس سر برگرداند و با چنان نگاه خونخوارانه ای به او زل زدکه هـیجان مثبت استیو به منـفی تبدیل شد:
(چی؟)
(بی غیرت احمق!)
استیو بیشتر تعجب کرد:(چی شد؟)
بناگه کریس داد زد:(دِ بروگم شو درو بزن!)
استیو از شدت ترس, ناگهان خود را از ماشین بیرون انداخت!
انگـار دخـترک پشت در نـشسـته بود.با اولین ضـربه,درگشـوده شد و چـهره ی زیـبای شـورا در روشنایی
ضعیف راهرو ظاهر شد:(استیو؟!)
اولین بار بود استیو اسمش را از دهان او می شنید.هل کرد:(سلام خانم مک گاون,حاضرید؟)
شورا لبخندآشنایی به لب آورد:(بله...یک لحظه...)
و برگـشت ساکی راکه برای شاون حـاضرکرده بود,از روی پله ی آخـر برداشت و چراغ را خاموش کرد:
(من فکر می کردم شاون میاد)
استیو در را برای او باز نگه داشت:(صلاح ندیدیم...اینطوری خطرش کم تره!)
شورا خارج شد:(اما هیجانش بیشتره!)
استیو خندید:(بدید ساک رو من ببرم خانم مک گاون!)
و شورا ساک را به او داد:(لطفاً به من شورا بگید!)
استیو با تعجب به چهـره ی اوکه هـمان چهـره ی آشنای همکارش بود,خـیره شد و اینبار شورا هـل کرد و
خندید:(البته اگه براتون فرقی نمی کنه!)
لرز قلب استیو به اوج خود رسید:(البته که فرق می کنه!نه!یعنی خوشحال می شم!لطفاً شما هم به من استیـو
بگید!)
شورا بلندتر خندید:(من همون اول بهتون استیوگفتم!)
استیو از حماقت خود شرم کرد:(درسته...من یادم رفت!)
ناگهان نوری کوچه را روشن و تاریک کرد.کریس بود نور بالامی زد!
***
شـاون در اتـاق سایمن به کمک خواهرش شورا برای شورا شدن تلاش می کرد.سایمن وکریس و استیو
در سالن منتظر بودند.سایمن پشت پیشخوان پول می شمرد:(اینها رو بگیر استیو...خرج هر دو تون!)
استیوگرفت:(کی برگردیم؟)
(شماره تلفن خونه تون رو بده اگه تا چند روزی خبری نشد بهتون می گیم.)
کریس به پیشخوان نزدیک شد:(فکر می کنید این روش...شورا بودن بگیره؟)
سایمن گفت:(این تنها شانسمونه!)
استیوهم نگران شد:(اگه توی راه گیر افتادیم؟)
(برای همین شناسنامه ی شورا روگرفتیم...تو اونو شورا,نامزدت معرفی می کنی!)
(این تخصص پاتریک سوایزی نه من!)
(می تونی نترس!)
(یا شاون؟اگه نتونه؟)
کریس با تمسخرگفت:(عشوه کردن کار همیشگی اونه!)
و شورا با ورود به سالن صحبتشان را قطع کرد:(تموم شد....اینو می خواستید؟)
و به ورودی راهـرو اشاره کرد.شاون با یک بلـوز تـنگ صورتی و دامن بلند وگـشاد سیـاه رنگ وآرایـش
غلیظ بر چهره وارد سالن شد.نه تنها هیچ فرقی با هم نداشتند بلکه شاون بخاطرآرایشی که داشت دخـتر تر
از شورا دیده می شد!اولین نفر استیو بودکه دچار شوک خنده شد و بعـد ازآن سایمن با وجود تلاش های
بسیار برای تحمل!اماکریس فقط سر تکان داد:(حالادیگه راحت تر می تونی مشتری جمع کنی!)
لحظـه ی خداحافـظی بود.شورا در ماشین منتظر بازگشت به خانه بود استیو با ساک کوچک و مشترکشان
دم در ایستاده بود و شاون کلیدها را پس می داد:(از بابت همه چیز متاسفم!)
سایمن گرفت:(نه...من متاسفم!)
شاون او را بغل کرد:(مواظب خودت باش)
سایـمن او را فـشرد و درگـوشش گفـت:(کـاش اجـازه می دادی به روش خـودم به دوست داشتـنت ادامه
می دادم اونوقت مجبور نبودی فدا بشی!)
شاون از او جدا شد و بدون ترس و خجالت گفت:(چـه بدکه روشهامون فـرق می کنه...چـون اینه دوست
داشتن من!)
اسـتیو احساساتی شـده بود وکـریس عـصبانی!از لجـش رو به استـیوکرد:(بـرو سوار شو دیـگه معـطل چی
هستی؟)
استیو با پررویی گفت:(اول خانمها!)
و به شاون اشاره کرد.شاون خندید و به سوی کریس چـرخید.کریس به تندی خود را عـقب کشید:(با اون
تیپ به من نزدیک نشو!)
شاون گفت:(شاید دیگه همدیگه رو ندیدیم خداحافظی نمی کنی؟)
کریس دست تکان داد:(خداحافظ!)
شاون اهمیتی به ترس و نفـرت او نداد.پـرید و ناگهـان او را بغـل کرد!تاکریس بجـنبد درگـوشش گـفت:
(مواظب سایمن باش!)
کریس او را با خشم هل داد و شاون قدمی عقب گذاشت و چشمک زد:(اون حالا تماماً مال توست!)
پنسیلوانیا:می 2001
طلوع نزدیک بود اما او هنوز هم همانطورگیج و خسته وآواره در خیابانهای تاریک و خلوت می رفت و
فکرمی کرد.هنوز نتوانسته بود دزدی پدرش را باورکـند و بدتر رد شدن درخواستش شوکه اش کرده بود.
پدرش چطور نمی توانست ببیندکه او صلاحش را می خواست؟نه دیگرکاری از او بر نمی آمد.مجبور بود
تسلیم شود و شاهد ویران شدن زندگی یشان شود یا هم...
تا ظهر بیرون بود.گـرسنه نبود اما بی حالی و تهوع مجبورش کرد یک ساندویچ بخرد و بخـورد و بعد راه
خانه را در پیش گرفـت.تصمیم خود راگرفـته بود باید می رفت پی زندگی خودش تا با معیارهای خودش
زنـدگی دیگری بسـازد تا پدرش بتـواندآزادانه هـر طورکه دوست دارد بدون مزاحمتها و دخالتهای او به
راهش ادامه بدهد.این انتخاب حق پدرش بود این زندگی او بود فـقـط یک مشکل وجودداشت جدایی از
خواهر ناتنی اش ملیسا.
وقـتی از سر خیابان پیچید دلش فرو ریخت.کل خیابان با ماشینهای پلیس احاطه شده بود و جمعی خانه ی
آنها را محاصره کرده بودند تا بخود بیاید یک عده پلیس به سوی او هجوم آوردند,او را بر روی آسـفالت
خیابان پرت کردند و دستهایش را از پشت بستند.چیزی نفهمیده بود وآنها فرصت پرسیدن هم نمی دادنـد
او راکشان کشان به سوی خانه یشان بردند.ممانعت و مقاومت نکرد.گیج تـر و نگرانتـر ازآن بودکه بتـواند
کاری بکند.یعـنی بخاطر دزدی پدرش بود و یا اتـفاق دیگر و جدی تری افتاده بود؟پدر و نامادری اش در
حیاط بودند و با یک مرد یونیفرم پوش صحبت می کردند.او را نزدیکتر بردند:(آقای تاکر گرفتیمش!)
مرد اشاره داد:(سوارش کنید و به مرکز ببرید.)
نامادری اش های های به گریه افتاد:(پسرم روکجا می برید؟اونکه کاری نکرده...)
با تعـجب از این رفـتار غـیر طبیعی نامادری اش به پـدرش نگاه کرد انگار جـسد بود!ثـابت و رنگ پـریده!
صدایش کرد:(چی شده بابا؟منوکجا می برند؟مگه من کاری کردم؟)
نگاه اشک آلود پدرش بر او قـفل شد و لبهایش برای باز نشدن سر سختانه بر هم فشرده شد!او را به سـوی
یکی از ماشینهـا بردند و سوارش کـردند اما او با عجـله به سوی در خیز برداشت,سر به شیشه چسبـاند و به
نگاه کردن ادامه داد تا از ماجرا سر در بیاورد راننده می آمد سوار شودکه او یکی از مامورهـا را دیدکه بـا
همان کیسه ی جواهرات در دست از خانه خارج شد و از ته کیسه یک دستبند درآورد و به او اشاره کرد.
نـامادری اش بر روی زانوهـایش نشسـت و بدتر از قـبل به گـریستن ادامه داد و پدرش شرمگین سر به زیر
انداخت.یعنی چه؟موضوع چه بود؟چرا نمی توانست درک کند؟ماشین حرکت کرد و او از زور بیچارگی
فریاد زد:(ملیسا...)
با فریاد شاون به خودآمد:(بیدار شو پسر!)
چنگ انداخت و بموقع فرمان ماشین را تحت کنترل خودگرفت:(اصلاً متوجه نشدم!)
شاون عصبانی بود:(می خواهی ما رو به کشتن بدی؟)
استـیو از شدت شرم جـوابی نداد و شاون دلش به حال او سوخت:(بیا جاهامون رو عوض کنـیم...کمی هم
من برونم!)
(یعنی تو خوابت نمیاد؟)
(چرا اما...)و به ساعت شوراکه دور مچ دستش بود,نگاه کرد:(ساعت هنوز چهاره,می گم چیزکنیم...)
استیو پا روی ترمزگذاشت:(حق با توست!)
شاون متعجب شد.استیو مغزش را خوانده بود!(عقب یا جلو؟)
شاون دامنش را جمع کرد و از روی صندلی عقب پرید:(متشکرم!)
استیو ماشین را خاموش کرد و بر روی صندلی های جلو درازکشید:(بوسه ی شب بخیر یادت رفت!)
شاون هنوز هم وول می خورد:(اگه شکل دماغت رو دوست داری خفه شو!)
استیو هنوز در رگ شوخی بود:(نه دوست ندارم...بیا پیشم و درستش کن!)
(برو خـداتـو شکرکـن با این دامن نمی تـونم راحـت حرکت کنم وگـرنه می اومدم اونجا و تو رو با انواع مدلهای دماغ آشنا می کردم!)
(چه بهتر!درش بیار و بیا!)
(تو فکر می کنی همش همین امشبه و فردایی وجود نخواهد داشت؟)
(هر وقت بخواهی من درخدمتتم عزیزم!)
(این یک!)
***
اینبار شاون با فریاد استیو بیدار شد:(اوه لعنت...لعنت!)
شاون تکانی به خـود داد و نشست.از بـس اطراف پر نـور بود نمی توانست چشـمانش را به راحتی باز کند:
(چی شده؟)
(چی شده؟لعنت!خورشید رو نمی بینی؟ساعت نه و نیم شده!)
و ماشین را روشن کرد.شاون خمیازه کـشان از روی صندلی سر جـایش برگشت:(و ما هـنوز از ویتـمن در
نیومدیم؟)
استیو ماشین را به راه انداخت:(خیر!اگه یادت باشه قرار بود شب تا فینیکس بریم و قبل از صبح تو لباسهاتو
عوض کنی و منو به سییراوستا برسونی!)
شاون هنوز منگ بود:(و حالا؟)
(حالا مجبوریم تا سییراوستا همینجوری بریم چون نقشه ی اولی به باد رفـت و ما چاره ای جز اجرای نقشه
ی دومی نداریم!)
(نقشه ی دومی؟ما نقشه ی دومی داشتیم؟)
(نه...اما حالا باید داشته باشیم!)
(و اون چیه؟)
(می ریم سییراوستا و اگه توی راه گیر افتادیم تو نامزدم شورا هستی!)
(این بود نقشه ی دومی ات؟)
(چشه؟)
(به من نگاه کن!بنظرت من می تونم تا اونجا این تیپ رو تحمل کنم؟)
(مگه چاره ی دیگه ای هم داری؟شاون بشی تا اگه ماشین رو نگه داشتندگیر بیفتی؟)
(نقشه ی سومی درکار نیست؟)
(چرا...ببرم و خودم با دستهای خودم تو رو تحویل پلیس بدم!)
(فکرکنم همون نقشه ی دومی بهتر باشه به شرطی که نامزد تو نباشم!)
(تو در شرایطی نیستی که بتونی شرط بذاری!)
(اینم دو...یادت باشه!)
(چی؟)
(از ضعف من سوءاستفاده می کنی!)
(من هنوز ازت استفاده نکردم چه برسه به سوءاستفاده!)
(شوخی به کنار,توی این نقشه شاون کجاست؟)
(ما خبر نداریم!تو دیشب قبل از رسیدن شاون از غذاخوری به خونه,با من به طرف سییراوستا در اومدی!)
(چرا؟)
(چون نامزدم هستی ومن تو رو می برم مادرم رو ببینی!)
(اما شورا خونه است!)
(و ما دعا می کنیم تا معلوم شدن این موضوع تو از ایالت خارج شده باشی!)
(و اگه نتونم؟)
(به خدا امید داشته باش!)
شاون دیگر نتوانست چیزی بگوید سر برگرداند و از پنجره به بیرون زل زد.
ساعت یازده به بییرداسلی رسیدند و صبحانه و ناهار را یکجا از ساندویچی سر راه دو تا پیتزا خریدند ودر ماشیـن خـوردند.استـیو سعی می کردکمتـر به شاون نگاه کند چون خنده اش می گرفت و شاون عـصبانی
می شد.ورود و خروج از فینیکس بدون خطر و نگرانی انجام شد اما در حین رسیدن به مارانا متوجه شدند
ماشینی آبی رنگ آنها را تعقیب می کند.استیو پرسید:(بنظرت پلیس؟)
(نمی دونم...هنوزکه عکس العملی نشون ندادند!)
(می گی چکارکنیم؟)
(هیچ!به روندن ادامه بده)
(دارند نزدیک می شند!)
(انتظار داری چکارکنیم؟دست تکون بدیم؟)
(اوه خدای من فکرکنم شک کردند و دارند ما رو تعقیب می کنند!)
(من آدم کشتم تو می ترسی؟)
(تو اگه می ترسیدی نمی کشتی!)
(گفتم که مجبور بودم و...)
(دارند می رسند راست بشین!)
شاون خود را بالا کشید و استیو یک نگاه گذرا به او انداخت:(سینه ی چپت رو درست کن!شبیه تابلوهای
پیکاسو شدی!)
شاون با عجله دست داخل بلوزش کرد و استیو غر زد:(خیلی کوچیکند...غیر طبیعی دیده می شند!)
(متاسفم وقت نکردم برم عمل سیلیکون!)
(چی توشون گذاشتی؟)
(جورابهامو!)
استیو نگرانتر ازآن بودکه خنده اش بگیرد:(ازکوله پشتی چیزهایی پیداکن و توشون بذار!)
(نمی خوام مثل فاحشه ها دیده بشم!)
استیو دیگر نتوانست تحمل کند و بخنده افتاد:(در حال حاضر بقدرکافی شبیه فاحشه ها هستی!)
(اینم سه!)
استیو با خـشم و خـنده سر تکان داد و شـاون ازکیف زنـانه ی خواهـرش آینـه درآورد و سـر و صورت و
موهایـش راکنتـرل کرد.رژلبش مالیـده شده بود و موهایـش بهـم ریخـته بود.کمی ناشیـانه رژ زد و دوباره موهایش را مثل خواهرش از بالابست:(خوب؟چطور دیده می شم؟)
استیو نگاه گذرایی به او انداخت.رنگ صورتش ورای سفیدکننده,از ترس سفیدتر شده بود و رژلب سرخ او را بیشتر شبیه شوراکرده بود بطوری که استیو هیجان زده شد:(مثل همیشه خیلی خوشگلی!)
(اینم چهار!)
(من جدی گفتم!)
(بدتر!...پنج!)
(خدای من...رسیدند!)
(تو چه مرگته؟بجای اونها راه رو نگاه کن!)
استیو به حرف او چشم ازآینه گرفت و به جاده ی خاکی روبرویشان خیره شد و شاون بجای او خونسردانه
سر برگـرداند و به داخل ماشینی که کنـارشان رسیده بود,نگاه کرد.دو نـفر بودند.راننده یک مردجوان بود
که چهـره ی جدی وآبلـه رویی داشت و شخـص کناری اش یک مرد میـانسال و چـاق بـودکـه به او نگاه
می کرد.شاون لبخند ساختگی به لب آورد و دست تکان داد.نفس استیو بندآمد:(چکار داری می کنی؟)
(کاری که همه ی دخترها می کنند!)
(همه ی دخترها نمی کنند!)
(به من که هر دختری دست تکون می ده!)
(چون تو پسر جذاب و جوونی هستی اما اون مرد چاق و زشتیه!)
(از لطفت ممنونم اما من به اون دست تکون نمی دادم!)
(خدای من!)
شاون با تعجب به او نگاه کرد:(چی؟)
استیو عصبانی شده بود:(تو با وجود من داری به یک مرد دیگه دست تکون می دی؟)
اینبار شاون نالید:(خدای من!تو این مسخره بازی رو جدی گرفتی؟)و قبل ازآنکه استیو فرصت دفاع کردن پیـداکند شروع کرد به غـر زدن:(تو فکر می کـنی من جداً نامزدتـم و داری حسـودیم رو می کنـی؟باورم
نمی شه!حتماً به سییراوستا برسیم ازم می خواهی باهات عشقبازی هم بکنم؟پسر این...)
استیو تحمل نکرد و داد زد:(احمق!ما داریم یک نقشه رو اجرا می کنیم و توی این نقشه تو نامزدم هستی و
باید اینو به نوعی حفظ و اثبات کنی!)
(چکارکنم؟به رونم بند باکره گی* بیندازم؟) *پارچه ای کشی به رنگ بنفش که تازه عروسهابه اثبات دست نخورده بودنشان بررانشان می بندند.
(نه فقط کافیه مثل دخترهای جلف و بی صاحب رفتار نکنی!)
(اینم شش!)
(باز چی شد؟)
(بهم توهین کردی!)
(توکه دختر نیستی!)
(اما این دلیل نمی شه تو بهم بی صاحب و جلف بگی!)
(چـون پسر و مجرد هستی در هـر صورت بی صاحبی و جـلف هم که بعـد از انگـولک کردن مـشتری هـا
همچین فحش بی ربطی بحساب نمیاد!)
(اینم هفت!)
(اینطوری ولخرجی می کنی دو روزه عددهات تموم می شه!)
بناگه ماشینی که تعقیبشان میکرد با یک ویراژ وحشتناک ازکنارشان گذشت وآندو نفس راحتی کشیدند.
***
(شاون...شاون نگاه کن!)
شاون چند بار پلک زد و خمیازه کشان سر برگرداند:(رسیدیم؟)
چشمان استیو از شوق و علاقه برق می زد:(آره می بینی زادگاه من چه باصفاست؟)
شاون چند بار نگاهش را چرخاند اما چیزی جز بیابان ندید.بناچار مسیر نگاه استیو راکه در دور دستهاقفـل
شده بود,تعقیب کرد و دقیق تر نگاه کرد اما باز چیزی ندید:(کو؟منکه چیزی نمی بینم؟)
استیو غرق احساسات بود:(چطور نمی بینی؟رنگ سبز درختانش تمام افق روگرفته!)
شاون اینـبار چشـمانش را مالید و شیشـه را از داخـل پاک کرد اما باز هـم چـیزی ندید و با تمسخـرگفت :
(هـمش تقصیـر منه...فـقـط تو رانندگی کردی,وسط ظـهر,جنوب آمریکا...زیر خورشید...آه استیو بیچاره
داری سراب می بینی!)
استیو از بس حواسش در شهرش بود متوجه متلک گویی های شاون نمی شد و شاون با خیال راحت ادامه
می داد:(حالا که فکر می کنم متوجه می شم تو از اول اینـطور بودی فکرکنم هـمه ی کسانی که نـزدیک
مرز مکزیک بزرگ می شند بر اثر تابش مستقـیم و شدید نور خورشیـد,دچارگـرمازدگی مغـزی می شند
و این توی ژن هاشون تاثیر می ذاره بطوری که بعد از مدتی...)
استیو وسط حرفش پرید:(اونی که من می بینم تو هم می بینی؟)
شاون غرید:(تو فکرکردی من یک ساعته دارم برات آوازکریسمس می خونم؟)
(اونو نمی گم دیونه!همون ماشین!)
و بـه جلـو اشاره کرد.بله هـمان ماشـین و همان اشخـاص اما اینبار چراغـی بر سقـف ماشیـن زده بودند که
می چرخید و نورآبی و قرمز به اطراف پخش می کرد!نفس شاون دیگر بالا نیامد.استیو دو دستی به فرمان چنگ زد:(درست حدس زده بودیم اونها پلیس بودند!)
ماشین روبرویشان رسید وکناری پارک کرد.استیو نالید:(چکارکنم؟منم بایستم؟)
شاون غرید:(دیونه شدی؟می خواهی بیشتر شک کنند؟برو اگه اخطار دادند می ایستیم!)
و استیوگاز داد و سرعت گرفت.شاون ازآینه بغل نگاه کرد:(دارند می یاند...لعنت!به ما شک کردند!)
(حالاچکارکنیم؟)
(تو فقط برو!)
و وارد شهر شدند.پلیس هم در تعقیب آنها وارد شهر شد.هر دو از ترس عرق کرده بودند شاون نالید:(چـه
قصدی دارند؟چرا کاری نمی کنند؟)
استیو جرات نگاه کردن به عقب را نداشت:(می خواند ببینند ماکجا داریم می ریم؟)
(و ماکجا داریم می ریم؟)
(نمی دونم!نقشه مون بهم ریخت....غیر از خونه ی ما جای دیگه ی نداریم!)
(اما من با این شرایط...)
(تو در هر صورت مجبوری این شرایط رو تا خروج ازآمریکا حفـظ کـنی...میـایی خـونه ی ما و من تو رو
نامزدم شورا معرفی می کنم و می مونیم!)
(بعد؟)
(بعدش رو بعداً تصمیم می گیریم!)
(خیلی خوب بریم!)
آریزونا:جولای 2005
دقایقی همچنان وحشتزده و وحشیانه به کوبیدن در و فحش دادن ادامه داد تا اینکه مطمعن شد فیلیپ آنها را تنها گذاشته!با صدای قدمهای گلوریاکه نزدیک می شد,خود را به در فشرد و چشمانش را بست :(لطفـاٌ
با من کاری نداشته باش!)
گلوریا پشت سرش رسیده بود:(چرا اینقدر می ترسی؟فقط یک باره....کسی نمی فهمه!)
و از عقب کمر او را لمس کرد.وحشتزده خود راکنارکشید اما برنگشت.می ترسید چشمش به انـدام لخت
زن بیفتد و بدام شیطان بیفتد:(خواهش می کنم بذار برم...من نمی تونم...)
حرفـش تمام نشده,گـلوریا از عـقب او را بغـل کرد.چندشـش شد و جـلو دوید.گـلوریا به بلـوزش چنگ
انـداخت تا او را نگـه دارد اما او قـصد تـسلیم شدن نـداشت.با یک حرکت دو طرف یقـه ی بلوزش را به
طرفـین کشید.تمام دکمه هایش کنـده شدند و او توانست با درآوردن بلوز خود را به پنجره برساند گلوریا
داد زد:(نه...از پنجره نه...می بیننت!)
منظورش را نفهمید.شیشه را بالا زد و سر به بیرون درازکرد و چشمش به عـده ای کارگـر افـتادکه بر روی ساخـتمان نیمه کاره ی روبرویی کار می کردند.اکـثرشان را می شناخت آنها هم او را!همهمه ای افتاد و او
از ترس آبرویش خود را عقب کشید.بناگه گلوریا شروع کرد به فریادکشیدن:(کمکم کنید....یکی به دادم
برسه...)
و به سوی در دوید و شروع به کوبیدن کرد!از چیـزی سر در نمی آورد.تمام بدنش غـرق عرق سـرد بود و
زانـوهایش می لرزید.نمی دانـست چکارکـند.بماند وگـلوریا را خـفه کنـد و یا از پنجره فرارکند؟ناگـهان
هـیاهویی از پشت در شنـیده شد و در شروع به تکان خـوردن کرد.از عـقب هل می دادند و داد می زدند :
(حرامزاده به اون زن دست نزن!)
این یک توطـعه ی کثیف بود!دیگر تحمل نکرد.به سوی پنجره دوید و به سختی بر سقف شیروانی درآمد شیروانی شیب شدیدی داشت,به لب پنجره چنگ انداخت تا خـود را نگه داردکه دستی از داخـل یـقـه ی
او راگـرفت و به داخل کشیـد.یکی از هـمان کارگرهـا بود.او راکف اتـاق پرت کرد و زیر مشت و لگد و
فحـش گرفت!لب بازکرد توضیح بدهـدکه بقیـه هم وارد اتاق شدند و به او حمله ور شدند.دقـایق طولانی
چیزی غیر از درد نفهمید تا اینکه یکی داد زد:(بسه...پیش باباش نزنیدش!)
بابا؟رهـایش کردند و او با وجـود خونی که از روی پلکش بر چـشمش پـر می شد,نگاهـش را چـرخاند و
پدرش را دید.در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمان از حدقه درآمده او را نگاه می کرد.
بچه ها تا به حال فهمیدید کدوم گذشته مال کیه؟
خیلی کم متوجه شدمنقل قول:
ولی رمانت قشنگه حرفم رو پس می کیرم
معلومه که قشنگه..این قوقولی منه!اما انگار کس دیگه ای نمی خونه کم کم داره گریه ام می گیره!
نقل قول:
تو به دیگران چکار داری مهم اینه که من همش رو با دقت می خونم تو برای من بزار
سلام عزیزم
بی صبرانه منتظربقیه ی داستان هستم،من فکر میکنم : "ارگون:"مربوط به گذشته سایمن و"ویسکانسین" مربوط به گذشته شاون و"پنسیلوانیا" مربوط به گذشته کریس و"آریزونا" مربوط به گذشته استیو هست.
منم در مورد گذشته شخصیت ها مثل دوستمون فکر می کنم
و همچنان منظر بقیه داستانم
نقل قول:
میخواید هر جور شده اثبات کنید که هر پستی باید یه عکس داشته باشه؟:46:
قانون هر تاپیک یک عکس!:21:
باور کنید رمانها عکس ندارند..ولی جذابیت خوندن رو دارند!
بابا من که مردم
جون من بزار دیگه الان که بیکاریم نمی زاری بعد وقتی می زاری که .....
من که منتظرم
در مورد گذشته شخصیت ها من هم با بقیه موافقم البته مثل رمان قبل خوب تونستی بپیچونیمون:31:
منتظر ادامه داستان هستیم
بعـد از صد و شصت روزکار بی وقفه,آنروز برای اولین بار در غـذاخوری را بسته بودند.كریس ناراضی
از شـرایط،پشت یكی از پنجـره ها ایـستاده بود و بیـرون را تماشـا می كرد.گـاهی یكی می آمد لحـظه ای
جلوی در غـذاخوری توقـف می كرد و وقـتی مطمعـن می شد بسته است بدون آنكه متـوجه كریس شود
راهش را می گرفت و می رفت وكریس باز هم،بیشتر از قبل عصبانی بود اینبار بخاطر فداكاری بی مفهـوم
شـاون!می توانست حدس بزنـد او چیزی فهـمیده كه دست به چـنین كاری زده اما چـه عـلتی می توانست
آنقـدر جدی باشد؟اصلاً چـرا باید بخاطر یك بیگـانه چـنین خطر بزرگی را به چشم می خـرید؟یاآن پول
هنگفت؟بیست هـزار برای كسی مثل شاون كه بخاطر دو دلار هر روز جلوی مردم دولا و راست می شد و
طعـنه های پدرش را تحـمل می كرد خیلی لازم تر و با ارزش تـر بود اما او بدون هـیچ چشـم داشتی،بدون
هیچ كم و كسری زحمت یك ساله ی خود را در اختیار سایمن قـرار داده بود چـرا؟یعـنی دوستش داشت
آنهـم اینقـدر زیاد اما چـرا؟كم كم این چراها بزرگتر و مهـمتر می شد و او را دیـوانه تر می كردند.صدای
سایمن از پشت سرش او را بخودآورد:(بیا برای هر دومون ناهار پختم)
سر برگرداند.سایمن سینی به دست پشت نزدیكترین میز به او نشست.كریس دوباره رو به بیرون برگـرداند:
(اینطـوری نمی شه سایمـن!در عـرض دو روز تمام مشـتری هامون رو از دست می دیـم ...شاید استـیو دیر
برگشت؟)
سایمن به میز تكیه زد:(می گی چكاركنیم؟ما دو تاكه نمی تونیم از عهده ی تمام كارها بر بیاییم؟)
(می تونیم موقتاً یك آشپز استخدام كنیم!)
سایمن كه متوجه جدی تر شدن بیماری وكمتر شدن توانـایی و زمانش شده بود با خـستگی گـفت:(خیلی
ضروریه؟)
كریس با طعنه گفت:(بنظر میاد به تو دیگه نه!)
(تو هر قدر پول لازم داری بگو بدم!)
كریس شرمگین شد:(من بخاطر خودت می گم...خیلی طول كشید اعتبار اینجا رو بدست بیاریم!)
سایمن لبخند زد:(حق با توست،معذرت می خوام!)
شرم كریس به اوج خود رسید.این پسر چرا اینقدر ملایم بود؟(بعداً فكرش رو می كنیم...)
و راه افتادكه برود سایمن با عجله گفت:(كجا؟ناهار نمی خوری؟)
(میل ندارم!)
(اما من بخاطر تو زیاد پختم!)
كـریس باز احساس گیر افـتادن كرد.دلش می خواست داد بزند.سایمن متوجه نارضایتی او شد و به منظور
بر هم زدن فضا حرف را عوض كرد:(توآشپز مناسبی سراغ داری؟)
كریس وانمودكرد برای جواب دادن برمی گردد:(رستوران بالایی دو روزه كـه بـستـه شـده وآشـپزی كه اونجاكار می كرد حالابیكاره!)
سایمن سهم غذای او را جدا می كرد:(چرا بسته شده؟)
كریس روبرویش نشست:(صاحبش بخاطر بدهی رفته زندان و به پول اونجا برای آزادی احتیاج داره!)
سایمن به شوخی گفت:(پس رقیب رفته كنار!)
كریس نگاهش نمی كرد:(تقریباً...به شرطی كه كس دیگه ای اونجا رو برای ادامه ی كار نخره!)
و مشغـول خـوردن شد.سایمن هـم سـر به زیر انـداخت:(موقـعیت اونجا عالیه،هم سر چهـار راهه هم خیلی
بزرگ و مشهوره)
كریس با دهان پرگفت:(خوش بحال خریدارش!)
بناگه دست گرم سایمن بر روی مچش قفل شد:(اوه كریس یك فكری كردم!)
تماس تن او حال كریس را بطور ناگهانی آنقدر منقلب كردكه نتوانست حركت بكند انگاركه جادو شـده
بود.چنگـال از دستش رهـا شد و نگاهـش بر انگـشتان نرم و ظـریف سایمن خـیره ماند.سایمن متوجه نبود.
ادامه میـداد:(ما می تونیم با پول شاون اونجا رو بخریم اونوقت كلی پیشرفت می كنیم،می تونیم گارسنهای
اونجا رو هم دوباره استخدام كنیم و از شهرت اونجا برای ادامه ی كار استفاده كنیم...)
نگـاه كریس بالاآمد.چهـره ی زیبا و هیجـان زده ی سایمن را می دید اما نمی تـوانست صدایـش را بشنود
لبهای براقش تكان می خوردند و دست گرمش همچنان مچ او را می فشرداحساسی غریب و لذتی عجیب
تمام وجودش را در برگرفت او در طی پنج سال تمام دسـتهایی راكه با او تماس پیـداكرده بودند وحشیانه
عـقب زده بود اما این دست...چقدر احساس نیاز می كرد.دلش می خواست تا ابد درآن حال بمانـد،درآن
لذت مورد توجه و محبت قرارگرفتن بدون هـیچ منظور بدی و در مقابل نگاه معـصوم و پرمهـر یكی بودن
بدون هیچ ترس و نفرتی...خودش را فراموش كرده بود انگاركه تمام عالم در سكوت مست كننده ای فرو
رفته و او غرق آرامشی توصیف نشدنی از خود بی خود شده بود...(نظر تو چیه كریس؟عالی نمی شه؟)
كریس هیچ چیز نفهمیده بود حتی یك كلمه اش را!(چیزی شده؟...تو حالت خوبه؟)
نگاه وچهره ی ناگهان سرد شده ی سایمن دنیای او را شكست.چیزی مثل سقوط با سر بر ته چاه بود.بخود
آمد.در غـذاخـوری بودند روبروی هم سر میـز ناهار و دست سایمن هنوز بر روی دستش...(كریس با توام
چت شد پسر؟)
و فشار انگشتانش را بیشتركرد.ضربه ی تلخ و وحشتناكی بود.بعد از پنج سال حفظ توبه،آنروز شكسته بود.
چـطور فرامـوش كرده بود اوكریس گیلمـور بود!گـرمای سوزنده ی خشم خـود را برچشمانش تاگـونه و
لبهایش حس كرد.مغـزش فریادكشید"چت شده لعنتی؟همه چیزو فراموش كردی؟"از جا پرید و دست او
را با تمام نیرو پرت كرد.نفهمید اما میز را هم همراهش پرت كرد!همه چیز از رویش فرو ریخت و صداهـا
ی ناراحت كننده ای ایجادكرد.میز بعد از یك دور چرخ زدن آنطرف تر بر زمین افتاد و سكوت دردناكی
حكمفرما شد.خشم و ترسش به همان سرعت از بین رفت.نگاهش بی اختیار به سوی سایمن برگشت.هنوز
بر صندلی خود نشسـته بود وآنچنان شوكه شده بودكه حتی دستهایش را هم در همان حالت قـبلی بالا نگه
داشته بود!هیچ حرفی رد و بدل نشد,فقط نگاه ناباور و پرسشگر سایمن بود و سكوت بی جواب وشرمگین
كریس!لحظه ی دیگر او در اتاقش بود.مثل یك ترسو,مثل یك احمق فراركرده بود و حالا مقـابل آینه ی
شكسته ی اتاق خود بود.حالا دیگر شخص هزار تكه ی داخل آینه را نمی شناخت.چه بلایی سرش آمـده
بود؟چه بلایی سر خودآورده بود؟قلبش می كوبید و تنش می لرزید.خود را بر تخت انداخت و سعی کرد
نفـسش را تحت كنترل بگـیرد اما نـتوانست!چشـمانش را بست و سعی كـرد فكـرش را خالی كـند اما نه...
نمی تـوانست آرامش ازدست رفـته اش را بازیابد.به خود نهـیب زد چیـزی نـشده بود.چـرا اینـقدر جـدی
می گرفت؟فـقط یك تماس بود و اوكه در طی پـنج سال با هیچ كس تماس فیزیكی نداشت و حالا انتظار وآمادگی اش را نداشت كمی،فـقـط كمی تحت تاثیر قرارگرفته و هل كرده بود.هـمین!دوباره چند نفـس پیاپی كشید و دستش را بالاآورد تا موهـایش را از جـلوی چـشمانش كنار بزنـدكه گرما و فـشار انگشـتان
سایمن را قوی تر و شدیدتر در مچش حس كرد.وحشیانه ماساژ داد و نشست!به كف دستهایش نگاه كرد.
رسماً می لـرزید.از روی ناچاری چرخـید وكشوی كمدش را بـازكرد.بایـد سیگاری نیمـه سوخـته درآنجا
می بود.خرت و پرتهایش راكنار زد و پیداكرد.آن نیمه ی مانده هم در كشو له شده و از وسط شكسته بود
اهمیت نداد.برداشت و روشن كرد و یك پك عمیق زد و به خود تلقـین كردكه آرامترشده ناگهان در به صدا درآمد:(كریس؟)
به سختی تشخیص داد,سایمن بود!حالا دیگر صدایش را جور دیگری می شنید!(كریس تو حالت خوبه؟)
لـرزش بیشتـر شد.بایدكاری می كرد.باید او را خـفه می كرد وگـرنه نمی دانست چكار ممكن است بكند! (كریس می تونم بیام تو؟)
بی اختیار نعره زد:(نه!)
سایمن ملایمتر پرسید:(چی شده؟)
آرامتر جواب داد:(هیچی...برو!)
(توی حرفهام موردی بودكه نباید می گفتم؟)
هر دو دستش را بر روی گوشهایش گذاشت:(نه...فقط برو،خواهش می كنم!)
و احـساس كرد اشك پلكهایـش را فـشرد.مدتی در همـان حال ماند.چـیزی نمی شنید فـقـط صـدای قلب
خودش كه محكمتر و تندتر از همیشه می زد و بعد بوی سوختگی آمد.ته مانده ی سیگار بر روی پتویـش
افتاده بود و سوراخ می كرد.وقـتی برای برداشتنش دست درازكرد متوجه سكوت شد.سایمن رفته بود.
***
باز بر روی تخت مچاله شده و درد می كشید.نمی دانست ساعت چند بود.ظرفها را جمع كرده و شسته و
خود را به اتاقش رسانده بود و...حـالاكه چشم می گشـود می دیدكه تاریكی همه جا را فرا گرفته!احساس
تهوع داشت وگرسنه بود اما دیگر روحیه و حال و حوصله ی كافی نداشت تا به آشپزخانه برگردد و بـرای
خود چیزی درست كند.ناهاری راكه با هزارشوق و زحمت درست كرده بود,بدون ذره ای مزه مزه كردن
دور ریخته بود.هنوز نمی دانست چه گفـته بودكه كریس را عـصبانی كرده بود.بارها و بارها حرفهـایش را
مروركرده بود و موردی پیدا نكرده بود و حالاكه ظلمت و سكوت شب فـرا رسیده بود,ترس مثل شبـهای
قبل سراغـش آمد با این تفـاوت كه حالاعلت داشت و شدیدتـرشده بود.او حالا تنهاتـر بود و مورد خـشم
یك بیگانه ی مجرم قرارگـرفته بود!خستگی و ناامیدی را بیش از شبهای گـذشته حس می كرد و بیـش از
همیشه آماده ومشتاق مرگ بود.برای اولین بار فكری احمقانه به ذهنش خطوركرد!حالاكه خانواده تركش
كرده بود و او تنها بود،حالاكه هر روز در اوج ناامیدی درد را تحمل می كرد،حالاكه نه پول شاون كافـی
بود و نه امكان بدست آوردن بیشتر داشت،حالاكه زمانش كمتر شده بود،حالاكه درمان تاثیری نـداشت و
حالاكه برای خود دشمنی آفریده بود و باید به انتظارحمله ی او می ماند,چرا خودش زودتر به این مسخره
بـازی خاتمـه نمی داد؟اینـطور جان خودش،خیال مادرش وكاركـریس راحت تر می شـد!عـرق سردی بر
تنش نشـست و پلكهایش را بر هم فشرد و سعی كرد به این تصمیم تمركز بگیرد.چرا اینقدر دیر به ذهـنش
زده بود؟خودكشی بهترین كار و تنهاترین راه بود!لبخندش باز بی اختیار بر لبهای سردش نقـش بست یك
مرگ سریع به راحـتی می تـوانست او را از تمام سخـتی ها و مشكلات و نگـرانی ها و دردهـا رهـا كـند...
چشمانش داغ شد.می دانست توانایی گریستن ندارد.از شش ماه قـبل این عكس العمل جایش را به لبخـند
زشتی داده بود پس باز هم خندید.اینبار تلختر و ترسناكتر از همیشه بطوری كه خودش هم ترسید.صـدایی
از راهرو شنید و تپش قلبش سریعتر شد.كریس بود.باز هم داشت می آمد به او سـر بزند.مثـل داستان قـلب
رازگو!آن داستان لعنتی را خوانده بود و حالا شباهـتها را درك می كرد فقط روش كریس را نمی دانست!
اگرآن شب را به او فـرصت می داد فـردا شبی دركار نخـواهد بود!صدا نزدیكتـر شد و پشت در ثابت شد! سایمن چشمانش را بست و نفسش را تحت كنترل گرفت تا مثل هـر شب وانمودكند در خواب است.زیـر
لب دعا می كرد تصمیم او باآن حادثه ی بی دلیل به آن شب موكول نشده باشد!دو ضربه ی آرام مثل هـر
شب...و جرجر در..دقایقی گذشت.طولانی تر از هر شب و بعد وارد اتاقش شد.تپش قلب سایمن شدیدتـر
شد.او هیچوقت وارد اتاقش نمی شد؟!(سایمن؟)
سایمن نفسش را نگه داشت.چرا صدایش می كرد؟(سایمن می دونم بیداری!)
لبخـند با تمام دلسردی بر لبـهایش بازگـشت.با خستگی سر برگـرداند.نـور ماه تا سـینه ی نیـمه بـازكـریس
می افتاد اما صورتش قابل روئیت نبود:(چی می گی؟)
(اومدم معذرت بخوام!)
سایمن باورنكرد.حتماً این بهانه اش بود وگرنه چراآستین هایش را بالا زده بود و در دست راستـش چیزی
نگه داشته بود؟به سردی زمزمه كرد:(مهم نیست...من ناراحت نشدم!)
و در عین حال كه وانمود می كرد به چهره اش نگاه می كند ازگوشه ی چشم مواظب دستـش بود.كریس
با صدایی متـفاوت تر ازآنچـه همیـشه شنیده می شد,گفت:(دروغ نگو...می دونم ناراحـتت كردم لطفاً منو
ببخش!)
برای اولین بار دیگر از مرگ نمی ترسید.او هم با حالتی متفاوت تر ازآنچه از خودش انتظار داشت غـرید:
(فهمیدم...حالا می شه تنهام بذاری؟)
كریس با خجالت حركتی كرد و نزدیكتر شد.سایمن بی اخـتیار خود را عقب كشید و تقریباً نیم خـیز شد.
كریس ادامه نداد.خشم وترس او را از وقتی وارد اتاق شده بود حس می كرد.در دل به او حق می داد و به
خود فحش!(من فكركردم گرسنه باشی،برات ساندویچ درست كردم!)
و دستـش را به آرامی بالاآورد.سایمن نـابـاورانه دقـیق شد.بله چیزگرد و درشتی در دستش بود.چند نفـس
پیاپی و عمـیق كشید تا اعـصابش راآرام كندكه بویـش را حس كـرد.بوی همبرگر و سالاد!باورش نشد .با
ناامیدی دست پیش برد وگرفت.نان بود سرد اما نرم:(من...من متشكرم!)
(در موردآشپز هم صبح تصمیم می گیریم باشه؟)
سایمن هنوز متعجب بود.فقط سر تكان داد یعنی باشه!كریس برگشت و به سوی در رفت.سایمن میدانست
اگر خارج شود او بخاطر بـرخورد سردش پشـیمان خواهـد شد پس صدایش كرد:(كریس...می تونم یك
چیزی بپرسم؟)
كریس پشت به او ایستاد:(می دونم چی می خواهی بپرسی!)
سایمن زمزمه كرد:(جوابم رو می دی؟)
كریس نفسش را با یك آه بیرون داد:(نمی دونم سایمن...خودم هم جوابم رو نمی دونم!)
سایمن متعجب شد وكریس آرام به سویش برگشت:(توی این چهار سال روزهای خیلی سختی گذروندم
اما...شبها سخت تر بود!)
بناگه سایمن متوجه شد:(اوه خدای من!من نباید بهت دست می زدم درسته؟موضوع این بود؟)
كریس ازكشف او شرمگین تر شد:(متاسفم سایمن اما...)
سایمن با خشم گفت:(من منظوری نداشتم كریس...لعنت به تو پسر!تو فكركردی من كی ام؟)
كریس كم مانده بود بگـرید:(نه سایمن من نمی خـواستم اینو بگم من تو رو می شناسم این مشكل منه من
هنوز خودم رو نمی شناسم!)
مدتی سكوت برقرار شد.سایمن هم نفس راحتی كشید:(ازم چه انتظاری داری؟)
(دركم كنی وكمكم كنی تا خودم رو بشناسم!)
سایمن احساساتی شد:(البته...سعی می كنم!)
كریس در راگشود:(متشكرم!)
(منم متشكرم!)
ارگون:جولای 2005
به محض ورود به اتاق،خود را به تخت رساند و درازكشید.قوطی انگشتر رانش را به دردآورد از جیـبش
بیرون كشید و بازكرد.برق الماس كوچك رویـش چشمش راآزرد.نفرت از خـودش و تصورات احمقـانه
اش آنچنان به او هجوم آوردكه بی اختیار قوطی را همانطور باز به دیوار روبـرویی پرتاب كرد وغـلت زد.
قلبش همچون سنگ بر سینـه اش سنگینی می كرد.چرا همه چـیز خراب شده بود؟چرا رویاهایش را ویران
كرده بـودند؟چرا در مورد انسانها اینقـدر اشتـباه فكر می كرد؟او فقـط انتظار توجه و محبت داشت، انتظار
سهیم شدنشان در شادی های او و این انتظار را ازكسانی داشت كه دوستش داشتـند پس انتظار بجایی بود!
تنش بی قـراری می كـرد و درد پهـلویش دوباره داشت شروع می شد اما او اهـمیت نداد.چهـره ی خندان
تیرسی مقـابل چـشمانش آمد.ازدواج با نایجـل او راآنقـدر شادكـرده بود؟!صدای معـشوقـه ی پـدرش در
گوشـش بود.پدرش در حمام بود و مادرش آن پاییـن در حال باخـتن زنـدگی!چقـدر باید احـمق باشـدكه
بی خیالی آنها را نبیـند؟چـطور می توانست انتظـار داشته باشد وآنرا بجا بداند در حالی كه كسانی كه فكر
می كرد دوستش دارند در حقیقت از او متنفر بودند!خشم ناگهانی وجودش را فراگرفت و باز حالت تهوع
به او دست داد و مجـبورش كرد خود را به دستشویی برساند.چیزی نخـورده بودكه استفراغ كند اما كرد .
مایع قـرمـز رنگی داخل دستشویی ریخـت.آنچنان وحشتزده شدكه بی اختیار عقب دوید و درآینه به خود نگاه كـرد.دهانش پر از خـون بود!یعـنی بی خـوابی و چند سرگیجه ی معمولی جواب جدی تری داشت؟ افـتان و خیزان به اتاق برگـشت و موبایلـش را از جیبش بیرون كشید و با دوستش تماس گرفـت.او مسئول آزمایشگاه بود و ذاتاً به اصرار او بودكه آزمایش داده بود...(الو...بوریس خودتی؟)
(سلام دوست عزیزم...حالت چطوره؟)
(بوریس موضوع چیه؟)
(من خوبم تو چطوری؟)
اصلاً متوجه شوخی او نشد.تمام تنش می لرزید:(می دونی برای چی زنگ زدم؟)
صدای بوریس سرد شد:(ورقه ها رو دیدی؟)
ورقه ها؟لحظه ای گیج شد اما به دروغ گفت:(آره...اینها معنی اش چیه؟)
و به سوی اتاق مادرش دوید.بوریس حاشیـه چینی می كرد اما او متوجه نبـود.وارد اتاق شد و گشت. درها
وكشـوهای كمد را یكی پس از دیگـری بازكرد،اطراف میز توالت و بالاخـره كشوی میز توالت را بیـرون
كشید و ورقه های آزمایش راآنجـا دید.بوریس لحظه ای مكث كرد و او با ترس پـرسید:(بوریس...من چه
ام شده؟)
ورقـه ها را برداشت.بوریس ادامه می داد اما او خودش می توانست بخواند...(شصت در صدكبدت از كار
افتاده!)
مدتی هـر دو جـلوی در نگران و منتـظر ایستادند.از شانسشان ظهـر بود وكـسی بیـرون نبـود.شاون آهسته گفت:(شاید پیدامون نكردند هنوز زنگ در رو نزن!)
استـیو در اوج هیجان و ترس بود.از یك طرف خانه و خانواده اش پشت در با نیم متر فاصله قرار داشتند و از طرف دیگر شاون در مرز خطر بود(اگه پیدامون نكردند می خواهی چكاركنی؟)
شاون محله را می پایید:(اونوقت یك راست می ریم نوگالس...تو برمی گردی منم می رم مكزیك!)
استیو دردی در قلبش احساس كرد.او هنوز حاضر نبود شاون را از دست بدهد.یعنی هیچـوقت حاضر نبود!
زمزمه كرد:(اما سایمن گفت فقط یك مدت توی ایالت نباشی...)
حرفش تمام نشده شاون جهید و زنگ در را زد.همان ماشین وارد خیابان شده بود!
خانواده ی استیو از دیدن شاون،نامزد استیو,شوكه و شاد شدند.هیچكدام انتظار و باور نداشتندكه استیو با یك دختر شهری به این زیبایی،به این زودی نامزدكند و شاون در نهایت ظرافت و لطافت شورابودن مورد پسندآنها واقع شد بـطوری كه كم مانده بود استیـو هم باوركند او شورا ست فـقط مشكل در نازك كردن صدایش بودكه شورا را دختر جغ جغو معرفی می كرد.استیو غیر از یك مادر پیركه پیرتر و بیمارتر ازآنچه
شاون انتظار داشت،بنظر می آمد،سه خواهر و یك برادر داشت.دو تا از خـواهرهای بزرگـتر ازدواج كرده
بودند و هـركدام یك دوجین بچـه داشتـند اما سومیـن خواهـرش كه دخـتر سبزه و دوست داشتـنی بـود و
سانـدرا نام داشت با برادرشان اسكات كه پسر پرحـرف اما جذابی بود,از استیوكوچیك تر بودند و مثل او
مجـرد كه همگی در یك خانه ی دنج و ساده و صمـیمی روستایی زندگی می كردند.باآنكه آشـنایی ها و
احـوال پرسی ها سخت گـذشت اما زود تمام شد و بالاخـره یكی از خواهـرهاآنـدو را برای استـراحت بـه
اتـاقشان راهنمایی كرد.به محـض بسته شدن در,شاون خـود را به تخت رسانـد و شروع كـرد به ناله كردن:
(دارم می میرم...سینه بند فشارم می ده،از بس وزوزكردم گلوم درد می كنه...پاهام چلاق شدند این كفشها خیلی بلندند...یعنی دخترها اینقدر عذاب می كشند؟)
استیو ساكشان را دم درگذاشت و به سوی پنجره رفت:(پرده ها رو می بندم می تونی لباسهاتو عـوض كنی
و بخوابی)
شاون شروع كرده بود به لخت شدن كه متوجه تخت شد و فـریادش به هوا بلند شد:(خـدای من این تخت
دو نفـریه!اینها چه قصدی دارند؟لعنت...!من با تو نمی خوابم همه چـیزو می تونم تحمل كنم جـز این یكی
رو!)
استیو پرده ها راكیپ كرد:(احمق نشو!ما خودمون رو نامزد معرفی كردیم تو چه انتظاری داشتی؟)
شاون كم مانده بودگریه كند.بلوز و سینه بند را درآورد و زیر ملافه خزید:(ببین حال و روزم رو...كی باور می كردكارم به این جاها بكشه؟)
استیو بر چهار پایه ی میز توالت نشست و باطعنه گفت:(عشق بد دردیه!)
شاون ناباور و عصبی به او زل زد:(با سلاح خودم به خودم حمله می كنی؟)
استیو قصد عقب نشینی نداشت:(چرا سایمن؟)
شاون نمی ترسید:(تو لایق تر از اون می شناسی؟)
(چرا پول؟)
(تو محتاج تر از اون می شناسی؟)
(خودت!)
لبخند شیطنت باری بر لبهای رژآلود شاون نقش بست:(عشق یعنی این!خودت رو نمی بینی!)
استیو از شهامت او متعجب شد اما میدان خالی نكرد:(چرا محتاجه؟)
(نمی تونم بگم...بهش قول دادم!)
استیو با خشم خندید:(می بینم كه خیلی رابطه تون خوب شده!)
شاون هم خندید:(حسودی می كنی؟)
(البته!)
اینبار شاون از جرات او متعجب شد:(حسودی كدوممون رو؟)
(تو رو!)
شاون بلندتر خندید:(اون تو رو هم خیلی دوست داره!)
(می دونم...بهم اثبات كرده!)
(خوب پس مشكل چیه؟)
(تو تونستی عشقت رو اثبات كنی من نه!)
شـاون ناباور به او زل زد و او جدی و خسـته ادامه داد:(من بیـشتر از تو وكریس مدیون اون هستم اما هنوز
فرصت برای تلافی كردن پیدا نكردم!)
شاون احساساتی شد:(این مهم نیست استیو،اون دركت می كنه!)
(می دونم و این بیشتر منو شیفته ی اون می كنه!)
شاون با علاقه لبخند زد:(می فهمم چی می گی!)
استیو از جا بلند شد و به سوی در رفت:(تو فعلاً استراحت كن...سر شام می بینمت)
***
نفهمید چقدرگذشته و چقدر خوابیده بود با صدای در از جا پرید:(شورا می تونم بیام تو؟)
صـدا را نشناخت.چـطور می توانست بشناسدكه؟هنوز ساعتی نبودكه باآن خانواده آشنا شده بود!همـینقدر
فرصت كرد غـلت بزند.ساندرا بود.وارد اتـاق شده بود:(خـواب بودی؟ببخـش فكركردم اتفـاقی افـتاده كه
جواب نمی دی!)
شاون همه چیز را فراموش كرده بود و همانطور خمیازه كشان می نشست كه ساندرا جیغ خندانی کـشید و
پشت به اوكرد!شاون با وحشت متوجه خـود شدكه لخـت بود!با عجـله ملافـه را تا روی سینـه بالا کشید و
منتـظر شد.یعـنی چیزی دیده بود و یا به عـبارتی چیزی نـدیده بود؟ساندرا هـنوز هـم می خندید:(می تونم
برگردم؟)
شاون سعی كردگلویش را صاف و صدایش را نازك كند:(بله...راحت باش!)
و ساندرا دوباره به سوی او برگـشت.صـورتش سرخ شده بود و هنـوز نمی توانست نگاهـش کند:(از بابت
مزاحمتم متاسفم اما موضوعی بودكه ماما ازم خواست قبل از هر چیز به تو اطلاع بدم...)
شاون با نگرانی نشست و ملافه را تا شانه هایش بالاكشید:(چه موضوعی؟)
ساندرا هنوز هم سر به زیر داشت:(در مورد برادرمه...اسكات...)
شاون نفسـی از راحـتی كشید اما دخترك رگـباروار ادامه داد:(راستـش از وقـتی بـابـا مرده اون دچار یك
بیـماری روانی جـدی شد و ما مجـبور شدیم بسـتری اش كـنیم،سه ماه توی تیـمارستان موند بیچـاره خیلی
عذاب كشیده و ترسیده بود تا اینكه دكترهاگفتند بهتر شده و می تونه به خونه برگرده اما...)
شاون تعجـب كرد.او قـصد داشت همچـنان سر پا و سر به زیر به حرف زدن ادامه بدهـد؟باگیجی خـندید:
(هی!؟راحت باش...چرا نمی شینی؟)
ساندرا متوجه خود شد و خندان و شرمگین بر لب تخت نشست و بالاخره به او نگاه كرد.شاون هم خندید:
(این شد!...ادامه بده،چی می گفتی؟)
ساندرا بی مقدمه گفت:(خیلی خوشحالم استیو تو رو انتخاب كرده!)
(چطور؟)
(تو خیلی خوب و...و خوشگل هستی!)
شاون باز هم به خنده افتاد.او پسر بود!:(متشكرم...تو هم خیلی خوشگلی!)
و تازه متوجه ظرافت و زیبایی اصیل و دست نخورده ی او شد.موهای بلند و سیاه پریشان بر شانـه ها،چشم
و ابروی درشت و معصوم،به نجابت چشمان برادرش استیو و اندامی خوش فرم و لطیف در بلوز سفید یقـه
گـشاد و دامن قـرمز بلند روستایی،تیپـی بودكه شخـصیتی جدید و متفاوت با تمام دختـرانی كه در عمرش
دیده و شناخته بود به او معرفی می كرد.ساندرا ادامه داد:(در حقیقت ما از تو می خواهیم در مورد اسكات
مواظب باشی زیاد بهش نزدیك نشو،اگه خـواست باهات حرف بزنه بهانه ای پیداكن و تنهاش بـذار...البته
حالش كاملاًبهتر شده اما ما می ترسیم نمی خواهیم اتفاقی بیفته كه اونو به تیمارستان برگردونند...)
شاون دوباره نگران شد:(بیماری اش چی بود؟)
(پارانوئید...به نوعی نسبت به همه بدبین شده بود,همه روگناهكار و مقصر می دونست،فحش می داد،حمله
می كرد...البته همه بهش حق می دادیم چون هیچكس باور نمی كرد بابا خودكشی بكنه و اسكات كه...)
شاون سرگیجه گرفت:(خودكشی؟...پدرتون خودكشی كرده؟!)
(مگه استیو بهت نگفته؟)
(نه!)
(خوب شاید نخواسته ناراحتت كنه...)
شاون هنوز شوكه بود:(اماآخه چرا...یعنی...مگه پدرتون كشیش نبود؟)
(مگه كشیشها نمی تونند خودكشی بكنند؟)
(آخه گناه بزرگیه!)
(مگه كشیشها نمی تونندگناه بكنند؟)
شاون نمی توانست باور بكند:(اما این خونه و زندگی...همسر و بچه های خوب،اونكه كمبودی نداشته؟)
ساندرا سر به زیر انداخت:(توی زندگی چیزهایی هست مهمتر ازكمبود!)
شاون فقط به فكر استیو بود:(مثلاًچه چیزهایی؟)
ساندرا به من و من كردن افتاد و شاون احساس شرم كرد:(متاسفم قصد فضولی كردن نداشتم فـقـط شوكه
شدم!)
ساندرا لبخند شیرینی به لب آورد:(حق داری هركی می شنوه شوكه می شه,هنوز اگه بابام رو می شناخـتی
همـه ی ما رو دوست داشت اما اسكات رو بیشـتر و این عـشق باعـث شـد مرگش از همه بیـشتر به اسكات
صدمه بزنه و اونو از استیو متنفر بكنه و اینه كه ما رو در مورد تو نگران كرده چون تو نامزد استیـو هستی و
اسكات ممكنه برای آزار استیو...)
شاون بازگیج شده بود:(چرا اسكات از استیو متنفر شده؟)
ساندرا با وحشت از خرابكاری اش خندید:(این...این فقط حدسه دو برادر همیشه حسودی هم رو می کنند
می دونی كه...)
شاون به زیركی فهمید رازی در میان است اما برای آنكه ساندرا را بیشتر ازآن به مخمصه نیندازد سـرش را
به علامت بله تكان داد و ساندرا به راحتی و سرعت سر و ته حرفش را به هم رساند و او را تنهاگذاشت.
***
پاهایش او را نمی كشید.چشمانش می سوخت و بغض برای تركیدن گلویش را می درید.خواهر بزگش،
شارلوت،دوشادوش او می آمد:(مواظب باش!اسكات چیزی نمی دونه...به شورا هم سفارش كن...)
نفس عمیقی كشید:(لزومی نداره شورا چیزی بدونه!)
و به در خانه رسـیدند.او قـبل از خواهـرش داخل شد و با وجـود محاصره ی بچه های خـندان داخل خانه,
راهش را به اتاق خود بازكرد و به این امیدكه شاون هنوز در خواب است،آهسته وارد شد و هـمانجا پشت
در نشست و بی صدا شروع كرد به گریستن!شاون كه در دستـشویی مشرف به اتاق برای شام حاضر میـشد
و ناشیانه آرایش می كرد،به صدای در خارج شد و استیو را نشسته وگریان دید:(چی شده؟)
استـیو با دیدن او در تیپ شورا بیشتر احساساتی شد و راحت تر و بلندتر به گریستن ادامه داد.شاون نگرانتر پیش رفت و روبرویش زانو زد:(اتفاقی افتاده؟)
استیو صورتش را با دو دست مخفی كرد:(مادرم...داره می میره!)
***
هیچكدام به شام میل نداشتند اما محض احترام به مادر دور میزكامل بود.شوهر خواهرهای استیو هم آمده
بـودند.دو مرد قـوی هیكل و زشت!و دایـی كه پـیرتر و جدی تـر از هـمه بـود.شـاون در حضورآنها بیشتر
می ترسید شایـد زنها متوجـه او نشده بودند اما مردها فـرق می كردند.آنها همجـنس شاون بـودند و شـاون می دانست یك مـرد چطور به جنـس مخالفش نگاه می كند و او حالا ناوارد نقـش جنس مخالف را بازی می كرد.چـه شانـسی كه مردها بر یك سر میز بودند و زنها بر سر دیگر!او در جایی كنار ساندرا و روبروی خواهر وسطی استیو،رزان نشـسته بود و بچه ها در میانه ی میز فاصله ی زیادی انداخـته بودند.استیـو ته میـز كناراسكات و دایی اش نشسته بود و شاون حس می كرد هیچكس به وجود استیو محل نمی گذارد! استیو سر به زیر وگرفته بود.بـرای او هـیچکس اهمیت نـداشت جز مـادرش و فكر می كرد اگر اتفـاقی برای او بیفتد دیگر هیچوقت قدمش را به سییراوستا نخواهدگذاشت.اسكات دیگر با او قهر نبود اما حالت تلخ و پر نفرت رفـتار و لحن صدایش را حفـظ كرده بود:(می دونی...دكتـرها می گـند حالا دیگه می تونم ازدواج كنم...مثل تو!)
استیو زیر لب گفت:(ما هنوز ازدواج نكردیم!)
اسكات باكنجكاوی خندید:(یعنی هنوز باهاش نخوابیدی؟)
(نه اسكات!)
(چطور تونستی تحمل كنی پسر؟توی عمرم موجودی به این جذابیت ندیده بودم!)
استیو به حرف او نگاهی به شاون انداخت اینبار به چـشم اسكات!شـاون مثل انگـشتـر طلامیان جمع خاك
گرفته ی اطراف می درخشیـد.بله او به اندازه ی شورا جـذاب و زیبا بود و این نشان می داد او در انـتخاب شورا برای عاشق شدن اشتباه نكرده بود.
مادر از وجود عروس تازه اش در خانه و بر سر میز غذایش بسیار مفتخر و شاد و هـیجان زده بود: (آقایون
عروسم رو پسندیدید؟)
همه خـندان سرشان را به علامت بله تكان دادند.شاون هم خـندید و مادر رو به اوكرد:(پـدر و مادرت پسر
منو پسندیدند؟)
شاون نگاه كوتاهی به استیو انداخت:(مگه كسی هست كه استیو رو نپسنده؟)
ساندرا هوی كشید و همه خندیدند.مادر شجاعتر پرسید:(شما دو تاكی عاشق هم شدید؟)
شاون گیركرد و استیو محو زیبایی او بی اختیارگفت:(ما همیشه عاشق هم بودیم!)
اینبار دو خواهر دیگر هوی كشیدند!شاون با تعجب به استیو نگاه كرد و استیو با شیطنت به او چشمك زد. مادر خندان ادامه داد:(وكی تصمیم به ازدواج گرفتید؟)
(همین امروز...توی راه!)
مادر ناباورانه به خنده افتاد و صدای خنـده ی او امید تلخی به چهـره هاآورد.سانـدرا به شوق از شـاد بودن
مادرش پرسید:(وكی قصد ازدواج دارید؟)
استیو به زحمت لبخند بی مفهومی زد:(ما هنوز فكرش رو نكردیم!)
مادر با هیجان دست از غذاكشید:(اوه بچه ها...چرا همینجا ازدواج نمی كنید؟اونوقت...)
با این حرف همهمه ای از شدت شور و شادی به هوا بلند شد.هركس چیزی می گفت:(یك مراسم بزرگ
توی باغ خودمون می گیریم!)
(من می تونیم كیك رو بپزم!)
(بچه ها خونه رو تزئین می كنند...)
(توی كلیسای بابا ازدواج می كنید...پدر هكمن می تونه عقدتون رو بخونه!)
و مادر درآخر اضافه كرد:(اونوقت منم می تونم قبل از مرگم به بزرگترین آرزوم برسم و عروسی یكـی از
پسرهامو ببینم!)
بناگـه اتاق در سكوت فرو رفت و نگاهها مشتاقانه و ملتمسانه به سوی استیو و شاون برگشت.رنگ صورت استیو پریده بود و رسـماً می لرزید.لبخند هـم بر لبهای شاون خشك شـده بود و قلبش می كوبید.شـارلوت نگـران شد:(البته اگه شمـا دوست دارید توی شهـر خـودتون و به روش خـودتون ازدواج كنید مساله فرق
می كنه!)
چهـره ی مادر هم گرفـته شـد:(من خیلی احـمقم!چـرا فكر اینـو نكرده بـودم؟شارلوت راست می گـه شما
مجبور نیستید به...)
شاون به نجات استیو رفت:(نه مساله اون نیست...راستش خیلی ناگهـانی شد چون ما هـنوز قـصد برگذاری
مراسم نداشتیم و...)
ساندرا با عجله گفت:(اما بالاخره كه قراره بگیرید؟)و نگاه پرمنظوری به استیو انداخت:(اگه اینجـا ازدواج
كنید مادر خیلی خوشحال می شه!)
استیو تمام تلاشش راكرد خونسرد بماند:(فكرها مونو می كنیم و جواب می دیم!)
***
هركدام در طرفی از تخت با همان لباسها به پشت درازكشیده بودند و هیچ حرفی بینشان رد و بدل نمیشد. بغض گلوی استیو را می فشرد.دلش می خواست باز هم بگرید اما از شاون خجـالت می كشید.برای آنروز
بقدركافی شرمنده ی شاون شده بود.شاون نمی دانست چه بگوید.دلش به حال استیو می سوخت و از ایـن
ناراحت بودكه كاری از دستش بر نمی آمد.از سالن صدای پچ پچ می آمد.می دانستند در موردآنها حرف
می زنند.شاون بالاخره خسته از این بلاتكلیفی پرسید:(می گی چكاركنیم؟)
استیو باكشیدن یك آه لب گشود:(فردا به بهانه ای دعوا می كنیم تو قهر می كنی و به مكزیك میـری منم
تا مرگ مادرم صبر می كنم و بعد به رستوران بر می گردم...برای همیشه!)
بنـظر بهتـرین وآخرین راه چاره می آمد اما شاون بیاد چشـمان براق از شوق مادر استیو افتاد و زمزمه كرد:
(این كار قلب مادرت رو می شكنه!)
استیو با خشم غرید:(به جهنم!مگه چاره ی دیگه ای هم داریم؟)
شاون سر برگرداند و لبخند زد:(می تونیم اونو به بزرگترین آرزوش برسونیم!)
ویسكانسین:آگوست2003
بـاوركردنش سخـت بود اما هـیچ چیـز فـرق نكرده بود.مادرش هـنوز هم به خیانت كردن ادامه می داد و
پدرش هـنوز هم او را دوست داشت.تنها چیـزی كه فـرق كرده بود ویران شدن جسم و روح او بود.شـاید
پـدرش باور نكرده بود و یا نمی خواست بكند،شـاید می توانست گناه را قـبول بكند امـا او نمی تـوانست!
نمی توانست ساكت بنشیند و اجازه بدهد مادرش با زندگی پاك پدرش مثل فاحـشه ها به خوش گـذرانی
بپـردازد,پس به انتظـار وقت مناسب نشـست وآن وقت را پـدرش با بردن خواهرش به خرید،به او داد.طـبق
نقـشه ی قـبلی اول سراغ دوستش رفـت و چیـزی راكه می خـواست از او به امانـت گـرفـت و بعـد هر چه
سریعـتر خود را به خـانه رساند.اینبار نه درگـوشی ایستاد و نه در زد.یك راست رفت و وارد اتاق خوابشان
شد.صحنه ای كه انتظارش را داشت پیش رویش گسترده بود.در لحظه ی اول هیچكدام فرصت نكردند از شرایطشان فراركنند و در لحظه ی بعدی او اجازه نداد.اسلحه را خـونسردانه به سوی آندو بالاآورد.تقلایی
پر وحشت و ناامیدانه ای بینشان افتاد: (نه...پسرم اینكار رو نكن...بذار توضیح بدم!)
(تو رو خدا شلیك نكن!)
(اونطور نیست كه تو فكر می كنی...)
نمی توانست بیشتر ازآن به جسم های لخت و بی شرم آندو نگاه كند پس سر برگرداند:(برید بیرون!)
مردبا یك جهش خود را از تخت به زیر انداخت،لباسهایش را ازكف اتاق جمع كرد و دوان دوان از کنار
او خـارج شد اما مادرش شاید با فكر اینكه منظورش فقط معشوقش بوده,هـمانطور ملافه درآغـوش نشسته
بود.سرش را همراه اسلحه برگرداند:(فقط پنج دقیقه وقت داری!)
صدای سرد و سخت شده اش خودش را ترساند،مادرش را هم ترساند:(برای چی؟)
(بار و بندیلت رو جمع كنی وگورت روگم كنی!)
مادرش از شدت تعجب خندید:(اما عزیزم من...)
دادكشید:(به من عزیزم نگو!)
مادرش هم از ترس دادكشید:(غلط كردم...قول می دم دیگه این كار رو نكنم لطفاً منو ببخش...)
با نفرت خندید:(اگه نمی فهمیدم قرار بود تاكی ادامه بدی؟یك سال دیگه؟دوسال دیگه؟تاآخر عمر بابا؟)
مادرش هق هق به گریه افتاد:(منو ببخش...خواهش می كنم...)
زمـزمه كرد:(بـرای بخشـیدن دیگه خیـلی دیره!)و ضامن اسلحـه راكـشید:(فـقـط پنج دقـیقـه...می ری وبـر
نمی گردی وگرنه بخدا قسم می كشمت!)
در سالن قـدم می زد و فكرمی كرد حق باكریس بود.بسته بودن غـذاخوری جدا از مساله ی اعتبار, بسیار
دلتنگ كننده بود!هنـوز نیم روز بودكه بی كار بودند و این بی كاری ممكن بود یك هـفـته و شاید بیـشتر
طول بكـشد.كریـس بالای پله ها نشسـته بود و قهـوه اش را مزه مزه می كرد.قـدمزنان تا پـای پـله ها رفت:
(شماره تلفن آشپز اونجا رو داری؟)
كریس ناتوان از لبخندزدن سر تكان داد و سایمن بجای او خندید:(چطوری بدست آوردی؟)
كریس از جا بلند شد:(فكر همین روز روكردم وگرفتم!)و راهی اتاقش شد:(الان می گم چنده!)
ظهر نشده آشپز و دستیارش رسیدند.یك زن میانسال با دخترش!سایمن قـبل از هـر چـیز پرسید:(برای یك
هفته چقدر می خواهی؟)
(یك سوم!حساب دخترم جدا!)
سایمن اعتراضی نداشت اماكریس داشت:(ما به دخترت احتیاجی نداریم!)
زن سختگیر بود:(اما من بدون كمك نمی تونم كاركنم!)
كریس دست بردار نبود:(من كمكت می كنم!)
اینبار دخترك عصبانی شد:(پس من چكاركنم؟)
كریس غرید:(چه بدونم!؟برو دنبال شوهر بگرد!)
سایمن مجال ادامه پیداكردن مكالمه را نداد:(حالاهـر چی!من قـبول می كنم،یك سوم و به دخـترت برای
یك هفته صد دلار...خوبه؟)
دخترك محو متانت و زیبایی سایمن خندید:(قبوله!)
كریس و مادرش تعجب كردند!
تا شب آندو به خوبی همـه چیز راكنترل و اداره كردند.شب شـده بود.همگی راضی از همكاری آخرین
كارها را می كردند.سایمن صورت حساب آخـرین مشـتری را در می آورد.كریس آخرین سینی را خالی می كـرد.زن برای رفـتن حاضر می شد و دخترش آخرین ظرفـها را می شست كه سر و صدایی ناگهانی و
بلند در سالن افتاد.هـر سه به آنجا دویدند و ازآنچه در حال وقـوع بود شوكه شدند.مشتری كه جـوان چاق
و دورگه ای بود،یقه ی سایمن را از اینطرف پیشخوان گرفته بود و فحش گویان مشتهایش را یكی پس از
دیگری حواله ی صورت سایمن می كرد!كریس دیوانه شد و به سوی مرد حمله كرد.با یك تنه ی سخت
او را از جلوی پیشخوان عقب هل داد و دستهای مرد از یقـه ی سایمن باز شد.كریس دوباره یـورش برد و
اینبار او یقه ی مرد راگرفت و شروع به زدن كرد!سایمن تلوتلو خـوران از پشت پیشخـوان خارج شد:(نه...
نزنش كریس،من مقصر بودم!)
اماكـریس انگاركه كـر شده بود.فـقـط خون جلوی چـشمانش می دید.هـر ضربه كه می زد خشمش بیشتر
می شدآن مرد لعنتی به سایمن معصوم حرفهای بدگفته بود و با دستهای كثیفش به صورت زیبای او صدمه
زده بود!خـودش متوجـه نبود اما سایـمن می توانست ببیند اگر جلوی او را نگیرد مرد را خواهدكشت پس
بناچار پیش دوید:(بسه كریس...من مقصر بودم می شنوی؟لطفاً ولش كن...)
و بازوی كریس را دو دستی گرفت وكشید وكریس بالاخره خـسته از زدن و نگه داشتن هـیكل بدتركیب
مرد،رهایـش كرد و نفـس زنان و عصـبانی رو به سایمن كرد:(چی تقـصیر تـو بود پسر؟تـو چكارمی تونی
كرده باشی كه این پست فطرت به خودش چنین حقی داده باشه؟)
سایمن دستش را بالاآورد.چند اسکناس مچاله شده در مشتش بود:(اشتباه حساب كردم....نمی دونم چطور شد!؟فكركردم حساب پونزده دلار شده در حالی كه یازده دلار بوده!)
كریس دیوانه شد:(بخاطر چهار دلار؟لعنت به تو سایمن!)
و اسكناسها را از دستش قاپید و به روی مرد پرت كرد:(بردار وگورت روگم كن!)
مردكه مزه ی قدرت كریس را چشـیده بود به تـندی از جا بلند شد و بدون جمع كردن پولهایش پا به فرار
گـذاشت.كریس رو به سایمن كرد و دقیقـتر نگاهش كرد.گونه ی چپش سرخ شده بود و معلوم بود كبود
خواهد شد لب بالایی اش هم تركیده بود و خون به زیر چـانه اش روان بود.آشپـز و دخترش با دلسوزی و
نگرانی پیش آمدند:(حالتون خوبه آقای فام؟)
سایمن لبخند پر دردی زد:(بله خوبم...متشكر!)
كریس داغون شده بود.احساس گناه می كرد.اگر او برای گشایش مجدد غذاخوری اصرار نكرده بود این
اتفاق نمی افتاد.تازه آشپز و دخترش كنارآنهـا رسیده بودندكه كـریس سرآنها هم غـرید:(شما هم برید پی
كارتون!دیگه لازم نیست بیایید!)
و قـبل ازآنكه احتمالاًسایمن اعتراض كند و یا زن حق آن روزش را بخواهد دست در جیب شلوارش كرد یك مشـت اسكنـاس درآورد و به زن داد.زن از خـدا خواسـته پـولها را قـاپید و در مقابل چـشمان حیـرت
زده ی سایمن همـراه دخترش خـارج شد.كریس دوبـاره رو به اوكرد:(حالا حالت چـطوره؟جایی ات كه
درد نمی كنه...)
حرفـش تمام نشده سایمن دست بر دهان خود فـشرد و دوید اما به وسـط سالن نرسـیده تلو خـورد و دست انداخت تا از چیزی بگیرد و نیفـتد.کریس با یك جهـش خود را رساند و او راگرفت اما سایمن دیوانه وار
تقلاكرد تا ازآغوش او خارج شود.كریس با تعجب او را به خود فشرد و غرید:(هی...هی...چته؟آروم باش
ببینم!)
سایمن نالید:(اوه نه...لعنت!)
و به تی شرت كریس چنگ زد و پیشانی اش را به كتف او فشرد.كریس در زیر فشار وزن او به همراهـش
به زانو درآمد:(چی شده؟بدجوری صدمه دیدی؟)
و سعی كرد سر او را از سینه جـداكند تا بتواند صورتش را ببیند اما سایمن اجازه نداد و بدتر پیشانی اش را دركتف او فروكرد و شرمگین زمزمه كرد:(اونقدر از خودم خجالت می كشم كه...لطفاً منو ببخش!)
كریس منظورش را نفهمید تا اینكه رطوبتی گرم بر سینه اش حس كرد و فهمید سایمن بر رویش استفـراغ
كرده!بدون آنكه متوجه باشد با ترحـم دست به موهای نرم اوكشید:(مهم نیست...اصلاً مهم نیست...ذاتاً تی
شرتم كثیف شده بود!)
و یك لحـظه به خودآمد.بعـد از پنج سال یكی را لمس می كرد,درآغـوش داشت و برایش نگـران بود اما
اینبار وحـشت نكرد برعكس احساس شیـرینی تن و خصوصاً قـلبش را فـراگرفت!صدای خنده ی نابهنگام
سایمن او را ترساند:(سایمن؟به چی می خندی؟)
سایمن همچنان خندان اما سردگفت:(حسابها رو زیاد قاطی می كردم همش فكر میـكردم چرا؟گفته بودند
كم كم عـقلت رو از دست می دی اما...)و ازآغوش كریس خارج شد:(اما...اوه خدای من امشبی شاهكار بود مگه نه؟)
و بالاخره سر بلندكرد و نگاه كریس به چهـره ی سخت شده در زیركبودی گـونه و خون چانه اش افتاد و
لرزید:(منظورت چیه؟)
اما سایمن در خود نبود باز هم خـندید:(ده ساله بودم...بابام برام یك سگ خـوشگل خـریده بود یك روز
حواسم نبود زیر چرخ دوچرخه ی دوستم موند و زخـمی شد...التماس كردم ببریمش دامپزشك اما مادرم
بخاطر هـزینه اش به دروغ گـفت علاجی نداره و داره می میره بهـتره ببریمش یك جـای دور...یك جای
قشنگ...اونجا باآرامش می میره!)
عرق سردی بر پیشانی كریس نشست.او چه داشت می گفت؟(چی داری می گی سایمن؟)
در چـشمان سبز و زیبای سایمن دیگر ازآن گرما و عشق خبری نبود.همچون دو قطعه یخ سرد و ثابت بنظر می آمد:(و حالا من!هیچـوقت باور نمی كـردم بلایی كه سر سگم آورده بـود سر منم بـیاره...اینجـام...مثل
یك تبعیدی دور از خونه...)
و باز هـم بلنـدتر خنـدید!قـلب كریس از شدت تـرس ضربات وحـشتناكی شروع كـرد.برای اولیـن بار در
عمرش تا این حد از یك نفر می ترسید!سایمن همچون خواب روها از جا بلند شد و همانطور لبخند بر لب
راهی دستشویی شد.كریس قدرت وجرات لب بازكردن نداشت.تمام عضلاتش قلب شده بود و می کوبید
چرا ازحرفهای سایمن سر در نیاورده بود؟با صدای استفراغ كردن او بخودآمد و بی اختیار به سینه ی خود
نگاه كرد و عـرقـش منجـمد شد.تی شرت سرمه ای رنگش از مایع قـرمز رنگی خیـس و سنگین شده بود.
دست به پـارچه كـشید و نگاه كـرد.خون بود!رقـیق اما پر رنگ!مثل باد از جا جهـید و به سوی دستشـویی
دوید:(سایمن...سایمن چی شده؟)
و داخل پرید.سایمن شیـرآب را بست و قـد راست كرد.كریس با نگرانی پشت سرش منتـظر بود.ازآینه ی دستشویی به او زل زد:(من حالم خوبه...برو بیرون!)
كریس هـم به چهـره ی بی تفـاوت و رنگ پـریده ی او ازآیـنه خیـره شد:(شوخـی می كنی؟تو خـون بالا
آوردی !چطور می تونه حالت خوب باشه؟)و بازوی او راكشید:(برگرد ببینم...نكنه اون مرده كاری كرده؟ زخمی شدی؟)
سایـمن باز به خنده افتاد.چرخید و روبروی او ایستاد!كریس در خود نبود.دور او می چرخید و نگاه میكرد : (حتماً داغ بودی متوجه نشدی...بلوزت رو در بیار ببینم!)
خنده ی سایمن بلندتر شد.كریس توجه نكرد خودش دست انداخت و دكمه های بلوزسایمن را یكی پس
از دیگری با شتـاب بازكرد و تا روی بازوهایـش كنار زد.تن خـوش تراش و صاف سایـمن در زردی غیـر
طبیعی ظاهر شد.كـریس با دقت نگاهـش كرد:(چیزی كه معـلوم نیست!شاید خونـریزی داخلی داری،ببینم
دردكه نداری؟)
خـنده ی سایمن تبدیل به قهقهـه ی رعب انگیزی شد و تازه كریس متوجه رفتار غریب او شد و بی اختیار
یك قـدم عقب گذاشت!سایمن به دیوار تكیه زد و خونسرد و مستانه از لای موهای خیس شده اش كه بر پیشانی وگونه های مرطوب از عرقش چسبیده بود،به او خیره شد:(آره درد دارم...هفت ماهه كه درد دارم! دیگه عادت كردم!)
بناگه كریس بخودآمد.چقدر احمق بود!جواب تمام بی خوابی ها،بی اشتهایی ها،خستگی و شرابخواری.. . همه چیز،تمام چیزهایی كه او را نگران كرده بود اما او بخود حق پرسیدن نداده بود,حالا باز و واضح پیش
رویـش بود!تپش قـلبش به اوج رسیـد.لبهـایش باز نمی شـدند اما او بایـد می پـرسید و جـواب را بالاخـره
می گرفت.هر چند می دانست دردناك خواهد بود اما آن لحظه ی پایانی بود:(چت شده سایمن؟)
سایمن بجـای جواب دادن فقط به او خیره ماند و لبخندش عمیقـتر شد.كریس بدون كنترل داد زد:(جوابم
رو بده لعنتی!)
لبخند سایمن كمرنگ اما پر مهر شد:(دارم می میرم کریس!)
تمام عـضلات تن كریس كرخت شد بطوری كه برای سر پا ماندن خود,دست به چهار چوب در انداخت: (چی؟این...این این یعنی چی؟...این واقعیت داره؟)
سایمن پشیمان از اعتراف كردن سر به زیر انداخت.كریس نالید:(اما چطور؟...چرا...)
سایمن زیر لب غرید:(چه اهمیتی داره چطور و چرا؟چهار ماهه جواب می خواهی دادم!)
و به سـویش رفت تا ازكـنارش رد شود اماكریس خـود را جلویـش كشید و سایمن ایسـتاد:(دیگه چی رو
می خواهی بدونی؟)
كریس با جدیت به او خیره شد:(چت شده؟)
(فكر می كنی شوخی می كنم؟)
(نه اما می خوام بدونم!)
(چیه دارم نقشه هاتو خراب می كنم؟)
كریس منظورش را نفهمید اما پی گیر هم نشد.زمان برنده شدن او بود:(بگو چت شده؟)
سایمن دیگر از او نمی ترسید.آن شب وآن لحظه اصلاً نمی ترسید:(چرا می خواهی بدونی؟)
كـریس هـم دیگـر نمی تـرسید با وجـود بیست سانت فـاصله با تن لخـت سایمن!(خـودت جواب رو بهـتر
می دونی!)
سایمن یادگزینه هایش افتاد.یاكریس دوستش داشت یا از او متنفر بود.دومی را انتخاب كرد:(همه چیزو به
شما می دم!)
و پـیش رفت تا هلش بدهـد اماكـریس كنار نرفـت و سینه به سـینه ی هم چسبیدند:(تو هیچوقت جوابم رو
نمی دونستی مگه نه؟)
سایمن با تعجب قدمی عقب گذاشت.كریس آرامتر و مهربانتر از همیشه دیده می شد:(چی شده سایمن؟)
برای سایمن دیگر عشق و نفرت او اهمیتی نداشت.آه كوتاهی كشید:(كبدم ویران شده!)
نفس كریس درگلویش حبس شد:(اوه نه!...این...این امكان نداره!)
سایمن عـصبانی شد:(چـته؟چرا وانمـود می كنی نـاراحت و شوكـه شدی؟یعنـی این راضی ات نمی كـنه؟
مرگ تدریجی و پر درد؟)
كریس از خشم او ترسید:(تو در مورد چی حرف می زنی؟)
ناگهـان سایمن دادكشـید:(مرگ!دارم در مورد مرگ حرف می زنـم....لعـنت به توكریس چت شده؟ چرا
نمی تونی کمی با خودت رو راست باشی؟!)
فریاد و خشم ناگهانی اوكریس را تا حد مرگ ترساند.هیچوقت سایمن را اینطور ندیده بود و باور نمیکرد
روزی ببیند!اینبار او خود راكمی عقب كشید:(من...من متاسفم اما منظور تو رو نمی فهمم!)
سایمن غرید:(برو اتاقت كریس!برو و امشب به من سر نزن!یك امشب رو بهم مهلت بده!)
كـریس باز هم منظورش را نفهمیده بود اما برای اینكه بیشتر ازآن او را نرنجاند عقب تر رفت و خارج شد: (هر چی تو بگی)
و سایمن در دستـشویی را به رویـش كـوبید و به آن تكیـه زد.مدتی چـشم بر هـم گـذاشت وگـوش كرد.
كـریس داشـت از پله ها بالامی رفت.ناگهـان به خودآمد.چكـاركرده بود؟آرام نگاهـش را بلندكرد و به
چهره ی خود درآینه نگاه كرد.شخص داخل آینه را نشناخت!این چـهره ی پرخشم،این چشمان پرخـون و
این نگـاه پرنفـرت نمی توانست متعـلق به سایمن فام دلسـوز و ملایـم باشد.چه بلایی سرش آمـده بود؟چه بلایی سر خودآورده بود؟ترسش آنقـدر شدت گرفـت كه نتوانست بماند.در را گشود و به اتاقش دوید اما
نرسیده سرگیجـه ی وحـشتناكی او را در راهـرو نقـش زمین كرد.به زحـمت بلنـدشـد و ادامه داد.اینبار به
محض ورود به اتاق افـتاد.باز هم خواست بلند شود اما دیگر نتـوانست!بناچار چـهار دست و پا خـود را به
تخـتش رساند و بر لبش نـشست.تمام اتاق دور سرش می چـرخید و ترس و خـشم و ناامیـدی اش بیـش از
همیشه قلبش را بدرد می آورد.تنها یك راه برای رسیدن سریـع به آرامش داشت.چراغ خـوابش را روشن
كرد وكشوی میزش را بیرون كشید.بسته های مختلف قرص جلوی چشمانش به رقص درآمدند.دیوانه وار
گشت اما پیدا نكرد.ناگهان بیادآورد.قرص اعصابش تمام شده بود!ترس ونگرانی اش به اوج رسید.بطوری كه باز هم حالش بهم خورد اما دیگر چیزی برای بیرون آوردن نداشت حتی خونش هم تمام شده بود پس
استفـراغ نكرد!از زور ناچـاری به پشت بر تـخت درازكشید و چـشمانش را بست تا سعی كند بدون قـرص
آرام بخش،آرامشش راكسب كندكه اینبار ساعت بالای سرش زنگ زد.وقت قرص اصلی بود.قرصی كه
تمام ثانیه های زندگی اش به آن وابسته بود و به همین علت آنرا از بقیه جداكرده پشت تقویم رومیزی اش
مخفی كرده بود.یك ظرف استوانه ای داشت كه از رویش قـرصهای سبز رنگ داخلش دیده میـشد.درش
را بـازكرد و ظـرف را در كـف دستـش خـم كـرد تا یكی بیرون بیفـتدكه همگـی در مشـتش خـالی شـد.
انگشتانش را بست وكمی مردد شد.آیا وقتش نرسیده بود به این بازی احمقانه پایان دهد؟
پنسیلوانیا:می 2001
تمـام روز چشم به در بازداشتگاه دوخته,منـتظر بود.مطمعـن بود پدرش برای نجاتش خواهدآمد.اشتباهی روی داده بود و این به زودی معلوم می شد اما عـصر بجای پدرش یك زن جوان به ملاقـاتـش آمد:(سلام آقای گیلمور...من وكیل شما هستم...والرین رابینسون)
خندید:(وكیل؟برای من؟فكر نكنم به شما احتیاجی داشته باشم!)
زن بر روی نیمكت فلزی سلول نشست:(فكركنم جرمتون رو می دونید؟)
باز هم با خونسردی خندید:(چه جرمی؟منكه كاری نكردم!)
والرین هـم خیره در چشمان او لبخند زد:(لزومی نداره چیزی از من قایم كنید،من باید همه چیزو بدونم تـا بتونم بهتون كمك كنم شما باید به من اعتمادكنید!)
لبخندش كمرنگ شد:(منكه چیزی ندارم به شما بگم!شما باید با پدرم صحبت كنید!)
(پدرتون تمام حرفهاشو به ماگفته،اظهاراتش اینجاست!)
و چند ورق ازكیف بزرگی كه هنگام ورود پای نیمكت گذاشته بود,درآورد و به او داد.به چیزهایی شك
كرد اما قدرت باوركردن نداشت.پس گـرفت و شروع به خـواندن كرد.هر سطـری كه مردمك چشمانش
می پیمود چهره اش گرفته تر میشد و ضربان قلبش تندتر و فشار مغزش بیشتر می شد بطوری كه به نیمه ی
دوم همان صفحـه نرسیده بودكه سرگیجه ی شدیـد مانع ادامه دادنش شد.دستهـایش بر میز افتاد و ورقه ها
پخـش شد.نه این امكان نـداشت!والـرین متوجـه بدحالی او شـد و با تردید و ترحم گـفت:(شما محكوم به
دزدیدن بـیست وسه سرویس جواهـرات شدیدكه اگه نـتونید پس بدید و یا بی گـناهی خـودتون رو اثبات
كنید حداقل به هشت سال زندان محكوم می شید!)
نمی توانست حرف بزند وحتی اگرمی توانست چه داشت بگوید؟نفسش به سختی در می آمد و چشمانش
از اشك خشم و ناباوری می سوخت!فـقط چند بار سر تكان داد و نگاه مرطوبش را معـصومانه به وكـیلش
دوخت.والرین دست بر روی دست اوگذاشت:(می دونم بی گناهی!)
با اكراه دستش را عقب كشید:(نه...من گناهكارم!)
والـرین شوكه شد و او در حالی كه سرش را به علامت تایید تكان می داد ادامه داد:(من بخاطر باور كردن ...دلسوزی و فداكاری كردن،بخاطر دوست داشتن...بخاطر خوب بودن گناهكارم!)
والرین با عجله گفت:(قول می دم نذارم بری زندان!)
برای آخرین بار با نفرت خندید:(نه!من باید مجازات بشم!)
آنـروز هـیاهوی وصف ناپذیری در خانه افـتاده بود.از صبح زود تمام آشنایان و همسایه ها به خانه ی آنها
هجـوم آورده بودند تا برای آماده سازی هـر چه سریعـتر مراسم ازدواج آنـدو برنامه ریزی وكار كنند و او
ایستاده درگوشه ی ایوان،از پنجره به هیجان و شـور و تلاش شیـرین مادرش نگاه می كرد و احـساس شرم
می كرد:(خیلی خطرناكه شاون!)
شاون باكمی فاصله از او با شلوار جین و تی شرت بلند دخترانه و موهای باز وآرایش مختصر بر نـرده های
چوبی نشسته بود و برعكس او به غروب خیره شده بود:(بی خیال شو پسر!ماكه تا اینجا اومدیم!)
(اما بقیه اش هم درد سره!كلیسا،مراسم،لباس عروس...)
شاون سربرگرداند و به او نگاه كرد.شرم سرخی قشنگی برگونه های استیو انداخته بود:(مادر تو مادر خیلی خوبیه و من می دونم خیلی دوستش داری و این به من دلگرمی می ده چون حسرت تو رو می خورم اگـر
مادر منم مثل مادر تو بود حاضر بودم براش بمیرم دو روز نقش بازی كردن كه چیزی نیست!)
این حرف و نگاه پر درد شاون بغضی ناگهانی برگلوی استیو انداخت:(تو خیلی خوبی پسر!می دونستی؟)
شاون خندید:(می دونستم!)
دقایقی سكوت حكمفرما شد.در ذهن استیو سوالات می چرخید.در مورد مادر او هـیچ چیز نمی دانست و
خیلی كنجكاو بود بداند و احساس می كردآن لحظه بهترین است:(شاون...می تونم یك چیزی بپرسم؟)
شاون سر به زیر انداخت:(نه....هیچوقت نپرس!)
استیو شوكه شد.یعنی منظورش را فهمیده بود؟شاون به تندی اضافه كرد:(تو فرض كن مُرده!)
پس فهمیده بود!ورود ناگهانی ساندرا به ایوان همه چیز را بهم زد:(شورا شناسنامه توآوردی؟)
شاون ازآینده نگری سایمن به خنده افتاد:(البته....الان احتیاج دارید؟)
ساندرا از بس هیجان زده بود بی خودی می خندید:(برای تنظیم سند...پدر هكمن اومده...)
شاون از نرده ها پایین پرید اما ساندرا مانـع شد:(نه لازم نیست بیایی بگوكجاست بر می دارم!)و با شیطنـت
خندید:(شما خوش باشید!)
شاون هم با خستگی خندید:(توی جای زیپ دار ساكم!)
ساندرا تشكركرد و داخل رفت.استیو تازه متوجه وخامت اوضاع می شد:(خـدای من...شاون!شنـاسنامه مال
شوراست و اگه ما ازدواج كنیم به شناسنامه ی اون ثبت می شه!)
(خوب؟)
(خـوب!؟پسر ما دیگـه نمی تونـیم ادامه بدیم...شاید یك لباس عـروس و یك مراسم كوچولو و یك روز
نقش بازی كردن رو بتونیم اداره كنیم اما اینجا زندگی وآینده ی شورا به بازی گرفته می شه!)
(چطور؟)
استیو از شدت تعجب خندید:(چطور!؟مگه نمی بینی اون داره زن من می شه!؟)
شاون هنوز خونسرد بود:(مگه دوستش نداری؟)
استیو شرم كرد:(نه...یعنی...چرا اماآخه اون...)
و نـتوانست ادامه بدهد.شاون آه كوتـاهی كشید:(همیشـه در مورد علت نگاههـای عاشقانه ات به من شك
می كردم اما این دو روز مطمعن شدم...تو عـاشق شورا هستی و تمام این مدت افـسوس خـوردی چـرا من
شورا نیستم!)
استیو از فهمیدن اوآنقدر شوكه و خجـالت شدكه سر به زیر انـداخت و شاون ادامه داد:(پس حالا از اینكه
همسر قانونی تو خواهد شد شاد باش!)
(اما اون؟)
(اونم شاد می شه!)
استیو نمی توانست به راحتی بگوید:(اما...اما اونكه عاشق من نیست!)
(چرا هست!)
استـیو ناباورانه سر بلندكرد.چشمان زیـبای شاون می درخـشید:(اونم عاشق توست اما نمی تونست ابرازكنه چون خودشو لایق تو نمی دید.زندگی ماكثیفه...فقر و بدنامی و بی كسی وآوارگی و...)
استیو از شدت هیجان و خشم نالید:(نه بس كن!لطفاً!)
(اما واقعیته استیو...تو در مورد ما هیچی نمی دونی!)
اشك شوق در چشمان استیو می رقصید:(نمی تونم بدونم...من عاشقم وآدم عاشق چیزی نمی بینه...تـوكه
می دونی!)
شاون لبخند شیرینی زد:(درسته...می دونم!)
***
آخـرین شبی بودكه آنجا بودند.همه ی كارها بخاطر خطر اتمام زندگی مادر خانه،همانروز سریعاً انجام و تمام شده و قـرار شده بود صبح به كلیسا بروند و ازآنجا عـروس و داماد یكراست عازم ماه عسل بشوندكه
در اصل فرار مجددآندو بود.در طول روزكه استیو چند بار مجبور شده بود برای خرید و یا انـجام وظایـف
دامادی از خانه خارج شود،چشمش به هـمان ماشین و همان دو مرد افتاده بود اما به شاون چیزی نگفته بود
تا نگران نشود.شاون تمام روز برای دور نگه داشتـن دست و نگاه زنها تقلاكرده بود و لباسها را به بهـانه ی
خجالت كشیدن در اتاقش پروكرده بود.آنروز برای هر دوی آنها روزجالب و شیرین و متفاوتی بود. استیو كه در مورد عشق شورا با خبر شده بود به مراسم جـدی تر و پر شـورتر نگاه می کرد و شاون با وجودتمام
سختی های دختر بودن,از دیدن شور و شوق و سلامتی موقتی مادر شاون انرژی میـگرفت و به خود افتخار
می كرد.
آنشب فـضای شام جور دیگری بود.حرفها و نگاهها همه مالامال از عشق و شادی بود.جامها یكی پس از دیگری به سلامتی عروس و داماد پر می شد و صدای خنده در فضا موج می زد.استیو انگاركه در آسمانها بود.مادرش سالم و شاداب بر سر میز بود و مثل قـدیمها هـمه بودند،خواهرها،برادرش،بچـه ها...و شـاون به
ضمانت خواهرش,دوشادوشش بدون هیچ مخالفت و نارضایتی در لباس آبی و براقی كه خواهرها بـرایش
دوخته بودند,نشسته بود و با او جام می زد.برای شاون همه چیز مثل خواب و رویا بود.بعد ازسالها بی كسی
و سكوت برای اولـین بار در جمع بزرگ وگـرم خـانـوادگی بـود و بـرای شـورا خـوشحال بـود.او داشت
خوشبخت می شد!
تا ساعتی از شب همه چیز بی نقص و زیبا بود تا اینكه استیو متوجه مست شدن شاون شد.دیگرنمیـتوانست
صدایش را تحت كنترل بگیرد و حركاتش كم كم به اصلیتـش بر می گشت!استیو به او حق می داد چـون
شراب روستایی بسیار غـلیظ بود و می دیدكه مجبـور است او را از جلوی چشمها دوركند وگرنه همه چیز
لو خواهد رفت پس به بهانه ی خستگی از همه عذر خواست و شاون را از سر میز بلندكرد.ساندرا هم بلنـد
شد:(ببر اتاق من،می تونه با من بخوابه)
استیو متعجب شد:(مگه اتاق ما چشه؟)
هـمه خندیـدند و شاون قاطی صداها قـهقـهه ی زد.مادر از سر میز جـواب داد:(حتماً یادش رفته كه امشب
شب آخره!)
استیو متوجه شد و عرق سردی بر پیشانی اش نشست:(نه نمی شه!ما نمی تونیم جدا بخوابیم!)
همه هوی كشیدند و شاون بلندتر خندید.استیو با عجله درست كرد:(یعنی ما اینطور راحتـیم...راستش توی
نوادا هیچكس به این مراسم اعتقاد نداره!)
مادرش عصبانی شد:(اما اینجا نوادا نیست!)
استـیوآواره و دست بستـه مانده بـود و حال شاون بـدتر ازآن بـودكه بتـواند سر پا بـماند.سانـدرا راه افـتاد:
(بیارش!)
شاون مستانه زمزمه كرد:(من اهل نوادا نیستم!)
استیو به سرعت تصمیم گرفت.او را بغل كرد و روی دو دست بلندكرد:(روی تخت خودمـون می خـوابه منم هـال روی كاناپه!)
همه تعجب كردند و ساندرا بیشتر:(چرا؟می ترسی زنت رو بخورم؟)
استیو راه افتاد:(نه اما زنم ممكنه تو رو بخوره!)
هیچكس منظورش را نفهمید و در شاون هم حال خندیدن نمانده بود!
وقـتی وارد اتاق شدنـد شاون كاملاً از خود بی خـود شد و به محض افـتادن بر تخت به خواب فرورفت!
استیو هم خسته برای لحظه ای لب تخت نشست و او را در خواب تماشاكرد.حالا دیگر اصلاً فرقی میان او
و شورا نبود همان چهره ی زیبا و شیرین و همان اندام بی نقص و شهوت انگیز!ناگهان به خنده افتاد. چقدر تـقدیر دست غـیر قابل تخمـینی داشت!تمام اتفاقات انگاركه به نـفع او نوشته شـده بود.پیش مادرش بود و
میـتوانست دم مرگی او را شادكند,راز دلش فاش شده بود و پی به عشق شورا برده بود اما مهمتر از همه ی اینها لطف شاون بودكه آندو را به هـم می رساند.دست درازكرد و یكی ازكفـشهای پاشنه بلند شاون را در
آورد.ناگهان ضربان قلبش شدت گرفت.می دانست باید در درآوردن لـباسهای شاون كمكش کند اما نـه!
حتی فكرش هم او را می ترساند چون...چون او هم مست بود و می دانست بیشتر از هر شب دیگر شورا را می خواهد!
***
چیزی او را بیداركرد.چشم گشود و چند بار پلك زد.همه جا تاریك بود اما صدایی می آمد.صدای نفس نفس زدن!با تعجب سر بلندكرد و سایه ای كنارش دید.آهسته پرسید:(حالت خوبه استیو؟)
سایه به طرفش خیز برداشت و پچ پچ وارگفت:(تو رو می خوام!)
شاون با خشم سر بر بالش گذاشت:(خیلی بی مزه ای!می دونی ساعت چنده؟)
(سه و نیم....بهترین وقته!)
شاون پلك بر هم گذاشت:(باورم نمی شه منو محض شوخی بیداركردی!)
نفس گرم درگوشش پر شد:(من شوخی نمی كنم!)
شاون خندید:(اینم هشت!)و پشت به او چرخید:(شب بخیر!)
ناگهان احساس كرد زیپ پشت لباسش پایین كشیده می شود!با عصبانیت غرید:(بسه دیگه احمق!)
و برگشت تا او راكنار بزندكه او خود را بر رویش انداخت و سر و صورت شاون را بوسیدن گرفـت!شاون
برای لحظه ای قدرت تفكر و دركش را از دست داد:(استیو؟...تو...چكار داری می كنی؟)
یقـه ی لباس تا روی شكمش پایین كشیده شد و لبهای او را برگردنش حس كرد و عرقش منجمدشد: (تو مست كردی؟)
دستها هم به پایین حركت كرد و زمزمه ای داغ سینه اش را سوزاند:(تو باید مال من بشی,این اونو میكشه!)
صدا،صدای استیو نبود!شاون نفسی از راحتی كشید:(توكی هستی؟)
بجای جواب ناله ای به هوا بلند شد:(خدای من!)
شاون به سـرعت دست درازكـرد وكلیـد چراغ خـواب را زد و اسكات را بـر رویش دید!بجای او اسكات
فریاد كشـید و عقب پرید:(اما...توكه پسری!؟)
شاون به خود نگاه كرد.به سینه بند باز شده اش و جورابهای پخش شده بر سینه و تختـش و تازه فهـمیدچه
بلایی سرشان آمده!ناگهان استیو خود را به اتاق انداخت:(چی شده شاون؟)
و با دیدن اسكات سر جا ماند!اسكات داد زد:(شاون؟!)
و نگاه پروحشت دو برادر بر هم قفل شد!استیو متوجه خرابكاری اش شد و ناامیدانه به شاون كه نیمه لخت بر تخـت نشسته بود,نگاه كرد.اسكات فـرصت درست كردن به آنها نداد با یك جهش از تخت پایین پرید و به سرعـت از اتاق بیرون دوید.هـنوز نگاه نگران شاون و استیو بر هم مانده بود.نمی دانستند چه در انتظار شان بودكه فریاد اسكات آنها را به جوابشان رساند!(اون پسره...شورا پسره...بیدار شید...)
استـیو برای ساكت كردن او به سالن دویـد و شاون از روی ناچـاری برای پوشیدن لباسهای شورا از تـخت
پایین آمد.
هر دوآواره درگوشه ی سالن ایستاده بودند و منتظر تعیین و تغییر سرنوشتشان بودند.اسكات داد و هوار راه
انـداخته بود.شوهرخواهرها او راگرفته بودند.مادرفرو رفته در مبل می گریست و خواهرها سعی می كردند همه چیز را تحت كنترل بگیرند ولی اسكات هر بار خشمگین تر و بلندتر از قبل داد میـزد:(لعنت به شما ها
چـرا حرفم رو باور نمی كنید؟من دیونه نشدم اون پسره...استیو به ما دروغ گفته،اون پسره كه لباس دخترها رو پوشیده و اسمش شاون!)
این جملات همچون پتك بر سر استیو و شاون فرود می آمد.اسكات بیچاره واقعیت را می گـفت اما چون
دیگرحرفهایش اعتباری در خانه و خانـواده نداشت هیچكس باورش نمی كرد و دردناكتر این بودكه هـمه
از جمله مادرش فكر می كردند او به حالت روانی قـبلی اش برگشتـه و او بهیـچ وجه آرام نمی شد و حتی
چند بار حمله ور شد تا به لباسهای شاون چنگ بیندازد و با لخت كردن او بطریقی حرفش را ثابت كند اما این كارش تاثیر بدتری گذاشت بطوری كه بقیه با فكراینكه وضع او تا صدمه زدن به اطرافـیانش پیش رفته
مجبور شدند او را به اتاقش ببرند و حبس كنند!شاون احساس گناه می كرد:(حالامی خواهید چكاركنید؟)
ساندرا با ناراحتی گفت:(باید بازم بستری بشه و به معالجه ادامه داده بشه!)
شاون وحشت كرد:(اما اسكات از تیمارستان متنفره و می ترسه!)
مادرش گریان نالید:(مگه چاره ی دیگه ای داریم؟)
شاون نگاه ملتمسانه ای به استیو انداخت و استیو اخم كرد:(كاری از ما بر نمیاد شورا!)
شاون او راكـناری كشید وآهـسته زمزمه كرد:(اگه به تیمارستـان ببـرند شاید تاآخـر عمرش اونجـا بمونه و
قرص خور بشه در حالی كه اون سالمه!)
استیوجواب نداده مادر استیو ازآن طرف گفت:(واقعاً احساس شرم می كنم لطفاً اسكات رو ببخش دخترم اون مریضه وحركاتش دست خودش نیست...ما فكر می كردیم درست شده وگرنه خونه نمی آوردیمش)
شاون دیگر نمی توانست تحمل كند.به استیو نگاهی انداخت:(همینقدركافیه!)
و راه افتاد تا به سوی مادر برودكه استیو او را از عقب بغل كرد:(مهم نیست ماما,شـورا دركت می كنه مگه
نه شورا؟)
وآنچنان چنگ محكمی به شكم شاون زدكه او از شدت درد جیغ زد:(البته!)
استیو او را به سوی راهرو هـل داد وگفت:(داره صبح می شـه ما بایدكمی استراحت كنیم وگـرنه به مراسم نمی رسیم!)
مادر متعجب از این بی خیالی گفت:(اگه می خواهید بمونه برای روز بعد؟)
اما اسـتیو جواب مادرش را نـداد.شاون را به اتاقـشان رساند و به زور داخـل كرد.شاون عصـبانی شـده بـود
بطوری كه به محض بسته شدن در استیو را هل داد:(تو چت شده لعنتی؟ما باید اعتراف كنیم وگرنه...)
استیو از او هم عصبانی تر بود:(اون دو نفر هنوز اینجااند معلومه خونه رو زیر نظر دارند...)
شاون غرید:(دیگه برام مهم نیست اگه من نرم زندان یكی دیگه می ره اونم برادر بی گناه تو!)
استیو محو فداكاری اوآرامترشد:(برای تو مهم نباشه برای من مهمه!)
شاون تعجب كرد:(اما اون برادرته و من...)
استیو بی اختیارگفت:(اما من تو رو بیشتر از اون دوست دارم!)
شـاون شوكه شد و استیو شرمگین ازكنارش گذشت و به سوی تخت رفت.تخت همچنان بهم ریخته بودو یكی از جورابـها بر روی ملافه جا مانـده بود.زمزمه ی سرد شاون استیـو را ترساند:(اما تو از خدات بود من برم زندان!)
استیو لب تخت نشست:(از خدام نبود اون لحظه درستش این بود!)
(حالاچه فرقی با اون لحظه كرده؟)
استیو جواب نداد و شاون با تمسخر اضافه كرد:(عاشق تر شدی؟)
(حالادیگه تا خرخره توی دردسر افتادیم!)
(ما؟...ما یا اسكات؟!)
استیو خسته تر ازآن بودكه جوابش را بدهد و شاون با نفرت خندید:(تو فكركردی من احمقم؟)
استـیو با تعـجب سر برگـرداند.شاون در نـور زرد و ضعیـف چراغ خواب جدی تر از همیشه دیده می شد:
( همه اش بخاطر شوراست مگه نه؟تو می ترسی این موقـعیت عالی رو از دست بدی و نـتونی صاحب اون
بشی!)
استیوآنچنان شوكه شدكه فكش افتاد:(چی؟...تو جداً در مورد من اینطور فكر می كنی؟)
شاون غرید:(پس علت چی می تونه باشه لعنتی؟)
استیـو از جا پـرید و بالاخـره داد زد:(من،علت منـم...من یكبـارآبروی خـودم رو پیش خانواده ام وآبـروی
خانواده ام رو پیش اهالی دهكده بردم و نمی تونم برای بار دوم این ننگ رو ببار بیارم و باعـث مرگ یكی
دیگه از عزیزانم بشم!)
و ناگهان به گریه افتاد.شاون منظورش را نفهمیده بود و استیوگریان و سر به زیر ادامه داد:(بهم تهمت زدند به یك زن تجـاوزكردم...من،منی كه توی عمـرم دستم به یك دخـتر نخـورده بود...پدرم مـرد پـاكـی بود
كشیش بود و همیشه به من افتخار می كرد چون بچشم اون معصوم ترین و درست ترین بودم و واقعاً بودم
اما...اما اونم باورم نكرد و خودشوكُشت!)
شاون هم نمی توانست باوركند و استیو دیگر نمی توانست ادامه بدهـد.پشت به اوكرد و دوبـاره لب تخت
نشست.دقایقی شاون همانطورگیج و نامطمعن و شرمگین ایستاد و به صدای آرام گریستن استیوگوش كرد و بعد با پشیمانی پیش رفت:(استیو...من نمی خواستم ناراحتت كنم لطفاً منو ببخش!)
استیو نالید:(همه اش توطعه بود,نقشه بود,خیانت بود...من مقصر نبودم شاون...)
شاون با ترحم گفت:(من به تو مطمعنم من باورت می كنم...)
و پشت او رسید و شانه اش را نوازش كرد.استیو ادامه داد:(حالا اگه بفهـمند من با خودم یك پـسرآوردم,
پیش هـمه بهش ابراز علاقه كردم,با اون توی یك تخت خـوابیدم و قـصد ازدواج داشتم كی باور می كنه همجنس باز نیستم؟)
شاون هم پشت او لب تخت نشست:(می فهمم چی می گی حق با توست...قول می دم اجازه ندم برای بـار
دوم آبروت بره...)و او را از عقب بغل كرد:(باهات ازدواج می كنم!)
آریزونا:جولای 2005
پدرش اصلاً فرصت نداد حقیقت را بگوید و حتی اگر می داد او توانایی لب بازکردن نداشت.به سرعـت
برگشت و میان جمعیت حلقه زده در راهرو غیب شد.اما او بی گناه بود و پدرش باید اینرا می فهمید. نالید :(من کاری نکردم بابا...)
و دیگر چیزی نفهمید...
وقتی چشم گشود متوجه شد در نزدیکی نهرکوچکی که از وسط دهکده می گذشت بر روی سینه افتاده
و تمام تنـش از دردی که با هر هـوشیاری شدت می گـرفت,می سوخت.راه گلویش چسبناک شده بود و
یک چشمش بطورکامل بـاز نمی شد.سـعی کرد حرکتی به خود دهـد اما دردی وحـشتناک از ساق دست
راستش گرفت و او را وادار به فریاد زدن کرد.بناچار بر روی ساق دست دیگرش خود را بالا کشید و تف
کرد.خون سیاه و لخـته شده سنگهای صاف لب نهـر را رنگین کرد.هـنوز بطورکامل به خود نیامده بـودکه
بـیاد پدرش افـتاد و دیوانه وار از جـا پرید.درد دستش نفسش را برید.ظـاهـراً شکسته بـود اما در مقابل درد
قـلب شکسته اش چـیزی نبود.پـدرش او را ترک کـرده بود!به هـر تـرتیبی بود راه افـتاد.می لنگید و سرش
گیج می رفت اما او باید عجله می کرد با وجود دردهای کشنده ای که با هر قدم برداشتن می کشیدشروع به دویدن کرد.
دهکده خالی بنـظر می آمد و او راضی و شاکـر از اینکه کسی نیست تا با دیدن سر و وضع او شلـوغ بازی
راه بیندازد و برای جویای حال و علـتش او را معطـل کند.به راهـش ادامه داد تا اینکه بالاخره رسید.سرش
گیج می رفت و تشنگی خفه اش می کرد بطوری که وقـتی رسیدکاملاً از نفس افـتاده بود.جـمعیتی عظیم جـلوی خانه یشان جمع شـده بودند.نمی خـواست به علتش فکـرکند علاقه و فـرصت هم نـداشت بداند با
خشونت برای خود راه بازکرد وکشان کشان وارد خـانه شد.داخل خانه هم پر ازآدم بودکه آهـسته پچ پچ می کردند.از جـایی صدای گریه و شیـون می آمد.شبیـه صدای مادر و خواهـرهایش بود.حدس زد بخاطر
آبروریزی عظیم او می گریند!جمعیت با هر قدم او از سر راهش کنار می رفتند انگارکه چیز منفوری است
سعی می کردند با او تماس پیدا نکنند.طرز رفتار و تفکرهیچکدام برایش مهم نبود فقط پدرش که کشیش
دهکـده بود و همیـشه به پاکی او افـتخار می کرد.بالاخره با راهنمایی های همسایه ها به اتاق خواب پدر و مادرش رسید و بـه محض ورود از صحنه ای که دید سـر جا میخکوب شد.مادر و خواهرهایش دور تخت حلقه زده بودند و می گریستند و پدرش روی تخت با اسلحه ی قدیمی پدر بزرگش در دست,با چـشمانی
باز به پشت افتاده بود و خون تمام بالش را رنگین کرده بود.
مرسی عزیزم .واقعا داستانت محشره
من هنوزم منتظر ادامه داستانم
من به جای همه منتظرم
کجایی بیا بقیش رو بزار دیگه خانمی
من رو هم در انتظارت شریک بدوننقل قول:
westernجان منتظرتم اما اگه قوقولیت ناراحت نمیشه برای من قبول اینکه یه پسر هر چقدر ظریف و زیبا باشه بتونه پیش این همه آدم نقش دختر رو بازی کنه سخته
تو رو جونه قوقولی از من ناراحت نشو
حامد جان خوب رمان همینه دیگه نکنه بلندترین رمانی که خوندی هایدی یا یه داستان مصور تو همون مایه ها بوده :27:نقل قول:
ناراحت نشی ها شوخی کردم من حاله کتک خوردن ندارم
نقل قول:
حق با توی منم فکر کنم یک پسر نتونه این قدر طبیعی نقش دختر را رو بازی کنه
باز که دارید به قوقولی من توهین می کنید؟ای بابا اینهمه فیلم اینطوری ساخته می شه کسی چیزی نمیگه ما که
همین جوری هوس کردیم نوشتیم مچمون رو می گیریدبرید فیلمsorority boys رو نگاه کنید سه نفر توی خوابگاه
دختران!!!!!!!!!!!!!!شاون که اغلب توی اتاق پیش استیو فوقش دو روزه!غیر از اون گفتم که دوقلوی خواهر خوشگلشه!اینها کافی نیست؟
باشه قبول .حالا بیا بقیه داستان رو بزار
ما به طور کاملا رسمی از ساحت مقدس قوقولی شما طلب بخشش می کنیمنقل قول:
تو بیا ادامه اش رو بزار
من که دیگه خسته شدم بیا دیگه ما رو تو خماری نزار .
جون من بیا بقیه داستان رو بزار من شاید تا چند روز دیگه نتونم بیام بقیش رو بخونم
ََپس حقیقت این بود؟!مرگ!چشم بر مهتاب کامل دوخته بود و منتظر بود.منتظر ترکیدن بغضش! هر قدر هم سعی کرده بود قبول نکند اما این واقعیت داشت.او نمی خواست سایمن را از دست بدهد چـرا؟جواب ساده بود.جـوابی که بـسیار تلاش کرده بود از قـبولش فـرارکند اما حالادیگـرخسـته شده بود.او سایمن را
دوست داشت!به همین راحتی!حالا علت کار شاون را می دانست.او حقیقت را به نوعی فهمیده بود و برای
نجـات سایمن هـر چه از دستش برآمده کرده بود و حتی بـیشتر ازآنچه از دستش برآمده بود.با تمام توان,
با چنگ و دندان!پس او هم سایمن را دوست داشت و چـقدر راحت اینرا قـبول کرده بود.بدون هـیچ شرم
و تـرسی و حتی این عشـق را با رفـتارش داد زده بود.پس او چرا اینقدر ازکمک و نزدیکی و وابستگـی به
سایمن می ترسید؟چرا اینقدر از دوست داشتـن می ترسید؟در حـقیقت می دانست چرا!همیشه می دانـست
اما حالااین علت برایش کوچک و بی مفهموم شده بود...خیانت!او زخم خیانت را می توانست در چشمان
سایمن و شاون و حـتی استـیو بخواند.زخم ترک شـدن,شکست خوردن,رانـده شدن!آنها هـمگی همـدرد
بـودند اماآنقدر قوی بودندکه سر پا بایستند وآنقدر شجاعت داشتندکه دوباره عاشق شوند پس فقط او بود کـه ترسوترین بود!آن شب بارانی را با تمام جزئیات بیادآورد.در ماشین تنها بودند و او با دسته گلی که در آغوشش داشت بازی می کردکه زمزمه اش را شنید"و من از اون موقع تا حالاعاشقتم کریس!"برای اولین
بار بعد از پنج سال لبخند تلخ وکوچکی بر لبهایش نقش بست.هنوز عطرگلهایی راکه بر آسفالت خیس از
باران پرت کرده بود در مشامش حس می کرد.بدون حتی لحظه ای تـامل و ترحم همچون موش ترسویـی
فرارکـرده بود.دردی در قـلبش پیچیـد.احساس کرد این درد همـان قـلب عاشـق است که او شکسـته بـود!
چـطور تـوانـسته بود مغـرور از ایـن بی رحمی بقیـه ی عـمرش را بگـذراند؟اشک برای سـرازیـر شـدن در چشمانش مجادله میکرد.حقیقت ترسو بودنش او را رنجانده بود.هیچ جنبه ی افتخارکردنی وجود نداشت.
همه می تـوانستند بی رحم باشند,قـلب بشکنند و فـرارکنند و متنـفر بمانند اما چـند نفـر می توانست دلسوز
بـاشد قبول کند و شجاعانه عاشق بماند؟بله اعتراف به عشق کار هرکسی نبود و این بودکه غرورآفرین بود و شجاعت می خواست.برای لحظه ای احساس کرد بـه پرواز درآمد.شوقـی عظـیم وآرامشی عجیب روح
او را در برگرفت.بی اختیار چشم بر هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.چقدر دلش برای این احساس تنگ
شده بود.چقدر برای دستیابی به این آرامش,تلاش بی ثمرکرده بود و حالا فقط با قبول واقعیت!؟به سرعت
تصمیمش راگـرفت.او هم می خواست عـاشق باشد بدون هـیچ ترس و شرم و تردیدی...با هر چه در تـوان
داشت!
پای پله ها بود.اصلاً نفهمیده بود چطور و با چه سرعتی خود را به آنجا رسانده بود.هـمینقدر می فهمـیدکه
از شدت هیجان نفس نفس می زد.به سالن رسید و راهش را به اتاق سایمن کج کرد.دو ساعت گذشته بود
اما چه اهمیتی داشت؟مطمعن بود او هم بیدار بود.حالادیگر علت بیداری اش را متاسفانه می دانست.پـشت
در رسید و بدون معطلی در نزده داخل شد.متـوجه حرکات کـودکانه اش نبود.جمله ی دوستت دارم دل و
زبانش را سوراخ می کرد اما...سایمن در خواب بود!تا نیمه ای اتاق رفت.بله نور چـراغ خـوابش که روشن
مانده بود,هـمه چـیز را نشان می داد.به پشت درازکـشیده بود,پلکهایش بسته بود و بر لبهایش همان لبخـند
آشنـایش نقـش بسته و مانده بود.کمی مردد شد.آیا بایـد بیدارش می کرد و یا منتظر بیدار شدنش میماند؟
یعـنی تحمل صبرکردن داشت؟پاهایـش از شدت هیجـان و دودلی می لرزید.به خود جرات داد و رفت بر
لب تخت او نشست تا بتواند تصمیم بگیرد.نگاهش همچنان بر چهره ی رویایی و معصوم سایمن مانده بـود
و حـس ترحم و علاقـه قـلبش را داغ کـرده بود.می تـوانست تا صبح همانـجا بنـشیند و نگاهـش کـند بلـه
می تـوانست تا ابـدکنار او صبرکند اما ناگـهان متوجه دست او شدکـه بر روی سینـه اش مشت شـده بود و
چیـزهایی سبز رنگ از لای انگشتـانش دیده می شد!باکنجـکاوی سر پیش برد و دقیق تر نگاه کرد.چـیزی
تشخـیص نداد.نورکم بود.بی اخـتیار نگران شد وآهستـه انگـشتان سرد او راگرفت و بازکرد.دانه های سبز
رنگ قرص بر سینه اش پخش شد و ازآنجا هم بر تخت ریخت.
***
با خروج دکترها,به سویشان دوید:(زنده است؟)
یکی از دکترها ماند و بقیه پخش شدند:(فعلاً بله اما به کما رفته...)
وکـریس ناگهـان به گریه افـتاد.دکتر با تـرحم شانـه ی او را نوازش کرد:(شما دوست خوبی بـرای سایمن
هستید)
گریه مجـل صحبت کـردن به کـریس نمی داد.اینها اشکهـای چـند ساله بـودند.دکتـر بازوی او را گرفت:
(بیایید بریم مطب صحبت کنیم...)
مطب اوکوچک اما نورگیربود.به محض ورود پرسید:(حالاحالش چطوره؟زنده می مونه؟)
دکتربه سوی میزش می رفت:(زیاد مطمعن نیستیم...باکاری که کرد شانسش رو به کمترین حد رسونده...)
کریس وحشت کرد:(نتونستید معده اش رو شستشو بدید؟)
دکتر پشت میزش رسید و نشست:(چرا باید معده اش رو شستشو می دادیم؟)
کریس با تعجب پیش رفت:(مگه قرص نخورده؟)
(نه نخورده!)
(پس...پس چرا...)
(چون نخورده داره می میره!)
(یعنی چی؟من متوجه نمی شم؟)
(زندگی سایمن به اون قرصها وابسته بود هر قرص حکم یک روز سایمن رو داشتند و اون با نخوردن سهم
امشبش قدم آخر رو برداشته!)
کریس سرگیجه گرفت:(قدم آخر؟)
(فکرکنم شما نمی دونستیدکه اون بیماری کبدی داشت؟)
کریس حال خود را نمی فهمید:(نه...آره...یعنی امشب فهمیدم...)
(و اینکه دیگه زمانی براش نمونده؟)
کریس افـتاد!چه خوب که پشت زانوهایـش یکی از مبلـهای چوبی مـطب قـرار داشت.دکتر با دلسوزی از
پشت میزش خارج شد:(لطفاً منو ببخشید...حالتون خوبه؟اجازه بدیدآب بدم...)
و تـا به خود بیاید,لیـوان پر به سویـش دراز شد:(کمی بخـورید و نتـرسید...سایمن پـسر قـوی من مطمعـنم
می تونه دوام بیاره!)
کریس با ناباوری به دکترکه کنارش دولاشده بود نگاه کرد:(شما سایمن رو می شناسید؟)
و از پرسیدن پشیمان شد!او بود,همان آشنای قدیمی!حالامیـفهمید.بوریس سر تکان داد:(بله من همکلاسی
اون بودم,اسمم بوریس نولتی...)
و دست درازکرد.کریس گرفت:(منم کریس هستم...کریس گیلمور,همکارش!)
بوریس کنارش نشست:(تقریباً هفت ماه قبل بود و ما داشتیم سال آخر دانشگاه رو تموم می کـردیم که من
کم کم متوجه علایم بیماری اش شدم و اصرارکردم آزمایش بده,اونوقـتها خودم هـم توی یک بیمارستان
استخدام شده بودم و خودم ازش آزمایش گرفتم و متاسفانه خودم اولین نفر بودم که فهمـیدم بعـد مادرش
فهمیدیعنی نمی خواستم به اون بگم در هر صورت مادر بود و تحمل چنین چیزی براش سخت بود اما اون پی گـیر شد,تحقـیق کرد و بالاخره فـهمید و ازم خواست به سایـمن چیزی نگم فکر می کرد این حـقیقت
ممکنه سایـمن رو ویـران کنه اما من موافـق نبودم ما دانشجـوهای پزشکی یاد گرفـتیم با مریـض رو راست
باشیم این جـون اون بود ولی خوب به احـترام مادرش تا مدتی صـبرکردم تا اینکه یک روز خودش تلفـن
کرد...یادمه آخـرین روز بود,روز فارغ التحصیلی...پرسید منم حقیقت روگفتم,خونسرد برخوردکرد ازش
انتـظار داشتم اما از فـردا صبح اون روز غیب شد از مادرش پرسیدم گفت اومده نوادا...بیچاره مادرش فکر می کرد سایمـن از چیزی خبـر نداره و اونو فـرستاده بود به نوعی سرگـرم بشه تا بتونه هذینه ی عملش رو
جمع کنه منم نگفتم تا ناراحت نشه...برداشتم بار و بندیلم رو جمع کردم اومدم اینجا...در پی اون!)
کریس باور نکرد:(بخاطر سایمن؟)
بوریس لبخند پر عشقی به لب آورد:(خودم رو مسئول حس می کردم از طرفی نگرانش بودم چون. ..چون دوستـش داشتم نمی خواستـم توی غـربت تنـها بمونه اونم با این خـطری که سایـه به سایـه ی اون حرکت
می کرد...)
کریس احساس حسادت کرد:(و پیداش کردید؟)
(خـیلی طول کشید...راستش مادرش با فکر اینکه می یام تا حقیقت رو به پسرش بگم آدرس نداد همینقدر گـفت که اومده هندرسون و یک رستوران رو اداره می کنه نه اسمی از خیابون نه اسمی از رستوران و من تک تک رستورانهای هندرسون روگشتم تا اینکه پیداش کردم!)
کریس باور نمی کرد:(تک تک رستورانها روگشتید؟)
بـوریس شرمگین شد:(یک هفـته ام روگـرفت تا اینکه اونجـا رو پـیداکردم و دیدمش بعـد در نزدیکترین
بیمارستان به اونجا یعنی همـین بیمارستان استخـدام شدم تا نزدیکش باشم و هـر وقت احـتیاج داشت بتونم
کمکش کنم و اون فقط یکبار اومد و ازآخرین وضع سلامتی اش با خبر شد و از چنگم در رفت!)
کریس منظورش را نفهمید:(انتظاری ازش داشتید؟)
(می خواستم با هذینه ی خودم بستری اش کنم تا اگرکبد مورد نیاز پیدا شد بتونم سریعاً...)
کریس شوکه شد:(پس...پس می شه کاری کرد!)
(البته!پیوندکبد!)
چشمان کریس برق زد:(پس منتظر چی هستید؟)
(کبد مناسب و هشتاد وپنج هزار دلار هذینه ی عمل!)
(هشتاد وپنج خیلی زیاده...بیمه چیزی نمی ده؟)
بوریس خندید:(هذینه ی اصلی عمل صد وپنجاه هزار دلاره!)
کـریس به فکر فرو رفت.پول مشکل نبود اگر مجبور می شد مثل شاون آدم می کشت تا مبلغ مورد نیاز را بدست بیاورد اماکبد؟(چطور می شه کبد پیداکرد؟)
(خوب اینکه کبد مورد نیاز سایمن پیدا بشه یک در پنجاهه چون غیر از تناسب عضو به علت وزمان مرگ
طرف ارتباط مستقیم داره...)
کریس با عجله حرفش را برید:(حتماً باید از یک مرده کبد بگیرید؟از یک شخص زنده نمی شه؟)
(این فکر رو منم کرده بودم و حتی بی خبر از سایمن آزمایش دادم تا ببینم اگه می شه من بدم که کبد من نشد!)
کریس با شوق گفت:(پس از یک زنده می شه کبدگرفت!؟)
(بله اما می دونید جراحهای خیلی کمی هستندکه می تونند این عمل رو انجام بدند و البته به سخـتی قـبول
می کنـند چون خیلی سخـته,هـذینه اش بالاتـره و به خـون زیادی نیازه اما مهمتر از اینها خطر مرگ هر دو
طرف هست هم دهنده هم گیرنده!)
کریس غرید:(اما سایمن داره می میره مگه نه؟)
(یا طرف مقابل؟برای اون ریسک بزرگیه و...)
کریس دیگر هیچ چیز نمی شنید فقط زنده ماندن سایمن مهم بود بقیه اصلاً!(لطفاً کبد منوآزمایش کنید!)
لبخند دوباره بر لبهای بوریس نقش بست:(می تونم ببینم که ارزش زیـادی برای سایمن قائلید اما این عمل
با یک فداکاری امکان پذیر نیست خیلی ها بودند مثـل من و شماکه برای از دست ندادن عزیز شـون بدون
هیچ معطلی وترسی,جونشون رو پیشنهاد دادند...اینجا به یک کارگروهی نیاز هست,خون زیادتر,هذینه ی
بالاتر,مکانی مجهزتر,جراحهای ماهرتر...)
کریس با خشم حرف او را برید:(اگه پول کافی باشه هرکاری می شه کرد مگه نه؟حتی می شـه بیمارستان
رو خرید!)
لبخند بوریس عمیق تر شد:(اما امکان اینکه بدن سایـمن کبد شما یا هـرکس دیگه ای رو قبـول بکنه پنجاه
پنجاهه!)
(اما می ارزه!)
بوریس خندید:(بله می ارزه!)
(و شاید مال من بشه؟)
(احتمالش رو باید در نظر بگیری)
(به امتحان کردنش که می ارزه؟)
(البته!)
(بریم؟)
(بریم!)
***
نمی تـوانست جلوی درآزمایـشگاه منتـظر بماند.نگـران سایمن بود.از بوریس باکلی التماس و قـول دادن
اجـازه گرفـت تاآمدن جـواب پیش سایمـن باشـد.دیـدن او درآن شـرایط احاطه شده با شیلنگهای باریک
اکسیژن و سرم,سیمـهای دستگاه قـلب و تـنفس وآن ماسک وحـشتناکی که نـیمی از صورت قـشنگش را
پوشـانده بـود,دردناک بود اما بـرای اولیـن بار او را در چـنین خـواب راحتـی می دیـد حتـی هـمان لبخند
همیشگی اش از زیر رنگ سبز ماسک اکسیژن,خشک شده بر لبهای خوش فرمش قابل روئیت بود. انگـار که زیباترین رویای زندگی اش را میـدید!کریس با وجود شرم و ترس دست درازکرد و به آرامی گونه ی
سرد او را نـوازش کرد.دیگر نـه تنها از لمس کـردن او نمی ترسید بلکه لذت هـم می برد.بی اختیار زمزمه
کرد :(دلم برات تنگ شده...)
و متوجه شـد نـیاز به صحبت دارد حـتی با وجـود اینکه می دانـست نمی شنیـد.بر چـهار پایه ی کنار تخت
نشست و دست سرد او را با وجود سوزن درشت سرم بر رویش,میان دستان گرم خودگرفت وآهی کشید: (لطـفاً منو ببخـش سایمن می دونستـم چـیزی ازم مخـفی می کـنی باید زودتـر اقـدام می کردم باید اصرار
می کردم و توگوشه گیرت می انداختم و تا جوابم رو نگرفته بودم ولت نمی کردم...راستش حدس میزدم
موضوع جدی و ناراحت کننده ای بـاشه اما جرات نکردم بپرسـم بهت گفتم که,من توی زندگی روزها و
شبهای سختی داشتم و نمی تونستم یک سختی رو هم از طرف تو تحمل کنم چون ...چون تو بـرام ارزش
داشتی من نمی دونستم اما دوستت داشتم...خیلی زیاد!تنها چـیزی که حس می کردم این بودکه نمی تـونم
بدون تو زندگی بکنم برای همون هر شب بـهت سر می زدم و با دیدن حرکت سینـه ات,با شنـیدن صدای
نفسهات آروم می شدم و تو باید زنده بمونی چون زندگی منم به تو وابسته است...)
بـاد بی رحمانه ای در بیرون می وزید و قـطرات درشت باران را به شیشه می کوبید.نگاهش به نقطه ی سبز رنگی که بر صفحه ی رادار می رقصید و نشان دهنده ی زنده بودن قلب سایمن بود,چرخید و قلبش لرزید مثل صدای تاک تاک ساعت بود.زمـان داشت از دست می رفـت.باگـشوده شدن ناگهانی در از جا پـرید.
بوریس بود.
***
در رستوران باز مانـده بود و لوستـرها روشن.چه خـوب که بخاطر نیمه شب بودن کسی وارد غـذاخوری
نـشده بود.داخل شد و در را پشت سرش قـفل کرد.چراغها را خاموش کرد و در تاریکی قبل از طـلوع راه
اتاقـش را در پیش گرفـت.بغـضی کـه باگرفـتن جواب منـفی آزمایش درگـلویش ایجاد شده بود بر دل و
پلکهایش فشار می آورد.وارد اتاقـش شد و در را پشت سرش کـوبید و ناتوان ازگریستن هـمانجا پشت در
نـشست.تاریکی اتاق همچون دود خفه اش می کرد.خلوت خانه همچون گور فـشارش می داد.بـایدکاری
می کرد.بایدکاری می بودکه بتواند بکند!چقـدر دلش برای جمع و شادی قـبلی تنگ شده بود.برای استیـو
و شاون,برای کار و وظایف,شوخی ها,شکایتها,صحبتها...چقدر دیر می فهمیدکه زندگی همان بود... حالا کـه داشت از دست می داد می فـهمید خوشبخـت بود.یک لقمه غـذاخوردن,هر چه که بود,بر سر میزی با
دوسـتان,یک سقـف امیـن بالای سـر داشـتن و یک کـار شیـریـن دوشـادوش کـسانی کـه دوست داشـت
خوشبخـتی بودکه او همیشـه دنبالش بود و حالا چقـدر تلخ بود درک کردن تنـهایی!احتیاج به دعـاکردن
داشت.از جا بلند شد و به سوی پنجره رفت.باد بیرون غوغا می کرد اما اهمیت نداد.شیشه را بالاکشیدهوای
سرد به صورتش کوبید و در اتاق پر شد اما از رو نرفت و حتی سر به بیرون دراز کرد و داد زد :(لطفاً خـدا
...یک فرصت دیگه,فقط یک فرصت دیگه به من بده قول می دم شکرگذار باشم...)
نگاهـش بر درختان رقـصان پارک چرخید.اول از هـمه به پول نیاز بود اما چطور می توانست آنهمه پول را
چـنین زمان کمی بدست بـیاورد؟هیـچ راه مثبـتی یک شبـه او را به صد هزار دلار نمی رساند اما شایـد راه
منـفی؟در دل به خود خنـدید.او بخاطر درست بودن مورد خیانت قرارگرفته و حبس و مجازات شده بود و
حالاداشت مثل پدرش فکر می کـرد وکاری را که پـدرش پنـج سال قـبل کرده بود برای او منطـقی بنـظر
می آمد و میدانست این حق را داشت چون اینجا مساله سر مرگ و زندگی بود چه ارزشی داشت گردنبند های چند صد هزاری که شاید روزها و هفته ها در جعبه های جواهرات می ماند و فـقط چند بار در مراسم
برای فـخر فـروشی بر تن آویخته می شد در حالی که با هر یک ازآنها می شد زندگی جوان زیـبایی چون
سایمـن را خرید؟از این طرز فکرش بـیشتر بخنده افتاد.دزدی آخرین کاری بودکه او همیشه فکر می کـرد
در مقابل مشکلات زندگی انجام خواهد داد و حالا اولین انتخابش میشد.بله چاره ای جـز دزدی نمی دیـد
اما یا اگرگیـر می افتاد؟او دوباره به زنـدان می رفت و سایمن به گورستان!این ریسک بزرگ و جدی بود.
باد چـیزهایی را با سر و صدا در اتاقـش بهم می ریخـت بناچار خـود را داخل کشید تا پنجره را ببنددکه از
روی کنجکاوی نگاهی به اتاق انـداخت و یک لحظه ازآنچـه دید شوکه شد.صدها ورق سبز اسکناس در
اتاقش پرواز می کرد!چطور ممکن بود؟آنهمه پول ازکجاآمده بود؟مثل یک معجزه!قدرت نداشت پنجـره
را ببندد.ایستاده بود و به رقص دلارها بر روی تخت وکف اتاقـش نظاره می کرد و بی خبر از خود بـعد از
سالها می خندید!اولین بار بود تا این حد در عمرش ذوق می کرد باید یک جواب منطقی می بود!نگاهـش
قـدم به قـدم اتاقـش را پیمود و متوجه قـفسه ی کتابهـایش شد.یک دسته ی کوچک اسکناس در قفسه ی
دوم بر روی ردیف کتابها قرار داشت که با هر وزش باد بالاترین ها می ریخـتند و به زمیـن نرسیده توسط
باد به پرواز در می آمدند.آن دسته اسکناس والرین بود.پولی که از طرف پدرش آورده بود.
ارگون:جولای2005
شب از نیمه گـذشته بودکه مادرش مهمانهایش را بدرقـه کرد و خسته از خوشگـذرانی سراغ او آمد: (تو
هنوز نخوابیدی؟)
با تمسخرگفت:(من خیلی وقته نمی تونم بخوابم...یادت رفته؟!)
مادرش سلانه سلانه وارد اتاقـش شد:(اما من خـیلی خـوابم میـاد می رم بـخوابم فـقـط امشـب نـرمـن یک
پیشنهادی داد اومدم بهت بگم)
متعجب وکنجکاو شد.مادرش آمد و لب تخت او نشست:(می دونی که نرمن یک غذاخـوری داره امشـب
اونجا رو توی قمار به من باخت و ما فکرکردیم حالاکه درس تو تموم شده می تونی بری اونجاکارکنی)
شوکه شد:(تو داری شوخی می کنی؟)
(اما من فکرکردم خوشحال می شی!بهش گفتم قبول می کنی!)
می خـواست داد بزند"توکه بهتـر می دونی من دارم می میـرم!"اما علاقـه ای به مچ گـیری نـداشت یا اگر
مادرش با بی خیالی با مرگ او برخورد می کرد؟دنیایش ویران می شد پس جوابش را عوض کرد:(اما من
چهار سال درس نخوندم برم نوکری!)
(نوکری نیست تو صاحب اونجا می شی و می تونی تا هر وقت بخواهی اونجا بمونی!)
هـزاران سوال تلخ سیـل آسا به مغـزش هجوم آورد ولی فـقط یکی بر زبانش جاری شد:(برم اونجا بمونم؟
مگه غذاخوری کجاست؟)
(نوادا...هندرسون!)
این ضربه ی سخت تر و ناگهانی تر او را شکست:(تو انتظارداری من همه چیزو بذارم و برم؟)
مادرش قیافه ی حق بجانبی بخودگرفت:(چته سایمن؟یک کار و موقعیت عالی برات پیش آوردم اونـوقت
تو دهن کجی می کنی؟)
باز هم خواست جوابش را بدهد اما باز هم منصرف شد اینبار از شدت خشم بود چون به حـقیقت تلختری
پی برده بـود,نه تنهـا شادی و موفقیت او بـرای مادرش مهم نبود بلکه نارضایتی و سقـوطش هم عـین خیال مادرش نـبودنه دیگر نمی خـواست درکنـار چنین مادر بی عاطـفه ای به زندگی کوتاهـش ادامه دهد حتی
اگر این حق او بود او حاضر بود تمام حق هایش را همراه آرزوهای بر باد رفته اش به او بدهد تا آزاد شود
بی اختیار لبخند زشتی بر لبهایش نشست:(کی می تونم برم؟)
مادرش با شوق زانوی او را نوازش کرد:(فردا صبح چمدونهاتو می بندم)
ساعت ده و چهل دقـیقه بود.همـه ی افـراد خانه به غـیر از اسکات که در اتاق خودش زندانی شده بود و
ساندراکه ساقدوش عروس بود و پیش شاون مانده بود تا به حاضر شدنش کمک کند,به کلیسا رفته بودند
و او در لباس سفـید و بلند عروسی باآرایش غلیظ بر چهره,مقابل آینه نشسته و منتظر بود تا ساندراآخـرین
حلقه ی موهایش را از بیگودی در بیاورد.درآینه به چهره ی خود خیره مانده بود و در دل می خندید. اگر روزی به او می گفتند قرار است عروس بشود عمراً باور نمی کرد اما حالا شده بود!خدا را شکرکه ابرو ها یش باریکتر و تمیزتر ازآن بودکه بِکنند.جوراب سفید هم پاهایش را نجات داده بود اما بخاطرآستین های
کوتاه لباس عروس که متعلق به خواهر بزرگ بود,مجبور شده بودند به ساقهایش موم بیندازند و شایـد آن
لحظه دردناکترین لحظه ی عـمرش بود!بخود نگـاه می کرد و احساس شرم وگنـاه می کرد.چه درست چه
غـلط,باعث مرگ یک انسـان شده بود,استـیو را به دردسر انداخته بود,آبروی او را به خطر انداخـته بود,به
خانـواده اش دروغ گفـته بود بدتر از همه زندگی وآینده و شایدآبروی جوان سالمی را ویران کرده بود و حـالاداشت رویاهای یک دختر را,خواهـر خودش را می دزدید.این احترام و توجه حق او بود.این لباس و
مراسم وگلهـا لایق او بود.استیو و عشق و ازدواج آرزوی او بودکه برادرش داشت با بی خیالی می دزدید. با صدای ساندرا به خودآمد:(خوب...عروس خوشگل ما حاضره!)
و از عقب گونه ی او را بوسید و او را ناراحت ترکرد.با این کار حتـی به ساندرا هم خیانت میـکرد! ساندرا
به سوی تخت رفت:(بذار منم لباسم رو عوض کنم بریم!)
شاون از جا بلند شد:(من بیرون منتظرتم)
ساندرا مانع شد:(نه نه صبرکن,تو هم باید به من کمک کنی)
و به سوی اوآمد و پشتش را برگرداند:(زیپم رو بازکن!)
عرق سردی بر تن شاون نشست.بهانه ای برای ردکردن نداشت.بناچار با دستهای لرزان قفل زیپ راگرفـت وکم کم پایـین کشید.پـوست لطیـف و تن خـوش ترکیب دخترک آرام آرام ظاهر شد و بعد بند سینه بند
سفیدش!نفرت شاون از خود به اوج رسید.ساندرا بی خبر,باکشـیدن آستین ها در درآوردن لـباسش عـجله
می کردکه شاون نتوانست تحمل کند و او را از عقب بغل کرد:(نه ساندرا...یک لحظه صبرکن!)
صدا,صدای خودش بود.ساندرا ترسید و جلو دوید:(خدای من!تو بودی؟!)
شاون برای جرات گرفتن نفس عمیقی کشید:(تو بایدیک چیزی رو بدونی!)
ساندرا هنوز هم متعجب وگیج بود.شاون هم هنوز مطمعن نبود اما ادامه می داد:(میتونم بهت اعتمادکنم؟)
ساندرا نگران شد:(چی شده؟چرا اینطوری حرف می زنی؟)
(همه چیزو بهت می گم اما اول قول بده...قول بده تا رفتن ما تحمل کنی و چیزی رو خراب نکنی!)
رنگ ساندرا پرید.بعد از این حرفها وآن صدا حدسش داشت کامل می شد:(حرفت رو بزن!)
(قول بده!)
(قول می دم!)
شاون از شدت شرم نمی توانست به چشمان منتظر ساندرا نگاه کند پس سر به زیر انداخت:(قبل از هر چیز باید بدونی من مقصر اصلی ام و استیو بی گناهه...)و بعـد از مکثی طولانی که هـر دو احتیاج داشتـند ادامه
داد:(حقـیقت ایـنه من نمی تـونم اجـازه بدم اسکات رو به اون جهـنم برگـردونـید چـون اون سالمـه وداره
حقیقت رو می گه!)
ساندرا نالید:(خدای من!یعنی تو جداً پسری؟)
شاون هنوز نمی توانست سر بلندکند:(آره پسرم اما...)
سانـدرا برای نیفتادن به نرده های پایین تخت چنگ انداخت و شاون سر بلندکرد و راحت تر از قبـل ادامـه داد:(اما هیچکدوم همجنس باز نیستیم...لطفاً حرفم رو باورکن ما قصد خیانت کردن نداشتیم مجبور شدیم
نقش بازی کنیم چون من در خطر بودم و استیو خواست منو نجات بده...)
چشمان ساندراکم مانده بود از حدقه در بیایدآنچنان وحشت کرده بودکه نمی توانست لب بازکند و شاون
از فـرصت استفاده می کرد و تـند تـند داستان را به منظـور رساندن به هدفـش ادامه می داد:(و من بـه تیپ خـواهرم در اومدم و اومدیم اینجـا چون جای دیگه ای نداشتـیم و بعـد تصمیم گرفتـیم بخـاطر شـادکردن
مادرت ادامه بدیم البته استیو راضی نبود من اصرارکردم و...)
ساندرا نالید:(دیگه بسه...بسه لعنتی!)
و پـای تخت بر روی زانوهـایش نشست,صورتش را میان دو دست گرفت و شروع به گریسـتن کرد.شاون
هم بگریـه افتاده بود پس بناچار سکوت کرد.مدت طولانی گذشت.سکوت فقط با صدای گریه ی ساندرا می شکست.شاون به سوی پنجـره رفت و بالاخره زمزمه وار شروع کـرد:(استیـو هرکاری که کرده بخاطر
نجات من و شادی مادرت کرده مجبـور شده...اون واقـعاً عاشق شوراست,شورا خواهر منه و اون شناسنامه
مال اونه و اونم استیو رو دوست داره امـا من مرتکب یک خطـایی شدم و از استـیو خواستـم کمکم کنه و
منو به مرز مکزیک برسونه توی خطر بودم به فکرمون زد لباسهای خواهرم رو بپوشم و به تیپ اون در بـیام
اصلاً قـصد دروغ گویی نداشتـیم فـقط می خواستیم چند روزی بمونیم و بریم...تو هم سر میز بودی دیدی چقدر استیو رو توی مخمصه انداختند مادرت می خواست عـروسی اونو ببـینه و ما با فکر اینـکه دم مرگی
شادش کنیم تصمیم به اجراکردن این نمایش گرفتیم چون در هر صورت استیو و شورای واقـعی هـمدیگه
رو دوست داشتنـد و واقعاً زن و شوهر می شدند!برای هر دومون سخت بود و...اسکات که با استیو لج بود برای آزار اون شب سراغ من اومـد و...فهمـیدکه پسرم یعـنی اون کاملاً سالمه و داره حـقیقت رو می گه و
حالا فقط بخاطر اون من اعتراف کردم تو نباید اجازه بدی اونو به تیمارستان برگردونند...)
ساندرا با خشم داد زد:(چطوری؟)
شاون نفس راحتی کشید.ساندرا حقیقت را قبول کرده بود.رو به اوکرد:(برو بهش بگو همه چیزومی دونی
و بـاورش می کنـی داستان واقـعی رو به اون تعـریف کن و بگو استـیو بی گـناهـه بگوکه شـورایی هـست
که جداً همسر استیو می شه و بگو بخاطر مادرت بخاطرآبروی استیو حرفش رو عوض بکنه و بگه که باور می کنه من دخترم تا اونو به تیمارستان برنگردونند!)
از نگاه ناامیـد و پراشک سانـدرا معلوم بود چیزی نفهمـیده!شاون با عجـله برگشت:(اگه حـقیقت رو بفهمه
اگه ببینه یکی هست که باورش می کنه و درکش می کنه و بفهمه سالمه آروم می شه و حاضر می شه این
راز رو با تو نگه داره!)
ساندرا باخشم نالید:(اما یا من؟من که هنوز نمی تونم باورکنم؟!)
شاون خود را به او رساند و مقابلش چمپاتمه زد:(چکارکنم باور می کنی؟)
اشک دوباره در چشمان ساندرا پر شد:(فرم نگاه اونو به تو دیدم!)
(اون عاشق خواهرمه و من دوقلوی خواهرم هستم!)
(یا تو؟)
(منم استیو رو دوست دارم اما مثل برادرم!)
(اما شما با هم خوابیدید!)
(اما عشقبازی نکردیم!)
ساندرا عصبانی تر ازآن بودکه آرام شود:(ازکجا بدونم؟)
شاون به تلخی خندید:(باور نمی کنی ما همجنس باز نیستیم؟)
ساندرا داد زد:(نه!)
و شاون سر او را دو دستی گرفت به سوی خودکشید و لب بر لبش گذاشت!لحظه ی عجیبی بود نه ساندرا انتظارش را داشت و نه حتی خود شاون پس بناگه به خودآمد و رهایش کرد.نگاهشان بر هم قفل شد و به
نفس زدن افتادند!شاون بی اختیار بخنده افتاد:(اگه همجنس باز بودم نمی تونستم عاشق تو بشم مگه نه...؟)
حرفش تمام نشده ساندرا بر روی زانوهایش بلند شد و دهانش را به دهان او رساند!
***
کلیسا مالامال ازگل و جمعیـت و سر و صدا بود و بالای محـراب استیو,روبروی کشیش,درکت و شلوار
سیاه دامادی منتـظر بود.اول سانـدرا وارد شد و دوان دوان خود را به محلش رساند و بعـد شاون در زیبایی
داخـل لباس سفـید عـروس,بدون هیـچ تکیه گاهـی راه افتـاد.احساس شرم می کـردآنجاکـلیسا بود,مکانی
مقـدس,آن مردکشیش بود,مردی مقدس و تمام مهـمانان برای شهادت وصلت پاکی آنجاگردآمده بودند
اما اوآن کسی نبودکه آنها می خواستند.کسی که لایق آنها وآنجا بودن و شرکت در مراسم باشد.نگاهـش
را بر استـیو دوخت تاکس دیگری را نبـیند فـقـط بخاطر او بودکه آنجـا بود و در دل از خدا طلب بخشش
می کرد.قدمهایش را بزرگ بر می داشت تا زودتر برسد و همه چیز تمام بشود.آخـرین دقـایق نقـش بازی
کردنش بود ده دقیقه بعدآنها میـتوانستند در راه مکزیک باشند.وقتی به سکو درآمد با چنان سرعتی بازوی
استیـو را چسبیدکه همه به خـنده افتادند.کشیـش قبل از بازکردن انجیلش طبق مراسم پرسید:(اگه کسی در
مورد این ازدواج اعتراضی داره یا همین حالابگه یا تا ابد ساکت بمونه!)
بناگه صدایی جواب داد:(من اعتراض دارم!)
نه این امکان نـداشت!شاون نـابـاورانه سر برگرداند و همه ی افراد داخل کلیسا همراه او به در ورودی نگاه
کردند.پدرش بود!گیج و عصبانی داشت وارد می شد.برای لحظه ای زیر پـاهای شاون خالی شد اما استـیو
بموقع او راگرفت و بخود فشرد:(پدرت اینجا چکار می کنه؟)
جواب این سوال با ورودآندو مرد در یونیفرم پلیس داده شد.شاون نالید:(یا مسیح!حالاچکارکنیم؟)
در یک آن سکوت کلیسـا بهم ریخـت.استیو به مادرش نگاه کرد و شاون به پدرش که داشت طول کلیسا
را با قدمهای تند می پیمود:(لعنت به تو می شه بگی اینجا چه غلطی می کنی؟)
تمام وجود شاون از عرق سرد به لرز افتاد.استیو بدتـر از او در معـرض بی آبرویی مجـدد در حضور اهـالی
دهکده بود:(آقای مک گاون ما می تونیم توضیح بدیم...)
آقـای مک گاون جلوی محراب رسید.مرد لاغـر اما جـذابی بود مثل بچـه هایش:(این...این یعـنی چی؟ تو
دیونه شدی؟!)
شاون لب بازکرد چیـزی بگـوید اما به موقـع منصرف شد چون نه تـنها چیزی برای گفـتن نداشت بلکه در
مورد شخصیتش هم دو دل شد.اگر به صدای خودش حرف می زد همه چیز ویران می شد وآبروی استیو می رفـت و اگر به صدای شـورا حرف می زد شایـد پدرش آبرویـش را می بردکه این بدتـر می شـد و او
نمی توانست میان بد و بدتر ریسک کند شاید هنوز امیدی بود!
پدرش غرید:(چرا حرف نمی زنی؟من جواب می خوام!)
کشیش به کمک آمد:(شما پدر عروس هستید؟)
مرد داد زد:(عروس؟!)
شـاون پلک بر هم فشرد و دعاکرد خداکمکش کند.کشیش از طرف خدا به کمک آمد:(اگه می خواهید صحبت کنید بفرمائید اتاق من...)
و به دستیارش اشاره داد اتاق را نشان آنها بدهد.استیو شاون را جلو هل داد:(این بهتره!)
شاون نفس راحتی کشید و از سکو پایین پرید.
به محض بسته شدن در,شاون به انتظار خوردن سیلی چشم بر هم فشرد اما پدرش بیشتر از خشمگین بودن
گیج و متعجب بود:(تو اینجا چکار داشتی می کردی؟من اصلاً نمی فهمم این یعنی چی؟!میـذاری ناگهانی
می ری بعد از دو روز دو تا پلیس میاندکه تو داری توی آریزونا ازدواج می کنی و من حالامی فـهمم!؟ از
دو مرد غریبه؟)
ذره ای امید واهی به دل شاون آمد.یعنی ممکن بود پدرش هنوز او را نشناخته باشد؟یعنی امکان داشت با
ادامه دادن نقـش شورا همـه چیـز را نجـات بدهـد؟یعنـی شـورا این دو روزکجا بود؟پـدرش از سکوت او
عصبانی شد:(تو اصلاً توی آریزونا چه غلطی می کنی؟یعنی اینقدر سر خود شدی؟و من میام و تو رو اون
بالا دوشادوش پسر مردم توی لباس عروس می بینم!...اصلاًاین یعنی چی؟)
شاون نمی دانست کدام را انتخاب کند.حرفهای پدرش چیزی معلوم نمیکرد پس باز هم در انتظار سکوت
کرد و پدرش متعجب از سکوتش کمی آرام شد:(تو چت شده نمی خواهی چیزی بگی؟این حق منه!)
دلش می خواست داد بزند"پدر تایین کن من کی هستم؟پسرت یا دخترت؟"پدرش با نگرانی زمزمه کرد: (یا نکنه این حق رو به من نمی دی؟اما من...من هنوز هم پدرتم مگه نه؟)
نه دیگـر تحمل این یکی را اصلاً نـداشت.او پـدرش را دوست داشت هـنوز هـم با وجـود همـه چیز!دیگر
نمی توانست به چهره ی پدرش نگاه کند پس سر به زیر انداخت و با دردی عـمیق در قلبش باز هم منتـظر
شـد.حالادیگـر نمی دانـست چکار بـاید می کرد.شـاید پـدرش او را نشناخـته بود و اگر می فهـمید؟نه این
انصاف نبود بعد از خیانت همسرش,این ضربه راکه پسرش هم منحرف است به او واردکند هر چند چنـین
ضربه ای حقـیقت نداشـته باشد و اگـر وانـمود می کـرد شوراست؟شـاید پـدرش او را شنـاختـه بود و این
حرکتـش بقـصد دروغگـویی خشم او را برانگیزد و قلبش را محکمتر بشکند.صدای خرد شـده ی پدرش
روح او را به زنجیرکشید:(یعنی حق داری من در حقت پدری نکردم من همیـشه یک مرد ضعیف و احمق
و پست بودم و می دونم همیشه از وجودم شرم می کردی و می کنی اما من هنوز هم دوستت دارم و بهـت
قول می دم از این به بعد جبران کنم فقط کافیه یک فرصت بهم بدی تا پدر خوبی براتون بشم!)
از شنیدن این جملات آنچنان شوکه شدکه بغض گلویش ناگهان ترکید و اشکهایش سرازیر شدند.پدرش
که انتظار دیدن این صحنه را نداشت شدیداً ناراحت شد:(اوه لطفاً منو ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم)
و به او نزدیک شد:(بسه...بسه لطفاً...الان آرایشت بهم می ریزه!)
اما شاون صورتش را میان دو دست گرفت و شدیدتر از قبل به گریستن ادامه داد.این دیگر جزای سنگینی بود.دیگر توان و تحمل نداشت دلش می خواست همانجا می مرد و راحت می شد.انگشتان پدرش دورمچ دستانش حلقه شد:(لطفاً گریه نکن...پسرهاکه گریه نمی کنند!)
اکثر مهـمانان سر پا بودند.حال مادرش خراب شده بود و همه نگرانش بودند و او ساکت و خسته و ثابت
هـمانجـا بر سکـو مانده بود.در دلش غـوغـا بود.مادرش جلوی چشمانش در حال جان کندن بود و دوست
عـزیزش در حـضور پدرش در رنـج بود و شاید باز هـم کتک می خـوردآنهم بخاطر او و خودش در مرز
بی آبرویی ورانده شدن مجدد!دلش برای غذاخوری تنگ شده بود.آن آرامش یکنواخت,آن جمع مهربان وگرم...
(کیوساک زنده است؟)
(اون چه ربطی به این مساله داره؟)
(داره که می پرسم!)
(نکنه تو اونو زدی؟!)
(اون خودش اینو خواست!)
(اما ما روزهای بدتر از این داشتیم...)
(من برای خودمون این کار رو نکردم...بخاطر سایمن بود!)
(مساله جدیه؟)
(مرگ و زندگی!)
(نمی دونم چی بگم از تو انتظار داشتم...تو همیشه بیشتر از خودت بفکر دیگران بودی!)
(و با استیو اومدم اینجا تا موقتاً به مکزیک فرارکنم!)
(پلیسها هم شما رو تعقیب کردند...)
شاون سرش را به علامت بله تکان داد.پدرش به لباس او اشاره کرد:(این جزو نقشه است؟)
شاون با شرم خندید:(این بخاطر استیو...آخرین آرزوی مادرش رو داریم اجرا می کنیم)
پدرش تعجب کرد:(من نمی دونستم توی آمریکا هم چنین قانونی تصویب شده!)
شاون بلندتر خندید:(نه...اونها فکر می کنند من شورا هستم!)
ساندرا به سکو درآمد:(شما نمی دونستید پدرش ناراضیه؟)
استیو حوصله ی توضیح دادن نداشت:(نه!)
ساندرا نزدیکتر رفت:(من همه چیزو می دونم!)
استیو با ناباوری به او زل زد و ساندرا خندان چشمک زد:(و درکت می کـنم...می دونم سعـی کردی هـمه چیزو درست کنی!)
استیو نفس راحتی کشید:(من خراب نکرده بودم!)
ساندرا او را درآغوش کشید:(می دونم!)
بالاخره حرفهایی که در دلها مانده بود بر زبانها جاری می شد:(تو باید باور می کردی...بایدقبول میکردی
و فراموشش می کردی!)
(نتونستم...دوستش داشتم!)
(اما اون لایق عشق تو نبود!)
(شاید اگر زودتر می فهمیدم...)
(کاری نمی تونستی بکنی!)
(لااقل سعیم رو می کردم)
(اما اون سخت تر قلبت رو می شکست!)
(نباید بیرونش می کردی...)
(اما اون لایق زندگی ما نبود!)
(باید بهم می گفتی!)
(اونوقت ازم متنفر می شدی!)
(بهتر از این بودکه با فکر اینکه دوستم نداشت زندگی کنم!)
(اما اون دوستت نداشت!)
خواهرش شارلوت هم از سکو بالارفت:(حال ماما داره بدتر می شه بهتره زودتر مراسم رو تموم کنیم!)
استـیو به راهرو نگاهی انداخـت.جرات نداشت بـرود و سر بزند اما شارلوت مجـبورش کرد:(برو ببین کجا
موندند؟)
از سکو پایین پرید و به سوی راهرو رفت:(شورا...آقای مک گاون...)
یکی از درهایی که به راهرو باز می شد جرجرکرد و پدر شاون در چهارچوبش ظاهر شد:(بیا تو!)
عـصبانی بنـظر نمی آمد و حتی آسوده و نرم شـده بود.نور امیدی بر دل استیو تابید.با عجله داخل شد و در پشت سرش بسته شد.شاون در همان لباس و همان آرایش صحیح و سالم وسط اتاق ایستاده بود.نگاه او هم پر از امنیت بود.پرسید:(چی شد؟)
شاون پیش آمد:(کیوساک زنده است اما توی بیمارستانه...)
استیـو باز هم نفـس راحـتی کشید.پس پـدرش همه چیز را می دانست!شاون ادامه می داد:(و پلیسها به من
شک کـردند و چون مدرک دقـیقی توی دست نداشتـند منـو بازداشت کنـند سراغ بابا رفـتند تا لااقل منو
شناسایی کنه...)
استیو با شادی پرسید:(پس چکار می کنیم؟)
پدر شاون جواب داد:(اونهـا در مورد شـورا بودن شاون مطمعـن نیسـتند و شما می تونید به این نقـشه ادامه
بدید!)
استیو نمی توانست به خوش شانسی اش باورکند:(یعنی به مراسم برگردیم؟)
آقای مک گاون خندید:(منکه دیگه اعتراضی ندارم!)
ویسکانسین:آگوست2005
از رفـتن به خانه می ترسـید,می ترسید مادرش تهـدید او را جدی نگرفـته وآنها را ترک نکرده باشـد. از
خودش میترسید.از خشمی که مثل اسلحه ی دوستش پر بود اما مجبور بود پس بدهد.دوستش یک فندک بجای آن هدیه داد و سیگاری تعارف کرد تاآرام بـشودگرفـت اما روشن نکرد.برای رسیـدن به خانه عجله
داشت.تمام راه را دوید و وقتی رسید خواهرش شورا با چشمانی پر اشک به پیشوازش آمد.مادرشان رفـته
بود!
از لحظه ی اول تصمیم گرفت حقیقت را به پدرش بگوید اما وضع روحی پدرش بدتر ازآن بودکه بتوانـد
او هم قـلبش را بشکنـد و از خـود متـنفرش بکند.امیـدوار بودگـذشت زمان مرهم زنـدگی یشـان بشود اما
حدسهایش غلط ازآب درآمد.پدرش به یکباره سقوط کرد.کارش را رهاکرد و به میخوارگی افتاد.نه تنهـا
برای تامین نیازهای خانه و زندگی یشـان تلاش نمی کرد بلکه هر چه داشـتند برای حفـظ و بدست آوردن
مجدد روحیه ی خود خرج می کرد.در عرض شش ماه فقر به در خانه یشان رسید بطوری که مجبور شدند برای فرار از دست طلبکاران به نوادا نقل مکان کنند.دانشگاه را رهاکرد وپیش عتیقه فروشی بنام کیوساک
واردکار شد اما بعد از یک سال و نیم جان کنـدن شبانه روزی بدون گرفـتن مزد چند ماهـه اش به تهـمت
دزدی اخراج شد و بالاخره چیزی راکه باور نمیکرد قبول کندکرد!اشتباه کرده بود!سعی کرده بود زندگی
پاکی بسازد اما این خواسته گران بود و او ندانـسته خرج کرده بود!حالاکه همه چـیز را ویران شده می دید
می توانست راه دوم را تشـخیص بدهـد.راهی که پدرش همـان اول انتـخاب کرده بود یعنی قـبول زندگی
پسـت!این معـیار درستـی برای زنـدگی درآن زمان وآن محـیط باآن انسانهـا بود و او می تـوانست در پـی
زندگی خود برود.زندگی ساخته شده با معیارهای خود وآن خانواده را با حماقتها وگناهانشان تنها بگذارد. پشـیمان شده بود.زندگی هـر چـند غـلطی را از هم پاشیـده بود و حالامجبـور بود تـقاص پس بدهد.لااقـل بخاطر خواهرش که بی گناه ترین بود.پس هـمه جا سراغ کار رفـت و روز و شب به این وآن التماس کرد
اماکاری پیدا نکرد تا اینکه روزی در فروشگاه تغذیه فروشی جوان متین و جـذابی را دیدکه خریـد زیادی کرده بود وآغوشش پر بود.بیمار بنظر می آمد.دلش برایش سوخت و پیشنهـادکمک داد.جـوان با رضایت کامل پذیرفت و با هـم راهی شدنـد.پسرک سایمن فـام نام داشت و صاحب غـذاخوری وسـط میدان بود. دست تنها بود و نیاز به کارگر داشت.به مقصد نرسیده دوستهای خوبی شدند و به محض رسیدن استخدام شد.
***
تابلو را دوباره خواند"مصالح ساختمانی گیلمور"پس در عرض چهار سالی که او در حبس بود پدرش از
پـول حرام چنیـن تشکیلاتی براه انداختـه بود!به در شیشه ای نـزدیک شد و به داخل نگاهـی انداخت.سالن عـظیم پشت در,خـلوت بود.باز دودل شد.یا اگـر چیزهایی که والرین در مـورد پشیـمانی پدرش گفـته بود
دروغ بود؟اوکتک خیانت را به سختی خورده بود و نمی توانست دوباره اعتمادکند اما مگر چاره ی دیگر داشت؟تن نیمه جان سایمن زیر سیم ها و شیلنگ ها,دوباره جلوی چشمانش آمد.نه!تصمیم خود راگرفـته
بـود.حتی اگر امیدی نبود او می خواست شانسش را,این آخرین شانسش را امتحان کند و حتی حاضر بود اگرپدرش قبول نکند برای گدایی پولی که سالها قبل بخاطر ردکردنش محکوم شده بود,خود را به پاهای
او بیـندازد!کمی از در فـاصله گرفـت و به انعکـاس تصویر خـود بر روی شیشـه ی دودی نگـاه کرد.همان
کریس قـبلی شده بود.آرام و دلسـوز و خوش باور اما دیگـر پشیمان و متنـفر نبود.دیگر نمی ترسید و حتی
دلش برای این کریس تنگ شده بود!وارد سالن شد.کسی آنجا نبود.به سوی نقشه ی فعلی ساختمان که بر
ضلع دیوار روبرویی زده بودند,رفت.ساختمان بیست طبقه بود و در هر طبقه سه سالن کنفرانس و سی اتاق کارمندی وجود داشت!امیدوار بود اتاق رئـیس علامتـی داشته باشد وگـرنه ممکـن بود پـیداکردن پـدرش
زمان زیادی وقت بگیرد.ناگهان صدای زنی از پشت سرش,او را ترساند:(باکی کار دارید؟)
برگشت:(آقای روان گیلمور روکجا می تونم پیداکنم؟)
(وقت قبلی دارید؟)
(خیر اما...)
(ایشون امروز جلسه دارند اگه ممکنه فردا بیایید!)
فردا خیلی دیر بود!با عجله گفت:(اما من باید همین امروز ایشون رو ببینم!)
(اصلاً امکان نداره فردا هم احتمالش کمه شما باید وقت بگیرید شاید پس فردا...)
ملتمسانه نالید:(پس فردا!؟کار من خیلی واجبه من باید همین امروز و همین حالا ایشون رو ببینم!)
زن مشکوکانه پرسید:(در مورد پسرشونه؟)
کریس متعجب شد:(چطور؟)
(اگه در مورد پسرشون خبرآوردید می تونید بدون وقت قبلی توی دفتر خودشون منتظر بمونید)
کریس در دل خندید:(بله در مورد پسرشونه!)
زن با شوق راه افتاد:(با من بیایید)
دفتر پدرش بزرگترین اتاقـی بودکه در یک ساختـمان اداری می توانست باشد و مثل هـر دفـتر دیگری با
اشـیاء چـوبی بسیارگرانبـها و زیبایی در تُن رنگهای قهـوه ای سوخـته و زرد دکور شـده بود.زن به مبلهای
چرمی اتاق اشاره کرد:(شما بفرمایید من به ایشون خبر می دم)
و او را تنهاگذاشت اما او نمی توانست خونسردانه به انتظار بنشیند.مشغول قدم زدن شد.در دلش غوغا بـود.
می دانست پدرش با چند دیوار فـاصله در چند قـدمی اش بود.چـهار سال زمان زیادی بـود و او هنـوز هـم
حاضر به دیدن پدرش نبود.هنوز هم در قلبش احساس درد می کرد.به همان تازگی پـنج سال قـبل!هـیجان
منـفی تمام عضلاتش را به لرز انداخـته بود.بناچار خود را بر روی یکی از مبلها انداخت و با اضطراب فکر
کرد.هنوز هم فرصت فرار داشت شاید بهتر بود می رفت و خـودش دزدی می کرد.هـر دو یکی بود با این
فرق که حالاداشت خود را جلوی دشـمن دیریـنه اش کوچک می کرد و اعـتراف می کرد اشتباه کرده و
شراب پیروزی را به او می نوشاند!از جا پرید اما نتوانست قـدم از قـدم بردارد.چـطور باز هم احتمال موفـق
نـشدنش را فـراموش کـرده بود؟اگرگـیر می افـتاد چه؟چه بلایی سر سایـمن می آمد؟یعـنی او حاضر نبود
بخاطر سایمن غـرورش را فـداکند؟البته که حاضر بود غـرورش و حتی هر چه که داشت فدای او بکند! با
باز شدن ناگهانی در از افکارش خارج شد.پدرش بود!با چهره ای پر از هـیجان و شور و تعـجب نفس زنان
وارد اتاق شد:(کریس؟!)
نگاهش بر چشمان مرطوب پدرش قفل شد.در عرض پنج سال پیرتر و چاقتر شده بود ودرکل تیپ سنگین و مردانه ای پیداکرده بود.هیاهـویی در سالن افـتاده بود.سر همان زن را از دوش پدرش دید:(آقای گیلمور پسرتونند؟)
پدرش بدون چشم برداشتن از چهره ی او لبخندزد:(بله...بله خانم میلر...متشکرم!)
هـیاهو بالاتر رفت اما پدرش با یک دست در را هل داد و بست.حالا هر دو چشم در چشم هم تنها بودند . ثانیه ها به سختی میگذشت.هیچکدام نمی توانستند شروع کنند.هر دو می لرزیدند تا اینکه کریس توانست خشم خود را فرو برد:(سلام بابا!)
اشک در چشمان مرد حلقه زد:(اوه کریس...عزیزم...)
و راه افـتاد.شرمسار و نگران مثل بچه ای که از تنبیه بزرگش می ترسد.کریس نمی توانست حرکت بکند . حالاکه او را دوباره می دید درد خیانت را تازه تر و شدیدتر از قبل بر تنش حس می کرد اما دیگـر نفرت
نمی کرد و حتی تازه می فهمیـد دل او هـم برای پـدرش تنـگ شده بوده!روبروی او رسیـد و در حالی که مرتب نگاهش بر چهره و اندام پسرش می چرخید,با احتیاط زمزمه کرد:(اجازه می دی بغلت کنم؟)
بغـضی ناگهـانی از دیدن اشکهـای پـدر و این حرف پرعـشق,برگـلویش نشسـت اما او بی اختیار لبخند زد
لبخند ی که سالها درآرزویش بود و این لبخند جرات کافی را به پدرش داد.لحظه ی دیگـر او درآغـوش
پر حسرت و سیری ناپذیر پدرش بود.دقایق عجیبی بود.دستهای لرزان مرد دیوانه وار تن او را لمس میکرد و صدای گریه ی پشیمانش درگوشش زمزمه می کرد:(منو ببخش...لطفاً منو ببخش!)
و او بخشید!
دوشادوش هـم نشسته بودند و او اجـازه داده بود پدرش دستـهای او را در دستـان لرزان خود نگه دارد و فرصت داده بود حرفهای چـند ساله اش را بزند:(حق با تـو بود,هـمیشه حق با تو بود.من اشتباهـات جبران ناپذیری مرتکب شدم...از اولش...ازدواج با باربارا اشتباه بود,عمل کردن به خواسته های اون,دزدیدن پول
ردکردن پیشنهاد تو...اما بزرگترین اشتباهم دادن اون اعتراف نامه ی دروغین بود در واقع هدفم این بود بـه
کمک یک وکیل قـوی تو رو نجات بدم اما نشد.والرین سعی خودشوکرد اما توطعه ی باربارا قوی تر بود و همه چیزو خراب کرد!خیلی سعی کردم باهات ارتباط برقرارکنم و بگم که اشتباه کردم و پشـیمونم,همه
چیزو ول کردم اومدم اینجا و هر هفـته اومدم زندان به ایـن امیدکه اجازه بدی ببینمت و مـعذرت بخـوام و
بگم که چقدر دوستت دارم اما تو خیلی ازم متنفر شده بودی,حق هم داشتی کاش می تونستم کاری بکنم
تا لااقل کمی از خطاهامو جبران کنم اما نبود غیر از...)
کریس باکنجـکاوی به چهـره ی پـدرش زل زد.لبخـند شرمگیـنی بر لـبهای مرد نـقش بست:(غیـر از اینکه
باربارا رو طلاق بدم!)
بـرای لحظه ای کریس شاد شـد اما ناگهان یاد ملیسا افـتاد و دلتـنگ شد.پـدرش ادامه می داد: (دیر بود اما
بالاخره فـهمیدم اون لایـق من نبود هـنوز لایـق مادری تو اصلاً نبـود باید میان تـو و اون یکی رو انتـخـاب می کردم و من تو رو با اینکه از دست داده بودم انتخاب کردم کاری که باید از همون روز اول میکردم!)
کریس زمزمه کرد:(من با اون مشکل نداشتم اون با من مشکل داشت)
پـدرش آهـسته بر روی دست او ضربـه زد:(می دونم,می دونم...تو سالها فـداکاری کـردی که اونو تحمل کردی من حالا می فهمم تو چقدر خوب بودی!)
کریس با خجالت لبخند زد:(حالادیگه همه چیز تموم شده...)
پدرش با اشتیاق دستهای او را تـکان داد:(اما می تونیـم دوباره شروع کنیـم مگه نه؟می تـونیم یک زندگی گرم و بی نقص بسازیم...با معیارهای تو,بهتر از قبل...)
و متوجه گرفته شدن چهره ی زیبای پسرش شد و با نگرانی سکوت کرد اما فکرکریس در جای دیگر بود :(من یک زندگی گرم و بی نقص داشتم بابا اما...)
پدرش با ناباوری پرسید:(تو ازدواج کردی؟)
سر بلندکرد و با تمسخرگفت:(هنوز هم فکر می کنی زندگی گرم و بی نقص فـقط با ازدواج کردن امکان پذیره؟)
پدرش خندید:(اگه اینطور فکر نمی کردم بعد از مرگ مادرت دوباره ازدواج نمی کردم!)
او هم خندید و پدرش اجازه نداد سر موضوع گم شود:(از زندگی گرم و بی نقص خودت بگو!)
کریس در دل از او تشکرکرد:(توی یک غذاخوری کار می کردم که...)
اینبار پدرش با تمسخرحرف او را برید:(پسرگیلمور میلیونر توی یک غذاخوری کار می کرد؟!)
رنجید:(تو از اول میلیونر نبودی بابا!)
پدرش متوجه شد و با شرم سر تکان داد.می دانست نباید احتیاط را از دست بدهد:(حق با توست...معذرت
می خوام!)
کریس اضافه کرد:(من به کارم افتخار می کردم و از شرایطم راضی بودم!)
پدرش به عنوان همدردی گفت:(اگه راضی بودی زندگی درستی بوده!)
مدتی سکوت برقرار شد و این سکوت صدای تاک تاک ساعت دیواری را به گـوش کـریس رساند.زمان داشت از دست می رفت.دیگر نتوانست معطل کند:(اما دارم از دست می دمش بابا...لطفاً کمکم کن!)
***
ساعـت هشت عصـر بودکه از بـیمارستان خارج شدند و به پیشنهاد پدرش برای صرف شام به هتل رفتند. همه چـیز بهـتر ازآنچه کریس انتظـار داشت به انجام رسیـده بود.مخارج عـمل از پیش پرداخـت شده بود, ماهرترین جراحها استـخدام شـده بودند و برای پـیداکردن کبـد مورد نیـاز به بیمارستـانهای ایالات اطراف اعـلان داده شده بود.حالا دیگر از نشستن در مقابل پدرش افتخار می کرد چون اثبات کرده بود تغییرکرده پشیمان شده و او را دوست داشت که برای شادی و رضایت او هر چه از دستش آمده بودکرده بود.
پدرش تکیه زده بر پشتی صندلی با علاقه به چـهره ی جـوان اما سخت شده ی پسرش نگـاه می کرد:(برام از والرین بگو!)
کریس شرابش را سرکشید:(دقیقاً چی رو می خواهی بدونی؟)
پدرش با لحن شوخی گفت:(خودت می دونی چی رو می خوام!)
(عاشقش نیستم!)
(اما اون عاشقته!)
(می دونم...)
(پس؟)
(کاری نمی تونم براش بکنم!)
پدرش سیگاری روشن کرد:(اونشب چی شد؟)
کریس سر به زیرداشت:(شب بدی رو انتخاب کرده بود...)
پدر منتظر شد اماکریس قصد ادامه دادن نداشت پس زمزمه کرد:(تعریف کن!)
کریس با تعجب سر بلندکرد و پدرش که شرم را از چشمان مست او خواند اضافه کرد:(دلم می خوادهمه
چیزو در مورد تو بدونم!)
کریس درکش کرد وآه کوتاهی کشید:(دم در زندان اومده بود...درسته آزاد شده بودم اما وضع روحیه ام
خراب بود...شاید اونم فکر می کرد خوشحال می شم که بهم ابراز علاقه کرد اما من ترسیدم چون...چـون
عشق اولین چیزی بودکه توی زندان گم کرده بودم...)
پدرش نفـسش را نگه داشت.نمی توانست و نمی خواست تجسم کند چه رنجهایی بخاطر حماقتهای او سر پسرش آمده بود وکریس پشیمان از اعتراف به ناپاکی اش کامل کرد:(و فرارکردم!)
پدرش ازکوتاه و خلاصه کردن موضوع خشم و نفرت پسرش را درک کرد و پرسید:(حالاچی؟)
کریس به سردی تکیه زد:(سایمن بیشتر از اون به عشق من محتاجه!)
پس خواسته اش صحبت در مورد سایمن بود!او حاضر بودخواسته ی پسرش را هر چه باشد بجاآ ورد :(با اون چطورآشنا شدی؟)
لبخـندکوچکی نشان از علاقـه و رضایت بر لـبهای کریس نقـش بست:(هـمون شب...از دویدن خسته شده بودم جلوم یک پارک ظاهر شد...بارون شدیدی می بارید نفس زنون رفتم زیر یک درخت بید قایم شدم خیس وگرسنه و خسته بودم,به انتظار قطع شدن بارون نشستم نمی دونستم اگه قـطع بشه چکار قـراره بکنم که از رستوران روبرویی اون بیرون اومد,می خواست کـرکره هاشو ببـنده که شانسی منو دید و دوان دوان
بطرفم اومد وگفت"سلام آقا...شما حالتون خوبه؟"خوب نبودم اما به دروغ سرتکون دادم که خوبم و اون
پرسید"می تونم شما رو به شام دعوت کنم؟"با بدبینی غریدم"چرا باید بخواهید یک آدم بیگانه رو به شام
دعوت کنید؟"به سادگی خندید"اون رستوران مال منه و من به هـزارمین مشتری جایزه تایـین کردم...یک وعده شام!نهصد و نود و نهمین مشتری کمی قبل رفت و فـقط یک نفـر مونده و من می خـوام این فرصت
رو به شما بدم!"کاملاً معلوم بود دروغ می گفت!عصبانی تر شدم وگفتم"هدف واقـعی تونو بگید!"با شرم
سر تکان داد وگفت"خیلی خوب واقعیتش اینه من تازه اومدم و به کارگـر نیاز دارم فکرکردم شاید بتـونم شما رو استخدام کنم"اینو باورکردم وگفتم"فقط کافیه غـذایی برای خوردن و جایی برای خوابیـدن بدی هر قدر بخواهی برات کار می کنم")
پدرش آه بلندی کشید.آنشب تا صبح خیابانها را به دنبال اوگشته بود!("اما اون خوشحال شد وگفت"یک
سـوم سوای غـذا و اتاق می دم!"باورم نمی شد هنوز هم چنین انسانهایی وجود داشته باشه داد زدم"قبوله!" خندید"بریم جایزه ی هزارمین مشتری رو بخوریم!"راه افتاد اما من احساس گناه می کردم نمی تـونستم به
صداقـتش خیانت کنم نگاهش پر از عشق و پاکی بود باید منو می شناخت هـر چند ممکن بود برام گـرون تموم بشه...همونجا و همون لحظه اعـتراف کردم که زندانی بودم و اون می دونی چی بهم گفت؟)
پدرش هم کنجکاو و مشتاق شده بود وکریس خندان کامل کرد:(گفت"همبرگر سرخ کردن بلدی؟")
***
پدرش ماشین را جلوی در غذاخوری نگه داشت:(پس اینجاست!)
کریس به تابلوی غذاخوری نگاه کرد:(بله...از بابت همه چیز متشکرم)
(دلم می خواست امشب مهمون من می شدی)
(بعداً حتماً میام این روزها اینجا باشم بهتره هنوز از استیو و شاون خبری نشده)
پدرش سرتکان داد:(می فهمم)
کریس دست به دستگیره ی در انداخت:(خوب...بعداً می بینمت!)
پدرش با عجله گفت:(توی اینجا قهوه هم می دید؟)
(البته!)
(پس چرا منو دعوت نمی کنی؟)
کریس تعجب کرد:(حالا؟)
پدرش منتظر بود.کریس خندید:(البته...بفرما!)
و پیاده شد و به سوی در دوید تا قبل از رسیدن پـدرش کرکره ها را بازکـند.پدرش با ورود به غـذاخوری
لبخند پرشوری زد:(جای خیلی قشنگ و دوست داشتنیه,خیلی مرتب و خوش سلیقه,فقط خیلی کوچیکه)
کریس بارانی اش را درآورد:(تعداد ما هم کمه)
پدرش در حالی که قدمزنان اطراف را دید می زدگفت:(بالا یک رسـتوران بزرگ هست...صاحـبش داره
می فروشه...)
کریس به پـشت پیشخوان رسیـده بودکه احـساس کرد تیـر دردی در قـلبش فـرو رفت.با حرف پدرش یاد سایمن و رفتار تلخ و وحشناک خودش افتاده بود:(می دونم...)
پدرش هم خود را به جلوی پیشخوان رساند:(چرا اونجا رو نمی خرید؟خیلی پیشرفت می کنید)
کریس به سوی دستگاه قهوه دم کنی برگشت:(زمانی به این چیزها اهمیت میدادیم اما حالاسلامتی کافیه!)
وآب داخل قوری اش ریخت تا روشن کند اما پدرش مانع شد:(نمی خواد قهوه دم کنی!)
با تعجب سر برگرداند:(اما توگفتی که...)
پدرش کودکانه خندید:(فقط می خواستم برای ورود به اینجا بهانه ای داشته باشم!)
کریس هل کرد و شاد شد:(لزومی به این کارها نبود اگه می گفتی می خوام رستوران رو ببینم...)
پدرش حرفش را برید:(خوب پس لازم نیست برای دیدن اتاقت هم بهانه پیداکنم!)
پنسیلوانیا:آگوست 2005
تـمام مدت دادگاه نشـسته برجـایگاه مجرمین با نگاهی متعجب وگیج به تلاشهای سر سختانه ی نامادری اش برای محکوم کردن او و اصرارهای نا امیدانه ی والرین برای نجات او نگاه میکرد و منتـظر تایین شدن
سرنوشتـش بود.نمی دانست چرا ملیسا نـیامده بود و پدرش همچون بره ای بی زبان و سر به زیر نشسـته بود و تمـام اتهامات وارده بر پـسرش را قبول می کرد!همه چیز مثل یک شوخی بنظر می آمد حیف که لبخند
او خشک شده بود!وقـتی نوبت او شد نمی دانست چـه بگوید.از نگاه خـسته ی والـرین و پرترحم پـدرش
باختش را خواند.دیگر لزومی به ادامه دادن این بازی مسخره نبود به جـرمی که مرتکب نشده بود اعـتراف
کرد و به هفت سال زندان با چهار سال آزادی شرطی محکوم شد.
عـصر همان روز با اولین قطار محکومین به زندان نوادا منتقل شد و چهار سال را با انواع آزار و شکنجه ها سرکرد.بارهـا پدرش به دیدنـش آمد شاید هـر هـفته و هـر زمان اما او نمی توانست قبولش کند.می ترسید
دست به قـتلش ببرد و محکـومیتش زیادتر بـشود و مسخـره بودکه هـر روز منتـظر ملیسا بود اما او هم,تک شانسش,ترکش کرده بود و اینرا بعد از چهار سال انتظار می فهمیدعجیب نبود وقتی حکم آزادی اش آمد خشمگین شد.او دیگر به ظلمی که در حقش شده بود,به شرایط وحشتناک داخل,به رفـتار پست مجـرمین
عادت کرده بود و حتی یادگرفته بود مثل یکی ازآنها باشد.او دیگر چـیزی در بیرون نداشت که بخـاطرش
از خروجش شاد شود اما والرین با یک دسته گل مقابل در منتظرش بود.تمام طول راهی راکه مقصدش را
نمی دانست سکوت کرد.حواسش در سیاهی شبی بودکه داشت گسترده می شد,طوفانی که داشـت شروع
می شد و جایی که نداشت برود!با ایستادن ماشین از تفکراتش خارج شد.در یک خیـابان بزرگ و خلوت
بودند.علاقه ی پرسیدن نداشت.سر به زیر با دسته گل که درآغـوشش بود بازی می کردکه زمزمه ی او را
شنید:(و از اون موقع تا حالاعاشقتم کریس!)
نامطمعـن ازآنچه شنـیده بود به او نگـاه کرد.اشک هیجـان و عـشق در چشمان والرین می رقصید:(جوابت چیه؟ ..عشقم رو قبول می کنی؟)
عـشق؟!این لغـت کثـیف را بارها در زنـدان درگـوشش خوانـده بودند و اوکتک این اعتـراف را بارهـا به
کثیفـترین وضع خـورده بود.مثل یک حیوان وحـشی در قفس به تقلا افتاد به در چنگ انداخت باز کرد و خود را بیرون انداخت.دسته گل ازآغوشش برآسفالت خیس افتاد و بوی عطرش به هـوا برخاست.احساس
می کرد از هـر طرف دستـهایی برای گرفـتن او دراز شـده اند.شروع به دویدن کرد.والرین از پشت سرش داد زد:(نه نرو...لطفاً منو تنها نذار...معذرت می خوام...)
اما او دوید و دوید از خیابانی به خیابانی دیگر,ازکوچه ای به کوچه ای دیگرآنقدر سریعتر و آنقدر دورتر
که نه دیگر نشانی از والرین ماند و نه نفسی در سینه!کاملاً از دویدن خسته شده بودکه مقابلش یک پارک ظاهرشد...
***
کشیـش دوباره پرسید:(اگه کسی در مورد این ازدواج اعـتراضی نـداره یا همـین حالابگه یا برای همیـشه
ساکت بمونه!)
اینبار جوابش سکوت بود.کشیش رو به آندوکرد:(شمـا خانم شـورا سـوزانا مک گاون,آقـای استـیوکوین جانسون رو به همسری قبول می کنید؟)
شاون زمزمه کرد:(بله)
اینبارکشیش رو به استیوکرد:(شماآقای استیوکوین جانسون,خانم شورا سـوزانا مک گاون رو به هـمسـری
قبول می کنید؟)
استیو جواب داد:(بله)
کشـیش ادامه داد:(پس منم طبق وکالتـی که کلیسای سنت ماریـا در اختیارم قرار داده شما رو زن و شوهر اعلام می کنم...می تونی عروس رو ببوسی!)
نگـاه وحشتـزده ی شاون بر استـیو چرخیـد استـیو با دودلی به سوی او چـرخیـد.شاون زیر لب زمزمه کرد:
(می کشمت!)
استیو لبخند ساختگی به لب آورد:(منم همچین مشتاق نیستم!)
کشـیش از معـطل و پچ پچ کردن آنها متعجـب شده بود.شاون به پدرش که در نیمکت جلویی نشـسته بود نگاه کرد.سعی میکرد با دست جلوی دیده شدن دهان خندانش را بگیرد!استیو بناچار دست دورکمر شاون
انداخت و او را به سوی خودکشید:(می دونی که مجبوریم....همه منتظرند!)
شاون تسلیم شد و بانفرت پلک بر هم گذاشت تا لااقل چیزی نبیندکه رطوبت لبهای استیو را برپیشانی اش حس کرد و نـفس راحـتی کشید.هـمه لحظه ای با تعـجب سکوت کـردند و بعد احساساتی از این حرکت ساده و پاک دست زدند.
ماشینی که کرایه کرده بودند غرق گلـهای طبیعی جلوی درکلیسا منـتظرشان بود.شـاون برای خداحافـظی پدرش را کناری کشید:(از بابت همه چیز متاسفم)
پـدرش آه پرتاسفی کشید:(همه اش تقصیر من بود...از اولش...دست روی تو بلندکردن ,باور نکردن, زور گفتن,آواره ی شهرهاکردن و از همه بدتر تنبلی و بی مسئولیتی خودم و مجبورکردن تو برای مونـدن پیش کیوساک پست فطرت...)
(می دونی چقدر خوشحالم کردی؟همینقدرکه درکم کردی متشکرم)
(قول بده زود برگردی...هر جا رسیدی زنگ بزن منو بی خبر نذار)
(تو هم قول بده برگردی و همه چیز رو از اول شروع کنی بخاطرمن...بخاطر شورا...)
(قول می دم!)
استیو مادرش را به آغوش کشید:(امیدوارم حالا ازم راضی باشی)
مادرش با نفسی که به سختی در می آمدگفت:(من همـیشه از تو راضی بودم و بهت افـتخـار می کردم من
هیچوقت باور نکردم توگناهکار باشی من هیچوقت نخواستم تو رو بیرون کنند...از وقـتی رفتی زندگی من جهنم شد...)
استیو پیشانی مادرش را بوسید:(می دونی چقدر به دونستن و شنیدن این حرفها احتیاج داشتم؟...متشکرم)
رزان او را به سوی خودکشید(حالا نوبت منه ماما!)
و برادرش را بغل کرد و بوسید:(مواظب خودت باش اما بیشتر از خودت مواظب شورا باش اون دختر یک
فرشته است که به تور تو افتاده...هیچ دختری حاضر نمی شه چنین عروسی داشته باشه...می فهمی که؟)
استیو لبخند زد:(می فهمم!)
ایـنبار شارلوت او را ازآغـوش خواهـرش درآورد:(بسه...بسه وقـت نداریم!)و او را به سوی ماشین هل داد:
( برید ...به سلامت!)
استیـو متعـجب از این عجله و زورگویی بناچـار سوار شد.شارلوت اینبـار رو به شاون کرد:(زود باش شورا سوار شو وگرنه استیو تنهایی به ماه عسل می ره!)
شاون دامنش را جمع کرد و سوار شد.استیو ماشین را روشن کرد همه کف زدند.ساندرا به زحمت از میان
جمعیت راه باز کرد و خود را به پنجره ی شاون رساند:(نگران اسکات نباشید من نجاتش می دم!)
شاون لبخند رضایتمندی زد و ساندرا با شیطـنت به او چشمک زد.استیـو برای دورکردن بچه ها از سـر راه
ماشـین یک بوق زد و راه افـتادند.شاون سر از پنجـره بیرون درازکرد تا برای مهمانـان خـصوصاً پـدرش و
ساندرا دست تکان بدهدکه متوجه افتادن تحرکی ناگهانی و غیر طبیعی در جمع شد.هیچکس به آنها نـگاه
نمی کرد برعکس دور چیزی گردآمده بودند و هیاهویی متفاوت ایجاد می کردند.شاون شوکه شد:(استیو انگار اتفاقی افتاده!)
استیو جـواب نداد برعکس دنده عـوض کرد و ماشیـن سرعت گرفـت.شاون برای فهمـیدن نفـسش را نگه داشت وگوشهایش را تیزکرد.یکی داد می زد:(آمبولانس خبرکنید...)
شاون به سوی استیو برگشت:(ظاهراً حال یکی خراب شده!)
باز هم استیو حرفی نزد.چشم به راه دوخته بود و می راند.شـاون با نابـاوری تکیه زد و منتـظر عکس العمل
او به نیم رخـش خیره شد.یعـنی استیو نمی فهمیـد شاید مادرش درآن لحـظه در حال مرگ بود و یاآنقـدر
سنگدل بودکه اعتنایی نمی کرد؟یک بار دیگر با احتیاط زمزمه کرد:(استیو؟!)
و بناگه قـطرات جمع شـده ی اشک بر روی گونـه های استیـو سرازیـر شـد.شاون تازه موضوع را فهمید و
آنچنان دلش برای دوست فداکار و مهربانش سوخت که نتوانست تحمل کند.سر برگـرداند و از پنجـره به
بیرون خیره شد.
***
مـرز مکزیک در روبرویشان بود.شاون لباسهایش را عوض کرده,آرایشش را پاک کرده و بـاکوله پشتی
روبروی استیو برای خداحافظی ایستاده بود:(من سعی می کنم زود زود تـماس بگیرم تا در مورد سایمـن و
شماها,پدرم و شورا خبر بگیرم چون تلفن خونمون به علت بدهی قطع شده نمی تونم به خونه زنگ بزنم..)
درد در سینـه ی استیـو غـوغا می کرد.تحمل نداشت بعد از ازدست دادن مادرش او را هم که به انـدازه ی شـورا دوست داشت از دست بـدهـد.حـالاکـه لحـظه ی جـدایی بـود ایـنرا می فـهمیـد:(من منـتظر تلفنـت می مونم.)
(و لطفاًگهگاهی به پدرم سر بزن ببین سرکار می ره یا نه)
بغض گلویش را می درید:(خیلی خوب!)
اشک پلکهای شاون را می فشرد:(مواظب خواهـرم باش استیو...اونو غـیر از خودت مثل منم دوست داشتـه
باش!)
استـیو دیگر نمی توانست به چهـره ی او نگاه کند.هرآن ممکن بود بغضش بترکد پس سر به زیر انداخت: (حتماً...)
(می دونی که تنها امیدم به توست!)
(می دونم!)
شاون برای آنکه توان ادامه دادن داشته باشد لحظه ای سکوت کرد و بعد زیرلب گفت:(تو رو خیلی تـوی
دردسر انداختم...از بابت همه چیز متشکرم)
اما دیگر در استیو توان ادامه دادن نمانده بود پس فقط سر تکان داد و باز به کفشهای خود خیره ماند.شاون
نفس عمیقی کشید:(خیلی خوب من دیگه برم!)
و برای بغل کردن استیو قدم پیش گذاشت اما استیو طوری دست در جیب و سر به زیر ایستاده بـودکه این
امکان را به او نمی داد پس فقط دست درازکرد:(خداحافظ)
استیو بدون آنکه نگاهش کند با بی حالی گرفت,نفشرد و زود رهاکرد:(خداحافظ!)
حتی خودش هم نشنید!شاون متعجب و دلگیر از این بدرقه ی سرد راه افـتاد.در درون استیو یکی داد میـزد
"احمق!حتی اگه نخواهی اون داره می ره و شاید هیچوقت نتونی ببینی خجالت و لجاجت روکنار بذار برو خداحافظی کن!"دلش داشـت می ترکید و هـل برش داشتـه بود. باد شدیدی وزیدن گرفت و او از تـرس
آنکه دیگر صدایش به گوش شاون نرسد حرفی پیداکرد و داد زد:(شایدکیوساک نمیره؟)
شاون نگاه متعجبی به عقب انداخت و بعد خندید.آرام شده بود.حالادیگر از استیو دلگیر نبود.هـمین کافی
بود بتواند شدت ناراحتی او را درک کند.دستش را بلندکرد:(خداحافظ)
اما این برای استیوکافی نبود:(لطفاً شاون ما می تونیم یک راه دیگه پیداکنیم...)
شـاون نمی خواست بیشتر از این استیو را وادارکند پس بر سرعت قدمهایش افزود.استیو بی اختیار راه افتاد :(صبرکن شاون...لطفاً یک دقیقه گوش کن...)
شاون نمی خواست به عقب نگاه کند.می ترسید منصرف بشود اما مجبور بود جواب استیو را بدهد:(ماتمام حرفهامون رو زدیم استیو!)
استیو دیگر نمی توانست پاهایش راکنترل کند:(اگه بگی شریک داشتی جرمت سبک تر می شه!)
(کی شریکم می شه؟...تو؟!)
(آره حتی اگه بخواهی تمام جـرم رو به گـردن می گیـرم به همه می گـم من تهدید و مجبورش کردم این
کار رو بکنه!)
شاون به تـلخی خنـدید.می دانـست استیـو این حرفـها را جدی می گفـت او را شناخته بود اما آنقدر زیبا و
شیرین بودندکه باور نکردنی بنظر می آمدند:(برگرد استیو!)
اما استیو همچنان می رفت!داد زد:(نمی خوام بری شاون!)
(می دونی که مجبورم!)
و صـدای قـدمهای او راکه در تعـقیبش داشت نزدیک می شد,شنیـد و شروع به دویدن کرد.استیو با دیدن
فرار او ناامید شد و ایستاد و از روی ناچاری نالید:(لااقل قول بده زود برگردی!)
شاون دیگـر نتوانست ادامه بدهـد ایستاد وکوله پشتی از شانه اش افتاد.استیو با شوق منتظر شد.مسافتشان از هم زیاد نبود شاید فقط چند قدم اما در هـیچکدام جرات نـزدیکی نبود.شـاون آرام چرخـید.می گریست: (قول می دم!)
استیو هم به گریه افتاد:(دلم برات تنگ می شه پسر!)
اینبار شـاون نتوانست حرف بزند فـقط سر تکان داد یعـنی منم!استـیو لبخند خسته ای زد:(از بابت همه چیز
متشکرم!)
شاون به علامت خداحافظی دست بلندکرد و عقب عقب راه افتاد تا لااقل استیـو را بیشتـر ببیند.استـیو برای
آخرین بار زمزمه کرد:(و دوستت دارم!)
شاون باکف دستش دو بار به سینه اش زد یعنی منم تو را دوست دارم و برگشت و شروع به دویدن کرد.
***
خستگی گیجـش کرده بود.نـزدیک به نه ساعـت بودکه یکراست می راند.حتی برای خرید چیزی برای
خوردن هم نگه نـداشته بود.به گرسنـگی عادت داشت.شـوق بازگشت به غـذاخوری و دیدار دوستان و از
سرگرفتن زندگی زیبای گذشته,او را وادار می کرد ادامه بدهد.ته دلش می دانست نبود شاون درد عمیقی
بر جا خواهدگذاشت اما چه خوب که سایمن بود.عجیب بود فقط سه روزگذشته بود اما دل او برای دیدن
چشمان سبز و پرامیدش,شانه های استوار و امینش و مهمتر از همه لبخند پر مهر و اعتماد برانگـیزش تـنگ شده بود.دقیق ترکه فکرکرد متوجه شد دلش برای کریس هم تنگ شـده!او باآن شخـصیت قـوی و جدی
و زورگویش همچون پدری دقیق و وظیفه شناس بالای سرشان بود.
اینبـار وقـتی وارد هندرسون شد همان شوق دیدار زادگاهش را در قلبش حس کرد.بله آنجا زادگاه اصلی او بود و الـبته زادگاه بقـیه هم که زنـدگی دومشـان را درآنجـا از سرگرفـته بودند.می دانـست در لحظه ی
حـرکت از سیـیراوستا مادرش را از دسـت داده بود و عجـیب بودکه این واقـعه او را به آرامـش غـمگیـنی
رسانده بود.حالادیگر مجبور نبود به سییراوستا برگردد حتی تا آخر عمرش!
وقتی وارد خیابان شد.چشمش به ماشین بسیارگرانقیمت و شیکی افتادکه جلوی در غذاخوری پارک شده
بـود. باکنجکاوی ماشین خود راکناری پارک کرد و خود را به غذاخوری رساند.کسی در سالن نبود. صدا کرد:(سلام بچه ها...من اومدم!)
جوابی نیامد.به آشپزخانه سر زد.خالی وتاریک بود.به حمام ودستشویی نگاه کردکسی نبودکنجکاوی اش تبدیل به نگرانی شد.به اتاق سایمن دوید:(سایمن...سایمن کجایی؟)
در اتـاقش باز بود اما چراغ خاموش بود.کلید را زد.سایمن آنجا نبود اما تخت بهم ریخته و چیزهایی ریز و سبـز رنگ بر ملافه و زمین اطراف تخت ریخته بود.دو قدم نزدیکتر رفت و قرص بودنشان را تشخیص داد بناگه قلبش فرو ریخت.اتفاقی افتاده بود!دیوانه وار برگشت و تا پای پله ها دوید:(کریس...کریس...)
و بالاخره مردی میانسال و قوی هیکل در بالای پله ها ظاهر شد:(تو باید استیو باشی!)
استیو جواب نداده کریس هم پاگرد را پیچید:(سلام...چه زود برگشتی؟)
استیو متوجه تغییری مثبت در چهره و تن صدای کریس شد وکمی امیدوار شد:(چی شـده؟این آقا کیه؟...
سایمن کجاست؟)
مرد لبخند به لب از پله ها سرازیر شد:(من روان گیلمور هستم...)و رسید و دست داد:(پدرکریس)
استیو متعجب شده بود:(خوشبخت شدم)
لبخند مرد عمیقتر شد:(منم از اینکه بالاخره با یکی از دوستان پسرم آشنا شدم خوشحالم)
بالاخـره با یکی؟!مگـر سایـمن را نـدیـده بود؟تپـش قـلب استیو به اوج خود رسید و سوالهای گوناگون به
مغـزش هجـوم آورد.مرد او را درک کرد:(خیـلی خوب من دیگه بهـتره برم شـما دو تا دوست حـالاکلی
حرف دارید مزاحم نشم...)و رو به کریس کرد:(بازم اگه کاری داشـتی باهـام تماس بگـیر,شمـاره ام روی
کارت هست)
کریس سر تکان داد:(متشکرم)
و پـدرش با رضـایت کامل در چـهره اش, غذاخـوری را تـرک کرد.استـیو به محض بسته شدن در,دوباره
پرسید:(سایمن کجاست؟)
کریس بدون مقدمه چینی گفت:(بیمارستان!)
استیو نالید:(خدای من...چی شده؟)
کریس دست در جیب شلوارش کرد:(بگیرکلید و برو در رو ببند چراغها رو هم خاموش کن)
استیو غرید:(مسخره کردی؟بگو چه بلایی سر سایمن اومده؟)
کریس به او زل زد.شدت علاقـه و احترامش به سایـمن در چشـمان دوست داشتـنی اش موج می زد.برای
اولین بار دلـش شدیداً برای او سوخت که قـرار بود چنـین خـبری را بدهـد:(حـرف زیاده برو درو ببند بیا
آشپزخونه بگم)
استیو دسته کلید را قاپید و از پله ها سرازیر شد.
آریزونا:آگوست2005
او را نمی خواستند.نه در خانه و نه در دهکده و نه حتی اجـازه می دادند در خاکـسپاری پدرش باشد.همه
انگارکه او ناقل بیماری خطرناکی است از او فرارمی کردند.دیگرکسی با او حرف نمی زد اما پشت سرش فقط حرف او بود.همه طـردش می کردند و خانواده به سخـتی او را تحمل می کـرد.برادرش دچار جـنون پارانوئیدی شد و مجبور شدند بستری اش کنند.مادرش از غصه برتخت بیماری افتاد و او ناامید و دلشکسته وآواره تر از همیـشه برای اثبات پاکی اش وارد تلاش شـد اما خـودکشی پدرش یک سند محکم شده بود تا باورش نکنند.بناچار از صبح تا شب در خانه همچون زندانی مخفی می شد تا از نگاههای تلخ وحرفهای
پر طعنه ی اطرافـیان در امان باشد اما اجازه نـدادند درآنجا هم بماند هیـچوقت باور نمی کرد خـانواده هم
طردش کند اما خواهر بزرگش,شارلوت مامور این کار شد:(همه به ما بخاطر نگه داشتن تو توهین میـکنند
می گند تو برکت دهکده رو از بین می بری دکترها می گند اسکات باید خونه باشه اما وجود تو ناراحتش می کنه اگه یک مدت اینجا نباشی همه چی از یادها می ره و...)
گریه اش گرفته بود:(منو بیرون می کنید؟)
خواهرش هم به گریه افتاده بود:(لطفاً درکمون کن...مجبوریم!)
(کجا برم؟منکه جای دیگه ای ندارم؟)
خواهـرش تکه کاغـذی به سوی او درازکرد:(آقـای نرمن کلاین یادتـه؟سه سال قبـل به نوادا رفت و حالا
صاحب یک رستورانه,ما قبلاًباهاش حرف زدیم این آدرس اونه اگه بری آشنایی بدی استخدامت میکنه)
غـرور نداشت که بشکنـد اما قلب داشت!اجازه نداد بیشتر ازآن خورد شود.عصر همان روز باکوله باری از غـم و درد راهی شهـر شد.هیچکس به بدرقـه اش نیامد حتی از افـراد خانواده اش .تمـام طول راه بغض در
گلو داشت.تنها امیدش به شروع یک زندگی بهتر در شهـر بودکه مانع ترکیدن می شد اما وقـتی به آدرس
رسیدآن امیدکوچکش هم شکست و فرو ریخت!نرمن کلاین غذاخوری را در قمار به یک جوان ناشناس
باخته بود و به ارگون رفته بود!خود را به پارک روبرویی رساند,درگـوشه ای نشست و هـمچون کـودکان
شروع به گـریستن کرد.نفهـمید چقدرگـذشته بودکه دستی به شانه اش خورد:(شاید نتونم آقای کلاین رو
برات پیداکنم اما هرکمکی بخواهی حاضرم برات بکنم...)
مدتها بود چنـین جمله ی پر مهـری نشـنیده بود!باور نمی کرد در این دنیاکسـی به فکر او باشـد عجیـب تر
ایـنکه این کس یک بیگـانه بود!بیشتر از همیـشه در عـمرش نیاز به کمک داشت.عاجـزانه دست جـوان را گرفت:(قول می دم جبران کنم!)
***
مرسی عزیزم
واقعا محشره این رمانت
خوب بقیش رو لطفا زود بزار و اذیت نکن
قشنگ بود دستت درد نکنه
ولی جون به جونم کنی میگم شیطان کیست قشنگتره تو اگه به قدقدیت هم توجه کنی میبینی اون بهتره حالا اگه می تونی انتقامه قوقولیتو بگیر
منتظره ادامه داستانه قشنگت هستم
بیا بزار دیگه منتظریم بابا
دوست عزيز داستان خيلي قشنگه و بسيار طولانيه
از همان لحـظه ی اول که فهمید او هم ذره ای شانس برای نجات جان سایمن دارد خود را به بـیمارستان رسانـد وآزمایش داد.لحـظات سختـی بود.هـر دو در سالن به انـتظار جواب قـدم می زدند.کریس با وجود امیدواری و شادی برای سایمن,برای جان استیو هم نگران بود و استیو فقط دعا می کرد خدافرصت جبران
کردن به او بدهد تا اینکه بالاخره جوابهاآمد.خود بوریس آورد و بدون هیچ حرفی ورقه ها را به استیو داد کریس از تفاوت رفتار بوریس پی به جواب برد و هیجان تلخی قلبش را فـراگرفت.اسـتیو دقـایقی سریع و
گیج ورقه ها را نگاه کرد و بناگه بی حرکت شد!بوریس لبخند به لب داشت.فرصت داده بود استیوآزادانه
تـصمیمش را بگیرد.کریس هم که تا حـدودی جواب را حدس زده بود نمی خواست چیزی بپرسد تا اگر استیو ترسیده و پشیمان شده باشد با سوال او خود را در اجبار احساس نکندکه نگاه استیوآرام آرام بالاآمد
وکریس و بوریس با دیدن صورت غرق در اشک او شوکه شدند:(می تونم کریس...من می تونم نجاتـش بدم...)
کریس گیج و ناباور از این برخورد فداکارانه ی استیو زمزمه کرد:(اما این عمل خیلی خطرناکه تومطمعنی که...)
استیـو مجال نداد جمـله اش را تمام کند همچـنان گـریان پیش رفت و خـود را درآغوش کریس انداخت: (خدا بهم فرصت داد...اوه من خیلی خوشحالم!)
کریـس او را بخود فـشرد.احساس می کردگنج دنیا را درآغوش دارد.یعنی استیو چنین شخصیتی داشت و او اینـقدرکم استیـو را می شـناخت؟یعـنی می توانست دوباره چشـمان سبز سایمن را ببیند و صدای شیرین خـنده هایش را بشنود؟یعنی خدا واقـعاً شانس دوباره به آنها داده بود؟بوریس گفت:(به شما تبریک میگم, بخاطر داشتن چنین قلب بزرگ و زیبا و پاکی!)
استیو ازآغوش کریس خارج شد:(نه...اون مشخصات قلب سایمن!)
بوریس لبخند زد:(خوشحالم که می تونیم چنین قلبی رو نجات بدیم!)
استیو با عجله گفت:(ساعت عمل کی؟)
(هر وقت توآماده باشی!)
(من آماده ام)
(پس بریم!)
تا ساعت یک ظهر همه چیزآماده شد.جراحها,اتاق عمل,بانک خون,سایمن و استیـو.کـریس می دانست
بهترین ویا بدترین روزش را در پیش دارد.یا هر دو را بدست می آورد و یا از دست می داد.خود استیو هم
می دانست احتمال دوباره دیدن کریس پنجاه پنجاه است.وقتی بر روی تخت به سوی اتاق عـمل می رفت
دستش را برای خداحافظی بلندکرد اما کریس گرفت و بوسید:(متشکرم!)
این کار استیو را به گریه انداخت.یعنی کریس چنین شخصیتی داشت و او اینقدرکم کریس را میشناخت؟ زمزمه کرد:(برامون دعاکن...)
(حتماً...)
(اگه برنگشتم به شورا بگو چقدر دوستش داشتم...)
کریس به زحمت بغض گلویش را فرو برد:(تو سعی کن برگردی چون شورا برای دیدنت داره میاداینجا!)
استیو با شوق و دلتنگی خندید:(تو بهش خبر دادی؟)
کریس هم خندید:(این حق هر زنی که در سختی کنار شوهرش باشه!)
استیو بلندتر خندید و همزمان اشکهایش برگیجگاهش رها شد:(اوه...دوستت دارم پسر!)
و به در جدایی رسیدند.کریس ایستاد:(منم تو رو دوست دارم...)
***
عمل قرار بود تخمیناً ده ساعت طول بکشد.تمام آن مدت کریس و پدرش که همان لحظه ی اول که خبر را شنیده بود,خود را رسانده بود و شوراکه ده دقـیقه بعد از ورود استیو به اتـاق عمل رسـیده بود و بوریس
که خارج ازکادر بود و برای آن روز مرخصی گرفته بود,دم در اتاق منتظر بودند.ساعات اولیه را باصحبت
با هم گذراندند اما باگذشت زمان و زیاد شدن رفت وآمـدهای مکرر پزشکان و پرسـتارها,نگـرانی به اوج
خـود رسید و همه ساکت و چشم به در منتـظر شدند.از جای جای بیمارستان پزشکان جوان و دانشجوها و پرستـارها و حتی بیماران که خبر انجـام شدن چنین عمل جـراحی بزرگی را در بیـمارستان شنیده بودند در
سالن گردآمده بودند.کریس از شدت نگرانی و هیجان دو بار استفراغ کرده بود و حالا با بی حالی خود را
بر نیمکت انداخته بود.هفتمین ساعت عمل رو به اتمام بودکه اولیـن جراح با سر و روی آغـشته به خون از
اتاق خارج شـد.جمعـیت با دیـدن شرایط وحـشتناک او از تـرس ناله ای کـردند و باعـث عصبانیت جراح
شدند :(چه خبره؟برید پی کارتون!)
شورا برای گرفتـن جـواب پیـش دوید اما فرصت نکـرد چیـزی بپـرسد.بقـیه ی کادر هـم در همان شرایط
ترسناک خارج شدند.در چهره ی هـمیشان خستگی و خـشم موج می زد.تمام عـوامل جواب را به کریس می فـهماند.عمل قرار بود ده ساعت طول بکشد اما زودتر تمام شـده بود و این تابلوی خونین و ناامیدی در
نگاهها...او نباید به این زودی خوشبختی را باور می کرد!دیگر از جا بلند نشد.چشم بر هم گذاشت تالااقل
رنگ خون آندو عزیزش را نبیند.با بستن چشم انگارکه کر هم شد.در یک دنیای ساکت و نرم و ثابت فرو
رفت...بناگه ضربه ای برگوشش حس کرد و دنیایـش به حرکت و دوران افتـاد و سکوت با صدای پدرش
شکست:(کریس پسرم؟...کریس...)
چشم گشود و چهره ی متعجب و نگران پدرش را دیدکه تمام وسع دیدش راگرفته بود:(حالت خوبه؟آب
می خواهی؟)
همه ساکت بودند.هیچکس شاد نبودخدایا...یعنی دیگر نمی توانست چهره ی شیرین آندو را ببیند وصدای
گرمشان را بشنود؟اشکهای ناگهانی جلوی دیدش راگرفتند.پدرش شوکه شد:(خدای من!پسر چت شده؟) و شانه های او راگرفت و تکان داد:(اونها زنده اندکریس!عمل موفقیت آمیز بوده!)
پلک زد و قطرات اشک بر روی گونه هایش رها شد و صدای کف زدن به هوا برخاست.
***
دو ساعت بعد استیو بهوش آمد.کریس از شورا اجازه گرفته بود خبر خوش را او بدهد.وقتی وارد اتاقش
شد استیوآخرین هذیانهـایش را زمـزمه می کرد.کریس پیـش رفت و دقـایقی ساکت ایستاد و به چهـره ی
فـداکارترین انسانی که شناخته بود,نگـاه کرد.چقـدر به او افـتخار می کرد.چقـدر احساس خـوش شانسی
می کـردکه چنیـن دوستی داشت,چـقدر خوشحال بودکه بالاخره استیـو به خـواسته اش رسـیده و جبـران
محبتهای سایمن راکرده بود.بناگه متوجه چشمان نیمه باز استیو شدکه بر او قفل شده بود.با شوق لب تخت
نشست و دست او را بدست گرفت:(سلام استیو...حالت خوبه؟)
لبهای خشک شده ی استیو تکانی خورد.کریس چیزی نشنید.سر پیش برد:(چی گفتی؟)
استیو با خستگی زمزمه کرد:(تونستم؟)
کریس به چشمان خمار او خیره شد:(آره تونستی!)
لبخـند پر شـوری با بی حالی بر لبهـای استیو نقـش بست.پلک بر هـم گـذاشت و نفس عمیقی ازآسودگی
کشید.کریس دست او را نوازش کرد:(کار بزرگی کردی استیو,بهت افتخار می کنم...)
اما جوابی از استیو نیامد.کریس با نگرانی صدایش کرد اما استیـو هـیچ عکس العملی نشـان نمی داد بناچار
بیرون دویـد تا دکتر را صداکندکه بوریس را هـمراه شورا در راهـرو پیداکرد.بوریس از تقـلای کریس به
خـنده افتـاد:(نترس,چون خـون زیادی از دست داده فشار خونش پایین افتاده کامل بهوش اومدنش ممکنه تا صبح طول بکشه)
شورا با شرم گفت:(من می تونم پیشش بمونم؟)
بوریس احساساتی شد:(یکی باید پیشش بمونه اون یکی همسرش باشه خیلی بهتره)
شورا دیگر صبر نکرد و به سوی اتاق شوهرش دوید.
***
سایمـن هـنوز درکما بود.دکترها تخمین می زدند حداقل یک روز طول بکشد تا بدن اوکبد را قبول کند واردکار شـده و او را از کما خارج کنـد اما باز هم کـریس دوست داشت پیـش او بـماند.غیـر از مساله ی هیجـان و علاقـه,علـتی برای بازگشت به غذاخوری نداشت.سه نفر باقی مانده غایب بودند و غذاخوری در هر صورت بسته بود.غیر ازآن اگر برای خواب می رفت صد در صد از شدت نگرانی نمی توانست بخوابد اما پیش سایمن هم اجازه ی ماندن نداشت.او در اتاق مراقبتهای ویژه تحت نظر متخصصان بود بطوری که
حـتی اجازه ی یک نظـر نگاه کردن هـم به کـریس نمـی دادند.بوریس که شیفـت شب بود,دفـترش را در
اختیار او قرار داد تا استراحت کند.تازه اشعـه های خورشید صـبحگاهی از لای پرده های عـمودی اتاق به
داخـل شروع به تابش کرده بودکه بـوریس وارد شد و او را بیدارکرد:(سایمن علایـم بیداری نشون داده...
زود بیا)
کریـس دیوانه وار دنبال بوریس راه افتاد.قـلبش همچون قلب گنجشک می زد.سایمن نجات پیداکرده بود و داشـت به زندگی بـاز می گشت.بالاخره احساس پیـروزی می کرد.بله او بر سایمن پیروز شده بود!مقابل در با پزشک مخصوصش مواجه شدند.مرد مسن و جدی بود.پرسید:(کی هستید؟)
(دوستاشیم)
(اول یکیـتون می ره تو در میاد اون یکی می ره...فـقط دو دقیقه وقت دارید به پرستارش هم گفتم بیشتر از دو دقیقه بمونید بیرونتون کنه و حق ندارید باهاش حرف بزنید!)
کریس به بوریس نگاه کرد:(کی اول بره؟)
بوریس به شانه ی او زد:(این موفقیت مال توست...تو برو!)
کریـس مشتاق تر ازآن بودکه ردکند.دم در به او روپوش بلند وکفشهای نایلونی پوشـاندند و با اشاره های
جدی به سکوت,او را داخل راهنمایی کردند.داخل فقط توسط یک مهتابی سبزکه بر بـالای تخـت روشن
بود,قابل روئیت بود.یک پرستار جوان کنار تخت نشسته بود و سایمن با تنی لخت و رنگ پریده,همـچنان
استتار شده توسط ماسک اکسیژن و سیمهای رادار قلب و شیلنگهای سرم به پشت بر تخت خوابیده بود اما
دیگـر اینهـاکریس را نمی ترساند.سایـمن بـرای بازگشت بـهتر به زندگی به اینها نیـاز داشت.صدای زنگ
یکنواخت دستگاه قـلب و خش خـش مداوم دسـتگاه کنترل تنـفس هـمچون صدای موسیـقی دلنـواز بود.
کریس تا پای تخت آمد اما نتوانست جـلوتر برود.هنـوزآنقـدر جسارت و رو نداشت پـس پشت نرده های
پای تخت ایستاد و با علاقه به چهره ی هنوز هم زیبای او نگاه کرد.نمی توانست چـشمانش راکامل بازکند
پلکهایش می لرزید و نگاه سبزش آرام آرام می چرخید.کـریس از شدت شوق کم مانـده بود داد بزند.بـا
عجله دستـش را تکان داد تا لااقـل دو دقیـقه اش تمام نـشده حواس او را بخود جـلب کند و بالاخره نگاه
آواره ی سایمن بر او چرخید و قفل شد.کریس بی اختیار لبخند زد.سایمن انگارکه هنوز او را نشناخته بود فقط به نگاه کردن ادامه داد.لبخندکریس عمـیق تر شد.دیگر نمی توانست خود راکنترل کنـد.این آخـرین
و بزرگترین آرزویش بود.دوباره دیدن رنگ چشمـان سایمن!سایمن چیزی از حال خود نمی فهـمیدفـقـط
می دیدکه زنده است وکریس روبرویش ایستاده و می خندد!بالاخره لبخـندش را می دید. چقدر زیبـا بود
و چقـدر حیف که اینـهمه مدت ازآنها دریـغ کـرده بود!اما چرا می خندید؟هزاران جـمله بر زبـان کریس
می چرخید اما می دانست حـق حرف زدن ندارد.هـیجان زده منـتظر بود سایمن یـک عکس العـملی نشان بدهد اما او فقط نگاه می کرد!پرستار به ساعت مچی خود نگاه کرد و به او اشاره داد برود.کریس ملتمسانه کف دسـتهایش را بهم چسباند پـرستار اخم کرد و از جا بلند شد.کریس به علامت تسلیم دستهایش را بالا برد اما قـبل ازخـروج برای آخـرین بار به سایـمن نگاه کرد و ازآنچـه دید سرجـا خـشکید.اشک بـراق در
چشمان مست سایمن می رقصید.او می گریست!اولین بار بودکریس اشکهای او را میدید چقدر زیبا و بجا
و رویایی بود...بی اختیار لبخندکریس تبدیل به قهـقهه شد و همراه اوگـریه ی سایمن تبدیل به هـق هق! او
فهمیده بود زندگی اش را مدیون کسی بودکه آنجا ایستاده و به او لبخند می زند!
***
باآنکه حرفـهای زیادی برای گفتـن داشتـند اماآنقـدر همدیگر را نمی شناختندکه به راحتی وارد صحبت
شـوند.شـورا پای تخـت نشـسته بود و نگاهـش به بیرون پنجـره بود.گهگاهی به استیـو نگاه می کرد.لبخـند
شرمگـینی می زد و می پـرسید به چـیزی احتیاج دارد یا نه.استیو هم همانطور بی حال و ساکت به پشت بر
تخت درازکشیده,می خوابیدگهگاهی که بیدار می شد مداوم و سیری ناپذیر شورا را تـماشا می کرد و در
جواب لبخند او لبخند می زد و در جواب سوالش سرش را به علامت نه تکان می داد تا اینکه نزدیک ظهر کریس به ملاقاتش آمد.دسته گل بزرگی ازگلهای میناآورده بود.استـیو نگران سایمن بود بـطوری که قبل
از هر حرفی پرسید:(حال سایمن چطوره؟)
کریس دسته گل را به شورا داد تا درگلدان آب بگذارد:(خوبه...فعلاًاجازه ی ملاقات نمی دند.صبح فـقط دو دقیقه دیدمش قراره فردا هم توی آی سی یو بمونه فکرکنم پس فردا به بخش انتقال بدند)
استیوکمی خود را بالاکشید:(منم می تونم ببینمش؟)
کـریس خنـدان کنار او نشست:(تو خودت هنـوز اجازه ی حرکت کردن نداری امروز و فـردا اینجـایی اما پس فردا می تونی خونه بری فقط نباید زیاد حرکت کنی بوریس گفت توی خونه هم دوسه روزی بستری
بشی بهتره)
شورا به سوی آندو برگشت:(صبح به بابا تلفن کرده بودم گفت استیو رو خونه ببرم پیش ما بمونه!)
استیو هل کرد:(چی؟خونه ی شما؟...اماآخه...من نمی تونم!)
شورا با تعجب گفت:(چرا؟)
کریس میدانست استیو جوابی ندارد با تمسخرگفت:(حرفش رو جدی نگیرید...داره خودشو لوس میکنه!)
استیو غرید:(کریس!)
کریس هم عصبانی شد:(چیه؟منم برای خودم برنامه دارم نمی تونم که پرستاری تو رو بکنم!)
(برنامه ات چیه؟)
(می خوام دیدن بابا برم فکرکنم وقتشه یک دسته گل مثل این برای اونم ببرم و ازش تشکرکنم!)
(خوب اون می شه فوقش دو ساعت!)
(می خوام شام بمونم!)
(منم امروز مرخص نمی شم که!)
(به احتمال زیاد شب رو بمونم!)
(منم هنوز فردا رو اینجام!)
(و پس فردا می خوام پیش سایمن باشم)
(تمام روز؟)
(تاآخرین روز!)
(مگه نامزدشی؟)
(نه اما نامزد تو هم نیستم!)و به شورا اشاره کرد:(و تو نامزدکه هیچ زن داری چرا اجازه نمی دی کارش رو بکنه؟)
شورا خندید:(شما نگران استیو نباشید اون چه بخواد چه نخواد میاد خونه ی ما!)
کریس از لب تخت بلند شد:(من نگرانش نیستم بردارید هر جا می برید ببرید!)و به سوی در راه افتاد:(قبل
از عمل بازکمی می شد تحملش کرد اما حالا اصلاً!)
***
نمی دانست چندمین بار است چشم می گشود ایندفعه توانست باز نگه دارد.هنوز در همان اتاقک تاریک
و تنها بود.بالاخره تمام اعـضایش را حس می کرد.دردی نداشت اما شـدیداً بی حال بود با ایـن حال سعی
کرد لااقل سرش راکمی تکان بدهـد تا بلکه زوایای دیگـر اتـاقک را ببیندکه متـوجه نبود ماسک اکسیژن
شد.با شادی دهانش را باز و بسته کرد و لبهای خشک شده اش را لیسید.نگاهش را چرخاند.سرمهای خون
و غـذا هنوز بر دستهـایش بود اما صدای دستگاه قلب دیگر نمی آمد.سینه اش کاملاً لخت و خالی و سفید بود.سفید!؟ناگهان یاد پهـلویش افـتاد.نگاهـش را پایین کشـید و از لای ملافه و تـنش تـوانست برجسـتگی
پـانسمان پهلویش را ببیند.او عمل شده بود!ناگهان پرستار جوان و موطلایی داخل اتاقک شد و او را دید و فریاد پرشوری کشید:(اوه خدایا بیدار شد!)
و برگشت و بیرون دوید.لحظه ای نگـذشت که همراه مردی مسن و جدی برگـشت.مرد بدون هـیچ حرفی
دمای بدن و ضربان قلب او را سنجید و رو به دخترک کرد:(همه چیز نرمال شده می تونید به بخش ببرید)
حرفش تمام نشده شخص سفیدپوش دیگری داخل پرید:(سایمن؟!)
بوریس بود.سایمن آنچنـان هیـجان زده و شاد شدکه تقلایی برای بلند شدن کرد اما دکتر باگـذاشتن کف
دستش بر سینه ی او مانع شد:(نه حرکت نکن!)و رو به بوریس کرد:(واقعاً که آقای نولتی!)
بوریس خندان و شرمگین معذرت خواست و دکتر پرونده ی زیر تخت را امضاکرد و به او داد:(از ایـن به بعد مسئولیتش رو به شما می دم)
بـوریس با شـوق تشکرکرد و مـرد خارج شـد.بوریس خـود را سر تـخت رساند و دسـت بر پیشانی سایمن
کشید:(اوه دوست عزیزم دلم برات تنگ شده بود...)
سایمن لبخند زد و سعی کرد بگوید"منم"اماگلویش آنچـنان خشک شده بودکه صدایی در نیـامد.بوریس
خندید:(حرفهاتو نگه دار بیرون!داریم از این جهنم می ریم!)
و بـرای آوردن تخت چرخدار بیرون دوید.ساعتی بعد او در یک اتاق انفرادی و بسیار نورانی بود.در دل و مغـزش غـوغا بودکنجکاوی داشت او را می کشت.حدسهـایش را زده بود اما می خـواست مطمعـن شود. بوریس کمی به اوآبمیوه نوشاند و او بالاخره توانست حرف بزند:(چطور شده بوریس؟)
بوریـس کنارش نشست و در حالی که موهای بهـم ریخته ی او را نوازش می کرد گفت :(کار دوستاته ...
استیو وکریس اما بهتره من چیزی نگم خودشون بگند بهتره!)
سایمن به سختی زمزمه کرد:(اونهاکجااند؟...چرا نمیاند؟)
(میاند و می گندکجا بودند...اینها همه اش سورپرایزه!)
(من تحمل صبرکردن ندارم چرا تو نمی گی؟)
بوریس گرفته شد:(برای اینکه من می خوام چیز دیگه ای بگم!)
چهره ی سایمن در هم رفت:(نه...اصلاً...اگه در مورد مادرمه...)
(اون اینجاست...برای دیدن تو اومده!)
سایـمن عـصبانی شد:(کار تـوست مگـه نه؟)بـوریس جـواب نداده سایـمن غـرید:(مگه نگفـتم نمی خـوام
ببینمش؟)
بوریس حرف او را ادامه داد:(نه لااقل تا وقتی که دارم می میرم!)
سایمن شرمگین و ساکت شد و بوریس با ملایمت اضافه کرد:(و تو داشتی می مردی سایمن!)
نگاه سایمن به سوی پنجره چرخید و بوریس دست او را میان دو دسـتش گرفت:(تو داری اشـتباه می کنی
سایمن,اجازه بده حقیقت رو بگم,از اولش همه چیز سوتفاهم بود...سوتفاهم هایی که مادرت ساخته بود!)
سایمن باگیجی سر برگرداند:(منظورت چیه؟)
بوریس لبخند پر شوری زد:(بیا از روزی شروع کنیم که تو برای آزمایش دادن اومدی پیش من...)
***
بعد از دو روز دوری از غـذاخوری داشت برمی گـشت.دیروز وآنروز تماماً مهمان پدرش بود. در مورد
همه چیز صحبت کردند.در موردکار,زندگی,گذشته,آینده... به خرید رفـتند,ورق بازی کردند,ماهـیگیری
رفـتند,خـوردند وگشـتند.روزهایی بودکه هـر دوآرزویش را داشتند و حالاخسته و دل نگران در لـیموزین
پدرش ولو شده منـتظر رسیدن به خـانه ی اصلی خـودش بود.راننده مـوزیک ملایمی بازکرده بود و او به
حرفهای پدرش در مورد ملیسا فکر می کرد.درست بعد از تایین شدن حکم او,پدرش مادر ملیسا را طـلاق
داده بود و باربارا با دخترش به داکوتا رفته بود.نه آدرسی در دست بود نه شماره تلفـنی و نه آشـنا وخبری.
هنوز باورش نمی شد ملیسا اینقدر بی وفا باشد.باید اتفاقی افتاده باشد وگرنه...مطمعن بود ملیسا می دانست
او عاشقش بود و هنـوز هم عاشقـش مانده!با ایسـتادن ماشین از تفکراتـش خارج شد.قـبل از رسیدن راننده برای بازکردن در,پیاده شد و بناگه چشمش به سایه ی شخصی جلوی در بسته ی غذاخوری افتاد.بانگرانی
راننده را راهی کرد و دوان دوان خود راکنار سایه رساند.زانو به بغل گرفته,سر طلایی اش را برزانوگذاشته آرام می گریست!با ناباوری صدایش کرد:(شاون؟!)
و شاون سر بـرداشت!کـریس از شدت شـوق می خواست بر زانو بیـفتد و او را به آغـوش بکشدکه متوجه گریستن او شد و سر جا ماند:(چی شده؟)
شاون با صدای بغض آلودی گفت:(مرده مگه نه؟)
کریس به خنده افتاد:(نه احمق...نه!)
و موهای سر او را با یک دست بهم ریخت.شاون هنوزگیج و ناراحت بود:(پس چرا سه روزه تلفن می زنم
بر نمی دارید؟و حالاکه اومدم در بسته است و هیچکدومتون نیستید؟از هرکی پرسیدم گفتـند رستوران سه
روزه بسته است!)
کریس بازوی او راکشید:(بلند شو بریم خونه ی شما خودت همه چیزو می فهمی!)
شاون از جا بلند شد:(سایمن خونه ی ماست؟)
کریس راه افتاد:(بیا می فهمی!)
شاون هم دنبالش راه افتاد:(چرا تعریف نمی کنی چی شده؟)
(تو چرا تعریف نمی کنی؟چطور شد به این زودی برگشتی؟چطور جرات پیداکردی؟)
شاون خود را دوشادوش او رساند:(موضوعش طولانیه اول تو بگوسایمن کجاست؟)
(این موضوعش طولانی تره!تو بگو!)
شاون با خشم فوت کرد.میدانست تا جوابهای کریس را نداده محال است بتواند جوابهای خودش را بگیرد پس شروع کرد:(از وقـتی به مکزیک رسیـدم چنـد بار به رستـوران تـلفـن کردم دو روز پشت سر هـم...و
هیچکس که برنداشت نگران شدم احساس کردم اتفاق بدی افتاده از شانس تلفن خونه هم قطع بودسومین
روز دیگه نتونستم تحمل کنم تصمیم گرفتم برگردم همه چیزو به چـشم خریده بودم فـقـط می ترسیدم به
رستوران نرسیـده گیر بیفـتم موندم چکـارکنم دست آخـر به سرم زد باکیوساک تماس بگیرم و همه چیزو بـهش بگم به هزار زحمت شماره تلفن بیمارستان و اتاقش رو پیداکردم و باهاش حرف زدم علت کارم رو توضیح دادم گفتم مساله سر مرگ و زندگی بودکه مجبور شدم اتفاقـاً اونم بخاطر اینکه منو به کتک داده
بود معـذرت خواست وگـفت اون پول حـق من بود وآخـرش از این کار من خوشـش اومد وگـفت که از
شکایتش صرفه نظر می کنه)
کریس خندید:(به این می گند خوش شانسی!)
شاون با تعجب ایستاد:(اوه راستی...تو داری می خندی!هیچوقت خندیدن تو رو ندیده بودم!)
کریس رو به اوکرد:(حالاببین!)
و عمیق تر خندید!
***
بوریس پرسید:(حالا اجازه می دی بیاد تو؟)
سایمن نگاه مرطوبش را به سوی پنجره برگرداند:(نه!)
بوریـس شوکه شـد اما سایمن زمـزمه وار ادامه داد:(من دیگـه روی دیدنـش رو ندارم...چـون...خیلی زود
قـضاوت کردم نباید در عـشقش شک می کردم,نباید اونـقدر بدرفـتاری می کردم,نباید ردش می کـردم, نباید تلفن هاشو قطع می کردم,نباید مانع اومدنش می شدم...باید خیلی زودتر,قبل از اینکه اون بخـواد,من
دعوتش می کردم,باید نامه هاشـو می خوندم,باید به نامه هـاش جواب می دادم,باید باورش می کردم,باید
می دونستم چون مادرمه حتماً دوستم داره...باید بهش فرصت اثبات کردن می دادم...)
صدای زنانه ای گریان پرسید:(چطور می تونم اثبات کنم دوستت دارم؟)
سایمن با ناباوری سر برگرداند.بجای بوریس مادرش کنارش ایستاده بود و می گریست!
دقـایق زیبـایی بود.گرمای آغـوش و اشک.مادرش هـم حرفهایی برای گـفتن داشت:(خیلی سعی کردم بـرای اومدن به مراسم فـارغ التحصیلی جـرات و توانایی جمع کنم اما نتونستم!از صبح گـریه کرده بودم و بـرای پیداکردن راهی,به هر دری زده بودم دوستام اومدندکمکم,هرکدوم چند صد دلاری بهم پول دادند اماکافی نشد توکه اومدی ورق و فیش ها رو درآوردیم که فکرکنی پول قماره...جامها رو پرازآب کردیم تا فکرکنی از بس شراب خوردم داغونم...چکار می تونستم بکنم که؟تو عـزیزترینم بودی و نمی خـواستم
ذره ای نگـرانی و نـاراحـتی پـیداکنی,نـرمن که آوارگی و بدبخـتی منـو دید پـیشنـهاد داد تـو رو بفـرستم
غـذاخوری تا پیـشم نباشی تا چیـزی لو ندم,یکی از بانکها به شرط شغلی وام می داد توکه رفـتی منم رفتم
دنـبال کار,دو ماه طـول کشـید یک کار درست حـسابی استخدامم کنند و بعد مکافـات وام که تا به حال
طول کشید...)
سایمن دسـتهای مادرش را فـشرد:(متشکرم...از بابت تمام زحمـتهایی که برام کـشیدی متشکرم و لطفاً منو
ببخش)
مادرش هم پیشانی او را بوسید:(تو هیچ گناهی نداشـتی,من هـمیشه درکت کردم چـون می دونستم رفتـار من ظاهر وحشتناکی داشت اگه می دونستم تو از بیماری ات خبر داری حتی لحظه ای تـرکت نمی کردم!
همه اش تقصیر بوریس بودکه هر دومون رو بی خبرگذاشت!)
(نه ماما...اونم اینو صلاح دونست,اونم سعی کرد سـهم خـودش رو درست بازی کنه,تو فکـرمی کـنی به
کدوممون می تونست حقیقت رو بگه؟)
بناگه صدای بوریس از پشت درآمد:(به هیچکدومتون!)
سایمن غرید:(بیا تو..لوس نشو!)
و بوریس وارد شد.چشمانش پر از اشک بود:(امیدوارم شما هم منو ببخشید مـن فقط می خواستم کمکتون کنم!)
سایمن خندید:(وکمکمون کردی...هر دو ازت متشکریم!)
***
بعـد ازآمدن به نوادا,آنشب اولین شبشان بودکه در خانه مهمان داشتند و صدای خنده و صحبت در فضا موج می زد.همـه از بازگـشت سریع و غیرمنتظره ی شاون شوکه و شاد شده بودند و شاون از نجـات جان سایمن بدست استیو وکریس شوکه و شاد شده بود اما از اینکه کاری از دست او برنیـامده بود,حـسودی و
دلتنگی می کرد.گر چند استیو وکریس و حتی پدرش دلـداری اش می دادندکه شـروع کننده ی تمام این
اتفاقات و نجات جان سایمن در اصل به او مربوط بودکه تلنگری به جانشان زده و افکار و وجدان خوابیده یشان را بـیدارکرده بود اما اوآرام نمی شد تا اینکه کریس یک پیـشنهاد عالی داد:(تو می تـونی با پولی که
ازکیوساک گرفتی رستوران بالایی رو بخری این اونو خوشحال می کنه!)
شاون هیجان زده شد:(جداً؟...ازکجا می دونی؟)
کریس با خود خندید:(نمی تونم توضیح بدم تو حرفم رو باورکن!)
استیو سر تکان داد:(فکر خوبی بنظر میاد!)
پدر شاون گفت:(و اگه به کارگر احتیاج داشتید منم می تونم کمکتون کنم!)
نگاهها با شوق بر هم چرخید.شاون داد زد:(چراکه نه بابا!محشر می شه...منو توکنار هم!)
شورا هم به وجدآمد وگفت:(من چی؟منم می تونم با شماکارکنم؟)
پدرش به استیو اشاره داد:(چرا از من می پرسی؟شوهرت باید اجازه بده!)
شورا شرمگین و خندان به استیو نگاه کرد و استـیو سرش را به عـلامت بله تکان داد.شورا از شـدت شادی
پرید و دست دورگردن استیو انداخت.شاون به شورآمده بود:(کی می تونیم به ملاقات سایمن بریم؟)
کریس جواب داد:(فکرکنم فردا صبح اجازه بدند)
(پس چطوره حالابریم کار این رستوران رو یک سره کنیم و فردا سند رو به سایمن ببریم؟)
استـیوگفت:(من یک فکر بهتـری دارم...چـرا تا اون مرخـص بشه ما هـمه چیـزو رو به راه نکنـیم؟اونـوقت
می تونیم یک جشن سورپرایز توی رستوران جدید براش بگیریم!)
کریس و شاون و حتی شورا و پدرش پیشنهاد را پسندیدند:(عالی می شه!)
***
وقـتی چشم گشـود از دیدن عـقربه های ساعت دیواری که روبروی تختش نصب شده بود,شوکه شد.ده صـبح بود!نـزدیک یک سال می شدکه او قـبل از طلوع آفـتاب بیـدار می شد و حالا...این نشـان دهنده ی
سلامـتی او بود.وقـتی نگاهـش را چرخـاند,مادرش را دیـدکه در صندلی کنار تخـت او نشسـته و صبحـانه
می خورد.با علاقه سلام کرد و خندید:(همیشه فکر می کردم می میرم و دیگه تو رو نمی بینم!)
مادرش سینی راکناری گذاشت واز جا بلند شد:(منم این ترس رو داشتم اما لطف بزرگ خدا و دوستات!) و خم شد و پیشانی او را بوسید:(اومدن دیدنت,بیرون منتظر بیدار شدنت هستند...بگم بیاند تو؟)
سایمن با شوق خود را بالاکشید:(بچه ها اینجااند؟)
مادرش پتو را از بالاتا شکمش تاکرد:(هر سه تاشون!)
سایمن باور نکرد:(چطور ممکنه؟شاون هم!؟)
ناگهان شاون در راگشود:(بله شاون هم!)
سایمن فریادی ازشادی کشید و شاون دوان دوان خود را به تخت او رساند و بغلش کرد.برای شاون دیدار سایمن شـوق دیگری داشت.در لحـظه ی جـدایی,او را بدرقـه ی مرگ می کـرد و حالاخـوش آمدگـوی
زندگی بود.سایمن فرصت نکرد چیزی بپرسد.کریس و استیو هم بدنبال خروج مادرش وارد شـدند.سایمن
نـتوانست تحمل کند و با وجـود ریسک باز شدن بخیـه هایش نـشست تا بتـواند استیـو را هـم به راحتی در
آغوش بگیردکه قبل از استیوکریس خم شد و سایمن با وحشت خود را عقب کشید و باعث تعجب شاون
و استیو شد اماکریس که علتش را می دانست خندید:(بایدکم کم به تغییرات عادت کنی!)
و تن لخت او را میان بازوهایش گرفت و به سینه فشرد.برای کریس وجود سایمن ارزش دیگری داشت او باعـث شده بود با پـدرش آشتی کند و روزهای گذشـته را دوباره کسب کند.سایمن شاد و راضی از تغییر بـزرگ کریس,به آغـوش استیو فرو رفت.برای استیو لمس سایمن لذت دیگری داشت.در لحظه ای که او را از دست می داد,توانسته بود دوباره بدستش بیاورد اما سایمن فـقـط از دوباره داشتن آنها شـاد بود چـون
دوستـانش بودند و او دوسـتشان داشت اما می دانـست سوای این عـلت,علت دیگـری وجـود داشـت پس
پرسید:(چکارکردید بچه ها؟)
کریس یک طرف تخت نشست:(من سعی کردم اثبات کنم دوستت دارم!)
استیو پای تخت ایستاد:(منم سعی کردم جبران محبتهای تو رو بکنم!)
شاون هم طرف دیگر تخت نشست:(منم سعی کردم خوشحالت کنم!)
سایمن هیجان زده خندید:(خوب؟کی شروع می کنه؟)
کـریس و شاون به استیو نگاه کردند.این حق او بود اما استیو خجالت می کشید پس رو به کریس کرد:(تو از اول همه چی رو تعریف کن!)
کریس با جدیت به او زل زد:(بلوزت رو بزن بالا!)
سایمن منظورکریس را نفهمید و تعجب کرد.استیـو با شرم غـرید:(لوس نشو...تو بگو چطور بخاطر سایمن به پای پدری که ازش متنفر بودی رفتی و ازش با التماس صد هزار پول گرفتی!)
سایمن با ناباوری رو به کریس کرد:(چی؟...این حقیقت داره؟)
کریس بجای سایمن به شاون نگاه کرد و شاون منظورش را فهمید,از جا بلند شد و با یک حرکت سریع و ناغـافلی بلوز استیـو را بالازد و چشم سایمن به رد بخـیه در پهلوی استیـو افتاد و خشکید:(نه...نه این ممکن نیست!)
استیو بلوزش را با خشونت از چنگ شاون پایین کشید و خندید.اشک در چشمان سایمن حلقه زد: (استیو؟ تو...جداً این کار روکردی؟)
استیو از زور خجالت نتوانست نگاهش کند.سر به زیر انداخت و به شوخی گفت:(ذاتاً نصفش اضافی بود!)
سایمن ناله کرد:(اوه خدای من!)
و ناگهان به گریه افتاد.استیو دیگر نـتوانست صبرکند,شاون راکـناری هل داد و خـود را به آغـوش سایمن انداخت.
نوادا:آوریل 2006
بعد از یک هفته سایمن در سلامتی کامل از بیمارستان مرخص شد.بچه ها,استیو وکریس و شاون و شورا در سالن غـذاخوری جـدید,یک جشن سـورپرایز خـوش آمدگـویی برایـش برگـذارکـردند و ایـن واقـعاً سورپـرایز عـظیمی برای سایمن شد و سایمن را بیش از پیش مدیون آنهاکرد.بزودی کادرشان بزرگتر شد. پدر و خواهر شاون واردکار شدند و مادر سایمن کنار پسرش پشت پیشخوان جاگرفت.اولین مشتری یشان
والرین و پدرکریس بود.قصد ازدواج داشتند و غذاخوری را برای جشنشان رزروکردند.کریـس از ازدواج
آنها شاد و راضی شده بود و می دانست پدرش آنقدر پول و توانایی داردکه بزرگترین جشن را در بهترین هـتل شهـر برگـذارکند و درک وکمک او را تـقدیر می کرد.شـورا و استیـو هم می خواستند یک جشـن
کـوچکی بگیـرند و به همـین منـظور با سانـدرا تماس گرفـته و او را به مراسـم و در اصل برای ساقـدوشی
عـروس دعـوت کردند.سایمن از نگاهـهای پـدر شاون بر مادرش و مادرش بر او می تـوانست حدس بزند
سـومین جشن متعـلق به آنها خواهد بود و این او را خوشحال تر می کرد چون می تـوانست صاحب پدری وظیفه شناس,برادری چون شاون و خواهری چون شورا بشود و از طرفی مادرش هم از تنهایی خارج شود. در عـرض یک ماه با پس انـدازی که هـر دو برای درمان و عمل جـمع کرده بودنـد,خـانه ای در نـزدیکی
غذاخوری جدید خریدند و زندگی دوباره وآرامی کنار هم شروع کردند.حتی مادرش با هـدیه دادن یک
دفـتر خاطرات نو,از او خـواست صفحات جـدید را با جمـلات زیبا و پرامید پرکند.کریس با وجـودآنکه
پدرش آدرس وکلید خانه ای راکه سال قبل به شوق آزادی او برایش خریده بود,داده بود هیچوقت به آن
خانه نـرفت.او قـصد مسافـرت به داکـوتا را داشت چون دیگـر از اعـتراف به اینکه هـنوز هم عاشق خواهر
ناتـنی اش است نمی ترسید و شـرم نمی کرد.می رفـت تا ملیسا را پـیداکند.استـیوکنار همسرش شورا و در خـانه ی آنها زندگی ساده اما عاشقانه ای شروع کرد و شاون بالاخره به آرزوی دیـرینه اش رسیـد و بجای سایمـن به غـذاخوری جدیدکه در اصل متعـلق به خودش بود,نـقل مکان کرد و به انتـظار رسیدن و اضافه شدن ساندرا به کـادرشان روزشماری می کرد.حالادیگـر هر چهـار تا جواب هایشان راگرفـته بودند.حـتی
سایمن فهمیده بود سگ کوچکش جداً رو به مرگ بوده!حالادیگر قطعات پازل زندگی یشان کامل شـده
تابلوی بسیار بزرگ و زیبایی ساخته بود و این نشان می دادآنها راه را درست آمده و برنده شده بودند!
***
مرسی دوست عزیز به خاط رمان قشنگت.
اگر دوست داشتی و مایل بودی فکر کنم بد نباشه درباره دو تا رمانی که تا به حال گذاشتی بحث کنیم
البته اگر این رمانت تموم شده
البته که می خوام من ذاتاً برای همین رمان هایم رو اینجا گذاشتم اما انگار کسی حال نداره در مقابل پنج سال زحمت
ویک سال تایپ من لااقل یک سطر نظر بده!!!!!!!!!!!
دوست عزیزم تو اصلا به دیگران کار نداشته باش مهم منم که همه داستانت رو با دقت خوندم و حاضرم هر کاری که بخوای برای چاپ هر کدوم که دوست داری بکنم.:31::31:
خوب هم می تونیم منتظر بقیه باشیم و هم اینکه خودمون شروع کنیم انتخاب با تو
قربونت درد نکنه دوست عزیز من اگه تو رو نداشتم چکار باید می کردم؟بگو بینم رانده شدگان چطور بود؟آخرش همونطور شد که انتظار داشتی یا نه؟کدوم رو بیشتر دوست داشتی؟ از کدوم موضوعش بیشتر خوشت اومد؟
دِ حرف بزن دیگه دختر!
نقل قول:
به نظر من شیطان کیست خیلی قشنگ تر بود یه جورایی نمی شد آخر داستان رو حدس زد و به واقعیت هم بیشتر نزدیک بود .
شیطان کیست واقعا محشر بود خیلی براش زحمت کشیده بودی .شخصیت ها رو به خوبی انتخاب کرده بودی .
شیطان کیست با بیشتر رمان ها متفاوت بود و تفاوتش اون رو جالب کرده بود .
اما رانده شدگان قشنگ بود شخصیت های خوبی داشت ولی فکر نمی کنم خیلی بشه درکش کرد البته توی این جامعه و یه جورایی می شد آخر داستان رو حدس زد .
به نظر من شیطان کیست خیلی بهتر بود.
راستی عزیزم دوست دارم کمکت کنم تا یکی از رمانات رو چاپ کنی .ببینم اگر تونستم تابستونی وقتم کمی آزادتر اگر شد با یک ناشر صحبت می کنم تا اگر خدا خواست و من تونستم یکی از رمانات رو به یک ناشر بفروشیم.
انتخابش با خودت .
راستی اگر تونستی هر رمانی رو که خواستی چاپ بشه اون مراحل اولیه رو که برات گفتم مثل تایپ و تکثیر خودت انجام بده البته این کار رو نکن تا من ببینم می تونم کاری بکنم یا نه .
بله من خیلی برای شیطان کیست زحمت کشیدم البته برای تنظیم گذشته های شخصیتها در رانده شدگان یک ماه
کار کردم اما خوب اولی بیشتر طول کشید من اینها رو تایپ و پرینت شده در دست دارم حالا تا کجا پیش رفتم نمی دونم
منکه کاری جز انتظار کشیدن ندارم حالا ببینم چی میشه اگه به چاپ برسه که خوشحال می شم اما اگه نشه دیگه
برام مهم نیست از اینکه به فکر منی متشکرم
دوست عزیزم
البته زیاد امیدوار نباش اما من سعی خودم رو می کنم
سلام وسترن
من تا حالا همه داستان های شما رو به عنوان یه مهمان خوندم (نه عضو ) که واقعا خیلی خوب بودن بازم ادامه بدین. اما در اصل برا این نیومدم اومدم بگم که تو ایمیلای یکی از دوستانم که از طرف گروه ترانه ها فرستاده شده بود زده بودن که از این به بعد قراره یه داستان دنباله دارقرار بگیره که خوشبختانه یا بدبختانه شیطان کیست شما بود که متاسفانه اسمی از شما یا این فروم برده نشده بود چون میدونم زحمت زیادی کشیدین دلم نیومد که خبرشو بهتون ندم خواهشا هر چه سریعتر یه اقدامی بکنین تا لااقل کسی که داستانتونو می خونه بدونه که مال شماس و کار یه ایرونیه
من تا به حال عضو فروم نبودم اما برا اینکه به شما خبر بدم عضو شدم
به مسئول گروه ترانه ها حتما ایمیل بدین و اعتراض کنید و بدونین با توجه به شناختی که من تو این مدت دورادور از بچه ها بدست آوردم مطمئنم همه بچه های فروم با شمان
موفق باشید .
آدرس مسئول گروه ترانه ها :saeed_taranehha@yahoo.com
آدرس گروه ترانه ها :taranehha@yahoogroups.com