-
بـنــي آدم اعـضـاي يـکـديـگـرنــد// سر مال دنیا به هم می پرند
چــو عضـوي بــه درد آورد روزگـار// شود اشغراز بی دوایی خُمار
تو کز محنت ديگران بي غمي// چرا توی شیپور خود می دمی
مـزن بــر سـر نـاتـوان دسـت زور // یهو دیدی مُرد و خوابید توی گور
ميازار مـوري که دانه کـش است// اگر توی دستت یکی خط کش است
تـــوانا بـــود هـــر کــه دانــا بـــود// وانشای او خوب و خوانا بود
-
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اين شعر به مناسبت انداختن جنين انساني در جوي آب خيابان ولي عصر تهران سروده ام.
قرباني
هيچكس نيست بپرسد او كيست؟
اين تن مرده ی افتاده به جوي
اين چنين زار، مگر انسان نيست؟
او بود حاصل دامان گناه؟
يا بود هديه ی ناخوانده فقر؟
مادرش انسان است؟
اونشاني ز محبت برده؟
يا كه او نيز خودش قرباني است؟
جبر و اجبار وَرا دور ز انسان كرده؟
پدرش كيست؟ هوسبازِ دغل؟
يا كه درمانده به شام شب خود؟
فقر اين مرد چو حيوان كرده؟
اين جنيني كه به خاك افتاده
يك تن از اشرف مخلوقات است
كه چنين خوار و خفيف
همچو يك توله ی گنديده سگ
يا چو دستمال كثيف
دور گرديده شد از دامن مهر
حال اي رهگذر
اي مرد و زن ايراني
تو به چه مي نگري؟
به فنا گشتن مهر بشري؟
يا به ذبح شرف ايراني؟
اين ذبيح كيست؟نمي داني تو
پدرش كيست؟ چه می دانی تو؟
او يك از خيل هزاران زخمي است
زخمي از جور زمان
زخمي مُردنِ انسانيّت
او بود لكه ی ننگي «جاويد»
بر جبين انسان
چونكه او نيست مگر
مُرده جنين انسان
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
چند رباعي:
تـــاچــنــد بــه دل نـشانده اي تخم هوس/ تـــا چــنـــد كــنــي جهد به آزردن كَس
تــا چـــشم بـــه هــم زنـي مَلَك مي گويد: / آرام بــخــواب ، زنـــدگانــــي تـــو بـَس
آيــيــنــه چـــرا شــكســتي اي يار عزيز / خــود را بشــكــن ، بـشـوچـو آيينه تميز
اويـــار صـــديـــق تــوســت ،اورامشِكَن / عــيـــب تــو بـگويــد و زحُسنت هـم نيز
ای کـــاش دلـــم اســیـــر و بــیـمار نبود/ در بـــنـــد نــــگاه او گــــرفــتــار نــبـود
من عاشق واو زعشق من بی خـبر است/ ای کــاش دل و دلــبــــر و دلـــدار نـبود
-
گوهر عصمت
«ابله از كف گوهر ناياب را ارزان دهد»*// هم فروشد مُفت هم از بهراوايمان دهد
گوهرعصمت كه دُرّي بس گران وپربهاست// هديه ي ارزنده ي ناياب ذات كبرياست
قابل تعويض نَبوَد با جهاني اين گُهر// چون برفت ازكف ندارد آه و افسوسي ثمر
آدم دانا چرا از بهر خود حرمان خَرَد؟// او چرا خود را به سوي مرز بدنامي بَرَد؟ُ
آنچه مي سازد جدا انسان زحيوان عصمت است // آنچه خواهد بُرد او را سوي ايمان عصمت است
حفظ عصمت مي رساند آدمي را تا مَلَك// مي دهد او را به راه كسب بهروزي كمك
خواهرم هرگز مده از دست اين دُرّ گران//گنج خود مسپار هرگز تو به دست اين و آن
درصدف پنهان نما اين گوهر ناياب را// تاكني كوتاه دست مردم ناباب را
گوهر«جاويد» را ارزان مده از دست خويش// تانگردد قلبت از اين اشتباه وجهل ريش
*از زنده ياد رهي معيري
-
روح خداوند
شب است و لحظه ی حرمان مریم** وطفلی خفته در دامان مریم
وجود نازنينش بكر و بي عيب** خدا می داند و وجدانِ مریم
مسیح خالق و پیغمبر صلح** گلی خوشبوی از بُستانِ مریم
همان طفلی که از روح خداوند** نهالش تنجه زد در جانِ مریم
نه دستی بهر تیمار وجودش** نه دارویی که بُد درمانِ مریم
دلش در معرض اوهام وحشی** ولی چون کوه بُد پیمانِ مریم
ندای لا تَخَف لا تَحَزنوهآ** زسوی خالقِ سبحانِ مریم
شفا بخش دل پردرد او شد** بشد لطف خدا از آنِ مریم
بُوَداو روح «جاوید» خداوند** نبشته این چنین فرمانِ مریم
-
چند رباعي ديگر:
بـــا آمـــــدنــــــت بــهـــشــــت را آوردی/ طــعـــم خـــوشِ ســرنــوشـت را آوردی
گلــشن شــده از وجــود تــو خــانـه ی دل / تــو نــیــکی ِ یـــک ســرشـت را آوردی
یک قلب و یکی نیزه و یک کاسه ی خون/ کــنــدم بـــه روی درخــتِ بـیـد مـجـنون
آن قــلـب ز مــن بــود و نــگاهــت نــیــزه / آن کاسه ی خون ، خون ِ دلِ این مجنون
-
حال و روز بنده
ديروز رفته بودم ، لابراتوار خوبي// تامطّلع شوم من،از حال و روزگارم
ادرار و خون من را ، كردند توي شيشه// تادكتران بدانند ازچيست كه نزارم
بعد از دوروز و اندي آماده شد جوابم// گفتند رفته بالا ، چربي خون و اوره
كلسترول فراوان،قندت زياده از حد// پايين اگر نيايد پايت به سوي گوره
شكرخداي كردم از اين همه تنعّم// چربي بُوَد فراوان ، قند هم به حد وافي
جوراست قند وروغن، پس خوش به حال بنده// چون هردوتاي آنها ، دارم به حدّ كافي
گرچه حقوق بنده ، پايين بُوَد هميشه// بالاست چربي خون ،ايول به بخت بنده
وضع حساب بانكيم ، باشد كمر در عقرب// اوضاع مالي من ،باشد بسي زننده
هرچيز خوب را من، دارم به قدر اندك// برعكس عيب هايم باشد فزون و بسيار
«جاويد» گفت طنزي ،از حال و روز ِبنده// گويد بخند برغم ،ورنه شوي تو بيمار
-
تَلنگُری به خاطرات
هوا گرفته و ابری وباز تنهایم
به خاطرات خوش کودکی خود اینک
تلنگُری زدم و نقش شد به ذهن و خیال
صدای شرُ شرُ باران که می نواخت
تن خیس بام خانۀ پدری
وبوی عطر خوش کاهگل
چو بوی بهار
فضای خانۀ امید را گُل افشان کرد
ومن به حرص و ولع می سپردَمَش به ریه
ومست نکِهت آن کاه و گِل شدم...... باری .....
صدای غُل غُل آب ِسماور ِمادر
برای من زهزاران ترانه خوش تر بود
و استکانی از آن چای دبش قند پهلو
چوانگبین و عسل باز بلکه بهتر بود
و جوجه بلبل خیسی به روی شاخ درخت
چو بید می لرزد ، به ناله می خواند
کجاست مادر خوبم ، کجاست لانۀ من
ومن میان دو دستان پناه می دادم
به او که مانده ز لانه ، غریب و تنها بود
و.....بعد
زدم به کوچه که تا زیر نم نم باران
بشویم این تن و بسپارمش به دست نسیم
وکوچه مان که شُلی بود و پر زکاج بلند
وقارقار کلاغی به شاخسار درخت
که زیر بال وپرش خفته بود جوجۀ خیس
گرسنه بود...... و ماده کلاغ شرمنده
نداشت دانه و قوتی برای جوجۀ خود
صدای رعد مهیبی گسست افکارم
پرید خاطره ها همچوبرق از ذهنم
دوباره یکّه و تنها وحسرتی «جاوید»
گذشت کودکی ام،خوب و بد چه زود گذشت
-
اينها رو الان گفتم...
اه اي مرغ سپيد!
جگرت را بخورم...
همچنين ران تو را
و دل وسينه ي خوش طعمت را..
چكنم..صد افسوس
كو پنت رفته به باد!
وصد البته كه طعم تو هم رفته ز ياد!
جاي شكرش اما
باقي است اي سيمرغ!
ميتوانم اكنون..
بخورم تخمت را!!!
با كمي نان ونمك
و كمي گرد نخود!!
بعد ان مي چسبد !
(استاد جاويد....خوب بيد؟)
:biggrin: ;) :laughing:
.........................