اینم شناسنامه اش برید حال کنید
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Printable View
اینم شناسنامه اش برید حال کنید
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یلهِ
بر ناز کای ِ چمن
رها شده باشی
پا در خنکای ِ شوخ ِ چشمه ئی
و زنجیره
زنجیره بلورین ِ صدایش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسین وحشت جانت
نا آگاهی از سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگینت
تلخی ِ ساقه علفی که به دندان می فشری
همچون حبابی نا پایدار
تصویر ِ کامل ِ گنبد ِ آسمان باشی
و روئینه
به جادوئی که اسفندیار
مسیرِ سوزان ِ شهابی
خــّط رحیل به چشمت زند
و در ایمن تر کنج ِ گمانت
به خیال سست ِ یکی تلنگر
آبگینه عمرت
خاموش
در هم شکند
بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند
***
بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند...
شاملو و مساله ى حماسه
مجموعه ى "مدايح بىصله"، چاپ اول اين كتاب توسط انتشارات آرش به تاريخ بهار 1371 در سوئد به بازار آمده است.
بيشتر شعرهاى اين گزينه را قبلا يا در نشريات داخل و خارج ديده و يا بر برگه هاى دستنويس و زيراكسى خوانده ايم. اشعارى كه به دليل استقبال عموم از شعر شاملو، بى ترديد، خوانندگان بى شمارى داشته و نقل محفل ها و زمزمه ى تنهايىها بوده است.
اكنون چاپ اين شعرها در يك مجموعه، به دليل توالى منظم سرايش شعرها، امكان نگاه دقيقترى را به آفرينش هنرى و شاعرانه ى شاملو در دهه هاى گذشته فراهم كرده است. شاملو، حتا تنها با همين مجموعه شعر يك دهه اى خود، براى چندمين بار پياپى ثابت مىكند كه در تحول شعر ناموزون، حماسى و كلام ضربآهنگ دار پيشگام مانده است. او هنوز به لحاظ فضاسازى، تصوير و واژگان در شعر از كليه ى دست اندر كاران "شعر شاملويى" جلوتر است.
"شعر شاملويى" به لحاظ ويژگىهايش، كه يكى از آنها عموميت يابى شعر فردى شاعر است، همواره دلربايى و فريفتارى را هم زمان داشته تا ديگرانى را به سرايش در فضاى خود بكشاند. گر چه تاكنون، هيچ شاعرى را نمىتوان سراغ گرفت كه به سربلندى او از اين فضاى شعرى بيرون آمده باشد.
اين گرايش ويژه در شعر معاصر، هم به لحاظ سرايندگان و طرفداران شعرى، در قياس با شعر شاعران نسل بعد از نيما و هم به لحاظ اين كه شاملو خود يكى از بارزترين چهره هاى آن مانده، نمونه اى كم نظير است.
برجستگى شاملو در اين ميان به پشتوانه ى توفيق او در چند دوره ى مختلف شعرى است. او در ميان شاعران نسل خود، يعنى هوشنگ ابتهاج (سايه)، اسماعيل شاهرودى و...، تنها كسى است كه سوار بر موج هاى دوره شعرى دهه هاى مختلف با رشادت ابتكارى و آزمايشى فرا روييده است. سروده هاى پُر ارج "مدايح بىصله" خود گواه اين مدعا است.
شعر شاملو هموند شخصيت فردى سراينده اش است. اين هموندى باعث رابطه ى ميان شعر و شاعر با محيط و مخاطبان شده است. شاملو و اعتراض نهفته در شعر و حرفش، جدل برانگيز بوده است. اين هماوردجويى او مغشوش ساز خواب و خيال غول هاى بى شاخ و دم سنت و محافظه كارى است. ناخشنودىِ بر زبان آمده ى او از دست "زمين و آسمان" به مخاطب فرصت و رخصت بى تفاوت ماندن را نمىدهد. او پذيراى زيستنى خنثا در محيطى بىتفاوت و بى عار نبوده است. بر همين زمينه نيز شعرش نمىتواند به زندگى آرام و بى دغدغه در فضاى شعر دلخوش كند. او معيارهاى جا افتاده را در هم مىريزد تا معيارى جديد بر پا كند. "مدايح بىصله" نمونه اى از عملكرد او است در اين راستا، كه چيزى جز ارزش گذارى جديد و ايجاد يك گفتمان (ديسكورس) تازه نيست.
اين مجموعه شعر، با اين كه شاعرش در ايران به سر مىبرد، مىتواند به مثابه ادبيات تبعيدى به حساب آيد؛ زيرا چاپ اولش در خارج بيرون آمده و ناهمنوايى شعرهاى او با "ايده هاى حاكم" در وطن آشكارتر از آنست كه نيازى به شرح داشته باشد. با اين حال اين مجموعه ى شعر را مىتوان، و بايد، كه فرآورده ى "آن جا" نيز به حساب آورد. زيرا سراينده اش بر اين تأكيد دارد كه «چرا غم در اين خانه مىسوزد«؛ و در مقابل تحميل مهاجرت از سوى متوليان امور مىايستد و به جاى تنها گذاشتن «سيد على با حوضش» مىگويد: «من اينجاييم.» بدين ترتيب "مدايح بىصله" خطابه ى اعتراضى است كه در تداوم آثارى چون "ابراهيم در آتش" و "دشنه در ديس" انتشار مىيابد.
كتاب اخير شاملو در مجموع پنجاه و يك شعر دارد كه با چاپ برجسته تر برخى از عنوان ها به بيست و دو بخش متفاوت تقسيم شده است. تقسيمى كه به نوعى گاهشمار حوادث اجتماعى است.
دفتر شعر با اشاره به ادبيات زيرزمينى كه "توطئه ى گسستن زنجيرها" را اشاعه مىدهد، شروع مىشود: «مگر نه قرار است/ كه خون بيايد و / چرخ چاپ را بگرداند؟» سپس برگ هاى دفتر ايام با روايت حركت و در راه شدن تودهى مردم و سپس اقتدا به پيشوا، بدجورى ورق مىخورد. آن گاه روزهاى پُر تلاطم سر مىرسند و "روزنامه ها" با پخش شبانه و مخفى خود اهميت مىيابند. سيل يورش و حمله به دگرانديشى جارى مىشود و وقت از بين بردن اسناد و قطع رابطه ها و سر به نيست كردن كتاب هاى "ضاله" مىرسد. در اين حين پارهاى زير پيگرد و در پى تدارك "ضد تعقيب"اند. در اين ميان شاعر حساس به دگرگونى اجتماعى، نه دور از صحنه، مىسرايد: «عجبا!/ جست و جوگرم من/ نه جست و جو شونده./ من اينجايم و آينده/ در مشت هاى من.» آينده اما چگونه مىتواند در مشت هاى او باشد، بى آن كه حساب هر مسئله اى را از مسئله ديگر جدا كند. اين درس آموزى تاريخى كه نفى تجربى پوپوليسم يا عوام زدگى آزادى خواهان است، اين گونه زبان شعرى مىيابد كه در هم دستى با تودهى زنجيردار، برادرى نمىشناسد: «ناكسى كه به طاعون آرى بگويد و...» نقد فرهنگ تودهى مردم، كه اسير تحميق شده و جانب واپس گرايى را گرفته، دستاورد نگاه آينده بين "مدايح بىصله" است.
دفتر شعر با رويدادها ورق مىخورد. در اين ورق خوردن ايام، سرمشق ها و درس هاى شاعرانه بيان مىشوند. كاروان رويدادها به "ماجراى تركمن صحرا" مىرسد و در تقابل با حمله ى "مركز به پيرامون"، شاعر پيغامى براى "مختومقلى" تركمن دارد. "پيغامى" كه لبريز از عطوفت، احساس همبستگى و نفرت از كينه است: «پسر خوبم، ماهان/ پا شو/ برو آن كوچه ى پايينى./ خانه اى هست كه سكو دارد/ پيرمردى لاغر مىبينى/ روى سكوى دم خانه نشسته است./ با قباى قدكِ گلنارى/ غصه ى عالم بر شانهى مفلوكش/ پندارى...»
در آن ميدان تخاصم ها، شاعر با اعتماد به نفس و با صلابت پيام تفاهم و هم دردى را پيشكش هم زبانان خود مىكند. به واقع شعر "پيغام" بيانيه ى اعتراض ناخشنودان اجتماعى است در وقت حمله به تركمن ها و براى مقابله با ستم مركز بر پيرامون: «تو/ غمين و مأيوس/ مىنشينى ساعت ها/ سر سكو/ جلو خانه ى تاريكت/ غرق انديشه ى بىحاصلىِ اين همه سال/ كه چه بيهوده گذشت؛/ و من/ اين گوشه/ در اين فكر عبث/ كه بيابم جايى هم نفسى:/ غم گسارى كه غمى بگذارم با او/ بارى از دل بردارم با او.»
انگارى در اين بيانيه پيش بينى اوضاع دهه ى آينده نيز نهفته است. اوضاعى كه تخاصم هاى قومى در آن نقش محورى مىيابند. در مقابل اين بيدادِ اختلاف هاى قومى، شاعر از لزوم جهان ديگرى مىگويد. بايد فرصتى بيابيم براى دور شدن از كشمكش هاى ديرينه و زورگويى در جهانى كه هست. شاعر با تكيه بر قدرت تفاهم بخش زبان و نيز با پشتوانه ى خِرَد انسان گرايانه مىنويسد: «جهان را من آفريدم!» آن هم جهانى «به لطف كودكانه ى اعجاز!» جهانى با چنين لطافت پاك و كودكانه و متكى بر منطق زبان شعر و ارج گذاشتن به تفاهم، در هماوردى با جهان فرتوتان است. در اين جهان ديگر جايى براى هراس و وحشت نيست. از همين روست كه در گفت و شنود با "مختومقلى" تسويه حساب خود با جهان فرتوتان را اين چنين بيان مىدارد: «شب نهادانى از قعر قرون آمده اند/ آرى/ كه دل پر تپشِ نورانديشان را/ وصلهى چكمه ى/ خود مىخواهند...» شاملو در همين سروده است كه در چند جمله بعد شگرد اعجازِ معجزه كاران اساطيرى، فاتحه اى بر فاتحه خوانان خوانده است: «من هراسم نيست،/ چون سرانجام پر از نكبت هر تيرهروانى را/.../ مىدانم چيست/ خوب مىدانم چيست.»
از اين "پيامها و پيغام ها" در سروده هاى پِر ارج "مدايح بىصله" بسيار مىتوان يافت. سروده هايى كه تركيب دو كلمه ى عنوانش، خط بطلانى بر كل تاريخ تذكره نويسى و مديحه سرايى مىكشد و سرايندگان و نويسندگانى اين چنينى را در كنار صاحبان زر و سيم و جاه و مقام رسوا مىكند. پيام اصلى سروده ها، همانا، دعوت مخاطبان به آزادگى و ناهمنوايى است و وداع با "همرنگ جماعت شدگان". مخاطب و خواننده اى كه اين پيام را، به جدّ نگيرد و فرو گذارد، معذب خواهد شد. عذاب از احساس ننگى است كه شعر در شعور و وجود هم رنگ جماعت شدگان ايجاد مىكند. به واقع، در فرادى تغيير اوضاع، چه ترحم برانگيزند اين هم رنگ جماعت شدگان و به قدرت تكريم كنندگان! گر چه ترحم، خودش كارى ناانسانى است؛ زيرا انسان باورى و انسانيت فقط همبستگى مىشناسد.
اين هشدار شاملو، كه به صورت نمونه اى از رفتار اخلاقى عمل مىكند و زمينه ساز معنويتى جديد است، پلى ميان دو بخش متفاوت از مجموعه سروده هاى "مدايح بىصله" است. از اين دو بخش، يكى هماوردى است با قدرت و سر سلسله ى قدرت مداران و ديگرى، شرح حال اين هماوردى. هماوردى كه قهرمان پيروزش، شاعر است: «نمىتوانم زيبا نباشم/ عشوه اى نباشم در تجلى جاودانه اى./ چنان زيبايم من/ كه الله اكبر/ وصفىست ناگزير/ كه از من مىكنى./ زهرى بىپادزهرم در معرض تو.»
يكى از ويژگىهاى شعر اجتماعى شاملو كه با مرگ و مير و ذلت شعر حزبى - ايدئولوژيك ارج و قربى دو چندان يافته، ارزشى است كه از موضوع هاى خود مىگيرد و به دام قشريت جانبدار نمىافتد. اين دورى از آن تلقى و برداشت منحرف كه شاعرانگى شعر را فداى شعارهاى گذرا مىكرد، شعر شاملو را به طور بى واسطه اى در برابر ذهنيت حاكم قرار مىدهد. در اين درگيرى كه در صحنه ى شعر انجام مىگيرد، گره ها و بغرنجىهاى زندگى اجتماعى به طور آشكار - به رغم شاعرانه بودن روايت نمايش - بازتاب مىيابند.
دهه ى شصت سال هاى اعمال زور دوباره ى جماعتى است كه منورالفكران صدر مشروطه و روشنفكران متجدد آنها را با عوام و اُمّل خواندن طرد و سرزنش كرده بودند. اين دوران، دوران تكبيرگويى عوام است. شاعر در برابر پريشانى روان جمعى مىسرايد: «بر بال ظلمت بيمار/ آن كه كسوف را تكبير مىكشد/ نوزادى بى سر است.»
مارينا تسييوا ) - Marina Zwetjewa - شاعره روسى كه اغلب با بزرگ شاعره ى هموطن خود آنا اخماتوا قياس مىشود، گفته كه شاعر، خود پاسخ است. شاملو، خود پاسخ بودن خويش را با چنين بيانى توضيح مىدهد، وقتى از لحظه ى رو در رويى خود با سيل سرازير مىسرايد: «ما با نگاه ناباور/ فاجعه را تاب آورديم. / هيچ كس برادر خطابمان نكرد/.../ تنهايى را تاب آورديم و خاموشى را، / و در اعماق خاكستر/ مىتپيم.»
در اين شعر، شاملو، حال تنهايان بسيارى را مىسرايد كه در برابر كميت اجتماعى - يعنى بى شمار توده ى بى چهره در صحنه - كيفيت بهتر زيست اجتماعى را قربانى نكردند. گر چه آن كميت بىشمار چشم اندازى جز پايان دنياى مادى را پيش رويمان نگستردانده است، اما مگر مىشود انتظار داشت كه شعر واقعيت پيش رو را فداى دلخوش كنك هاى گذرا كند. بر همين زمينه ى ياد شده، شاعر با شناختى از ژرفاى جامعه كه چشم انداز آخرالزمان را گسترانده، به همنوايان نهيب مىزند. نهيبى از سكوى خطابه ى اخلاق و روشنگرى: «آفتاب از حضور ظلمت دلتنگ نيست/.../ چندان كه آفتاب تيغ بركشد/ او را مجال درنگ نيست./ همين بس كه ياريش مدهى/ سواريش مدهى.» ناگفته روشن است كه مخاطبان اين شعر را نه در ميان توده ى مردم، كه در ميان "خواص" بايد جستجو كرد. روشنفكران، تحصيل كردگان، تكنوكرات ها و... به واقع مخاطبان اصلى اين سروده اند. پيام شعر، حاوى هشدارى ضمنى است به اين قشر اجتماعى؛ كه به جاى خدمت به جامعه، "عمله ى ظلم" نشود. زيرا كه تبهكارى را به هيچ صورت نمىتوان توجيه كرد.
مخاطبان شعر اجتماعى، همين طور كه تاكنون يادآور شديم، همواره گوناگون بوده اند. پيامهاى آن به آدرس هاى گيرنده هاى متفاوتى ارسال مىشود. از يك سو، شاعر براى ترسيم دقيق چهره ى مفتش، پى واژگانى تازه است. بر بار منفى مفاهيم زننده مىافزايد تا تصويرش با دهشتناكى واقعيت مورد نظر بخواند: «كريه اكنون صفتى ابتر است». شاعر معترف است كه كراهت به تنهايى از پس ترسيم «مفت خوارگى و خودبارگى حاكم» برنمىآيد. مىكوشد تا به مرزهاى گفتن ناگفتنىها برسد. از سوى ديگر مجبور است مدام در پى تثبيت خود به منزله ى انسان، در جهان زبان و انديشه باشد: «كجا بود آن جهان/ كه كنون به خاطره ام راه بر بسته است؟ - آتش بازىِ بىدريغِ شادى و سرشارى/.../ ليكن خداى را/ با من بگوى كجا شد آن قصر پر نگار به آيين/ كه اكنون / مرا/ زندانِ زنده بيدارىست/.../ كجايى تو؟/ كه ام من؟/ و جغرافياى ما/ كجاست؟»
راه تثبيت شاعر روى آوردن مدام به عشق است. دوست داشتن و از دامچاله ى نفرت و خصومت فرا رفتن، هدف است: «به سوده ترين كلام است/ دوست داشتن./ رذل/ آزار ناتوانان را/ دوست دارد/ لئيم/ پشيز را و/ بزدل/ قدرت و پيروزى را.» در تصوير درماندگى انسانى كه بر تعداد گله ى توحش آدميان مىافزايد، شاعر همواره درماندگى يك نظام را بازتاب مىبخشد. گر چه تمايل اصلى شاعر، با در نظر گرفتن وضعيت ياد شده ى گله ى توحش آدميان، نمىتواند چيزى جز پيوستن به سكوت باشد. چنانچه در شعر "تنها اگر دمى كوتاه آيم..." مىسرايد: «چون تنديسى بىثبات بر پايه هاى ماسه/ به خاك در مىغلتى/ و پيش از آن كه لطمه ى درد در هَمَت شكند/ به سكوت/ مىپيوندى.»
پاول سلان، شاعر اهل رومانى، يهود نژاد و آلمانى زبان در ارزيابى خود از شعر امروز جهان، تمايل به سكوت را وجه بارز شاعر مىخواند. وجه بارزى كه با در نظر گرفتن ميزان همهمه ى سرسام آور دور و بر بسيار مشروع جلوه مىكند. بى مورد نيست كه با مضمون "سكوت" در "مدايح بىصله" چندين بار متفاوت روبرو هستيم كه در نمونه ى برجست هاش، شاعر چنين مىسرايد: «انديشيدن/ در سكوت./ آن كه مىانديشد/ به ناچار دم فرو مىبندد/ اما آن گاه كه زمانه/ زخم خورده و معصوم/ به شهادتش طلبد/ به هزار زبان سخن خواهد گفت.»
در جهانى كه از حقيقت عارى است، ساختن و كشف حقيقت تنها بر دوش انسان انديشه ور است. گر چه همواره هم نوعانى در پى نابودى حقيقت انسان ساز بوده اند. شاعر به منزله ى يكى از حقيقت سازان جهان انسانى، در شرم سارى خود از دست همنوع ويرانگر، شعر را همچون سرچشمه ى شناخت عرضه مىدارد. پايان مقال را به شعرى كه در ضمن روايتى از نبرد و شعر و زندگى در دهه ى شصت ما است، وا مىگذاريم: «و شاعران/ از بى آرش ترين الفاظ/ چندان گناهواره تراشيدند/ كه بازجويان به تنگ آمده / شيوه ديگر كردند،/ و از آن پس/ سخن گفتن/ نفس جنايت شد.»
"مدايح بىصله" در تداوم شعر شاملويى يكى از مهمترين اثرهاى دهه ى شصت در زمينه ى ادبيات فارسى به شمار مىآيد. اثرى كه جمع بندى از يك دهه زندگى يك كشور را در فضاى شعر به دست مىدهد.
منتها در همين چالش و هماورد مهم كه شعر برابر قدرت از خود نشان مىدهد، اين امكان نيز هست كه در بازنگرى سرايش شاملو مسئله ى حماسه و توصيف حماسى انسان را همچون اصلىترين محور شعر او در نظر بگيريم و در رابطه اش تأمل كنيم. در رابطه با نقش حماسه در شعر شاملو و نيز اشكال مختلف توصيف حماسى انسان در سرايش او نكات مختلفى ابراز گشته است. از جمله آن بررسى زنده ياد محمد مختارى ("انسان در شعر معاصر") كه سه نوع انسان (عام، خاص و خود شاعر) را در چارچوب وصف حماسى شاملو واكاويده است. اما شايد به خاطر احترام به شاعر يا ابهت وجود او، مختارى از تعميق بخشيدن نگاه نقادانه به ضعف هاى حضور لحن حماسى در متن سرايش مدرن شانه خالى كرده است.1 در تداوم چنين بررسىهايى از شعر شاملو، اما همواره يك سؤال مهم پيرامون چگونگى توجيه نقش حماسه غالبا از نظر دور مانده است.
اين امر آن نكته است كه در دوران تجدد كه انسان همچون عنصرى معلق و بريده از بندها و تكيه گاههاى سنتى مىشود، ديگر حماسه همچون يك نوع ادبى جايى و نقشى ثابت نمىيابد.2 آيا ارائه ى حماسه (اگر نخواهيم از تحميل آن صحبت كنيم) همچون ژانرى پيشامدرن در فضاى سرايش مدرن و جا انداختن آن در اين زمينه كارى نيست كه فقط از عهده ى شاعران بزرگ برمىآيد؟ به واقع فقط شاعران بزرگ هستند كه بر خلاف معيارها و اميال رايج دوران عمل مىكنند و اراده ى خود را چون مهر و نشان هاى بر تارك دوران مىكوبند.
منتها در مورد عملكرد شاملو، نقد مدرن به رغم تحسين جسارت او نمىتواند بر درستى تأثير آن اراده صحه گذارد. زيرا دريافت امر تجدد نشان مىدهد كه انسان آن امكاناتى را ندارد كه حماسه آفرين باشد. چون حماسه آفرينى همواره مشتقى از امر مطلق است كه وارد كارزار عمل و رفتار مىشود. در نگرش سنتى، امر مطلق، همانا خدا بود كه به هر كارى قادر بود. اين كه امروزه يا در واقع در اولين مرحله از دوران روشنگرى و به توسط فيلسوفانى چون فيخته و شاگردش شلينگ، انسان به حد امر مطلق ارتقا داده مىشود، سخن آن تحول ناكاملى از گذشته به نو را به ميان مىكشد كه، بر مبناى آن در حين جا به جايى خدا و انسان، امر مطلق بدون هر گونه سنجش انتقادى به حيات خود ادامه داده است. اين امر بايستى به صورت مطلق گريزى در فكر و رفتار جريان هاى اجتماعى و عدالت خواه جامعه تثبيت گردد. يكى از وظايف آتى آزادي خواهان و دگرانديشان اين خواهد بود كه به ميراث گذشته ى خود كه چيزى جز شورش عليه استبداد و انسان ستيزى و امتيازات قرون وسطايى نيست، با فاصله و نگاه انتقادى بنگرد. بخشى از اين عملكرد پذيرش محدوديت هاى انسان است. محدوديتى كه ديگر از پس حد نصاب هاى حماسى در عهد عتيق و قرون وسطا برنمىآيد و تحولات انسان را فقط در چهارچوب نسبى گرايى ممكن مىكند. بدين ترتيب شعر و زبان شعرى شاملو اگر چه مىتواند ما را هنوز به خود جلب كند، اما در قرائت و خوانش امروزى، آن حماسه آفرينى قهرمانانش ديگر قابل باور نيست
دهانت را ميبويند
مبادا که گفته باشي دوستت ميدارم.
دلت را ميبويند
روزگار غريبيست، نازنين
و عشق را
کنار تيرک راهبند
تازيانه ميزنند.
عشق را در پستوي خانه نهان بايد کرد
در اين بنبست کجوپيچ سرما
آتش را
به سوختبار سرود و شعر
فروزان ميدارند.
به انديشيدن خطر مکن.
روزگار غريبيست، نازنين
آن که بر در ميکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوي خانه نهان بايد کرد
آنک قصاباناند
بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوري خونآلود
روزگار غريبيست، نازنين
و تبسم را بر لبها جراحي ميکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوي خانه نهان بايد کرد
کباب قناري
بر آتش سوسن و ياس
روزگار غريبيست، نازنين
ابليس پيروزْمست
سور عزاي ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوي خانه نهان بايد
پيغام از خانم هيناکو آبه، به مناسبت انتشار ترجمهی ژاپنی شعرهای شاملو
از ترجمهی شعرهای شاملو که در مجلهی «ميته» چاپ کرديد (از مرگ، شبانه«مردی چنگ در آسمان افکند»، رستاخيز) لذت بردم. در شعرهايش نگرشی به انسان فناپذير حس میشود و حرفهايش سرود تعالی روح انسان به فراسوی مرگ دانسته میشود. در تعالی اين روح، موضوعهايي که ظاهرا با هم متضاد به نظر میرسند، يعنی عشق و ايستادگی به طور تفکيک ناپذيری در هم آميختهاند. هم فريادی که آزادی را طلب میکند و هم عشقی که معشوقش را میطلبد. که اين نشانههای شوق به زندگی انسان است. انگار صدای شاعر را میشنوم که به خاطر انسان، که مرگ پايان زندگی اوست، با تمام شوق و قدرت به زندگيش ادامه می دهد. توضيحات شما در مورد آب و هوا و تاريخ ايران به اشاره به زندگی شاعر نيز خواندنی بود و تصويری که از منظره حياط خانه شاعر، که مراسم هفتمين روز درگذشت شاعر در آن برگزار شدهبود، به دست داديد عين «رويای نيمروز سفيد» بود. به شدت علاقهی مرا برانگيخت که به ايران بروم و سرزمينش را ببينم. اميدوارم روزی با شما به آنجا سفر کنم.
هيناکو آبه
13/5/2005
ممنون از تاپیک قشنگت
اگر از کتاب های شامل به صورت پی دی اف سراغ داری لینک بده .
بخصوص دلم برای پابرهنه هاش تنگ شده .
3 جلدی آنرا داشتم .
روزگار غریب انرا از دستم گرفت .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خود کتاب که نیست اما این لینک پیش گفتار احمد شاملو در مورد این کتاب هست :)
اینم یک لینک از داستان چوپان در صحرا چه دیدی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]