سال های سگی/ ماريو بارگاس يوسا/ احمد گلشيری/ نگاه
جاگوار گفت: "چهار."
چهره ی آن ها در نور پريده رنگی که چراغ برق از پشت دو سه شيشه ی تميز می انداخت آرام به نظر می رسيد. برای هيچ کس، به جز پرفيريو کابا، خطری در پيش نبود. طاس ها از غلتيدن باز ماندند. سه و يک. سفيدی آن ها بر کاشی های کثيف توی چشم می زد.
جاگوار دوباره گفت: "چهار. کی خوند؟"
کابا آهسته گفت: "من. من خوندم."
"پس شروع کن. می دونی کدوم يکی رو می گم، دومی، سمت چپ."
کابا سردش بود. مستراح بی پنجره، در انتهای آسايشگاه، پشت دری چوبی و باريک، قرار داشت. در سال های پيش، باد تنها از شيشه های شکسته و شکاف های ديوار به درون آسايشگاه دانش آموزان دبيرستان نظام نفوذ می کرد، اما امسال شديدتر می وزيد و کم تر جايی در محوطه ی دبيرستان نظام از هجوم آن در امان بود. شب هنگام حتی درون مستراح ها راه می يافت و بويی را که در طول روز در آن انباشه شده بود و نيز گرما را بيرون می راند. اما کابا در کوهستان به دنيا آمده و بزرگ شده بود، هوای سرد چيز تازه ای برايش نبود. تنها ترس بود که مو بر اندامش راست می کرد.
بوا پرسيد: "تموم شد؟ می تونم بخوابم؟" اندامی تنومند داشت، صدای دورگه، و انبوهی موی چرب و چهره ای باريک. چشم هايش از بيخوابی گود افتاده بود و يک پر توتون از لب پايين پيش آمده اش آويخته بود. جاگوار سرش را برگرداند و او را نگريست.
بوا گفت: "ساعت يک بايد سر پست باشم. می خوام کمی بخوابم."
جاگوار گفت: "تو هم برو. پنج دقيقه به يک بيدار می کنم."
موفرفری و بوا بيرون رفتند. يکی از آن دو در آستانه ی در سکندری خورد و ناسزا گفت.
جاگوار به کابا گفت: "وقتی برگشتی بيدارم کن، دست به دست هم نمال، ديگه نصفه شبه."
چهره ی کابا معمولا چيزی را نشان نمی داد، اما حالا خسته به نظر می رسيد، گفت: "می دونم. می رم لباس بپوشم."
مستراح را ترک گفتند. آسايشگاه تاريک بود، اما کابا از ميان دو رديف تخت های دو طبغه می توانست راهش را در تاريکی پيدا کند: آن اتاق طويل و بلند را مثل کف دست می شناخت. اتاق، به جز چند خرناس و پچ پچ، ساکت بود. تخت او تخت دوم از طرف راست، يک متر دورتر از در، قرار داشت. در کمد خود، که کورمال کورمال به دنبال شلوار، پيراهن نظامی و پوتين هايش می گشت، بوی تند سيگار را از دهان بايانو، که روی تخت بالايی خوابيده بود، شنيد. حتی در تاريکی دو رديف دندان های درشت و سفيد کاکاسياه را می توانست ببيند، دندان هايی که او را به ياد موش می انداخت. آهسته و آرام پيژامه ی فلانل آبی رنگش را در آورد و لباس پوشيد. نيمتنه ی پشمی اش را به تن کرد و به سوی تخت جاگوار، در انتهای ديگر آسايشگاه، کنار مستراح، رفت. به دقت گام بر می داشت چون پوتين هايش جيرجير می کرد.
"جاگوار."
"هان، بيا، بگير."
دست کابا دراز شد و دو شی سخت و سرد را، که يکی زبر بود، گرفت. چراغ قوه را در دست گرفت و سوهان را به درون جيب لغزاند.
کابا پرسيد: "کی نگهبانه؟
" "من و شاعر.
" "تو؟"
"برده جای منو می گيره."
"نگهبان های واحد ديگه چی؟"
"می ترسی؟"
کابا پاسخ نداد. پاورچين پاورچين به سوی در خروجی رفت و به دقت تمام آن را گشود اما باز غژ غز لوله هايش بلند شد. کسی از درون تاريکی داد زد: "دزد نگهبان يه گلوله خرجش کن."
منم کوروش/نویسنده:الکساندر جووی/مترجم:سهیل سمی/انتشارات:ققنوس
باد شرقی جانی دوباره میگرفت.غریبه با ردای باشلق دار و کبود رنگ، گزش ذرات سوار بر بادِ گرد و خاک را بر صورتش احساس کرد و چشمانش نیم بسته شد.این جا، دراین خلنگزار برحاشیه دشت،فقط معدودی درخت نخل و خاربن،با کمبود آب سر می کردند و به حیاتشان ادامه می دادند.در شمال،زمین به سوی قله ی تپه ای شنی و بزرگ شیبی تند پیدا می کرد.در آن سوی تپه ، کوه هایی سر برافراشته بودند که قله هاشان حتی در فصل های گرم دشت نیز پوشیده از برف بودند.
پ.ن:این کتاب در سال 2011 توسط نویسنده نگارش شده و جز معدود کتابهای تاریخی در مورد زندگی کوروش میباشد که بصورت رمان چاپ شده است...
سال بلوا/عباس معروفی/انتشارت ققنوس
دار سایه ی درازی داشت،وحشتناک و عجیب.روزها که خورشید بر می آمد،سایه اش از جلوی همه ی مغازه ها و خانه های خیابان خسروی میگذشت،سایه ی مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالا سر آدم ایستاده است.شب ها شکل جانوری می شد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دست هاش را از دوطرف حمایل کرده است،شکل یک جانور خیس که آویخته اندش تا خشک شود و قطره قطره آبچکان تا صبح به گوش می رسید.انگار کسی را که دار زده اند خونش قطره قطره در حوض می ریزد،یا اشک هاش بر صورتش سُر میخورد و از چانه اش فرو می افتد.چیزی نظیر صدای سکسکه ی مردی مست که از واماندگی در ساعت بزرگ بالای ساختمان انجمن شهر تکرار میشود:((دنگ،دنگ،دنگ))
زانو زده بودم
دست هام را بلند کردم که اولین ضربه های تفنگ موزر را دفع کنم...
ده بچه زنگی / آگاتا کریستی / خسرو سمیعی / انتشارات هرمس
آقای قاضی وارگریو که به تازگی از مسند قضا بازنشسته شده بود، در گوشه ای از واگن درجه یک، مخصوصِ سیگاری ها، نشسته بود، به سیگار پک می زد و نگاه مشتاقانه ای به اخبارِ سیاسی روزنامه ی تایمز می انداخت. روزنامه را پایین گذاشت و از پنجره به بیرون نگریست. حالا داشتند از سامرست می گذشتند. به ساعتش نگاهی انداخت. هنوز دو ساعت به پایان سفر مانده بود. در ذهنش تمام چیزهایی را که روزنامه ها درباره ی جزیره ی نیگر آیلند نوشته بودند مرور کرد. اول میلیونری آمریکایی که عاشق قایق سواری بود آن را خرید و خانه ی با شکوهی در آن، که در نزدیکی ساحل دون قرار داشت، ساخت. این واقعیت شوم که جدیدترین همسر میلیونر آمریکایی -که سومینشان محسوب می شد- قایقران خوبی نبود، باعث شد تا او بخواهد جزیره و خانه را بفروشد. چند آگهی تبلیغاتی هیجان انگیز در روزنامه ها به چاپ رسید. بعد رک و راست گفته شد که آقای اوون نامی آن را خریده است. از آن پس بود که نویسندگان شایعه پرداز به شایعه پردازی پرداختند. جزیره ی نیگر آیلند را دوشیزه گابریل تورل خریده است، همان ستاره ی فیلم های هالیوود! می خواهد سالی چند ماه به دور از جنجال تبلیغات زندگی کند! بزی بی
با ظرافت اشاره کرده بود که جزیره قرار است محل اقامت خانواده ی سلطنتی باشد! آقای مری ودر به طور در گوشی به او گفته بود که برای گذراندن ماه عسلی خریداری شده است. لرد ال...
جوان سرانجام به دام رب النوع عشق افتاده است! جوناس به ضرس قاطع دریافته است که وزارت دریاداری آن را خریده است و قرار است آزمایشاتی کاملا سری در آنجا انجام شود.
قتل راجر آکروید / آگاتا کریستی | مترجم: خسرو سمیعی \ انتشارات: هرمس
دکتر شپارد1 سر میز صبحانه
خانم فرارز2 پنجشنبه شب، شانزدهم سپتامبر، درگذشت. جمعه هفدهم، حوالی هشت صبح دنبالم فرستادند، ولی دیگر نمیشد کاری کرد. ساعتها پیش مرده بود.
کمی پس از ساعت نه به خانه بازگشتم. در ورودی را با کلیدم بازکردم و مخصوصا چند لحظهای بیش از معمول در هال ایستادم، برای درآوردن پالتو و برداشتن کلاه.
درحقیقت منقلب بودم و دلواپس. ادعا نمیکنم که از همان لحظه حوادثی را که در هفتههای آینده رخ دادند پیشبینی میکردم؛ مسلما این طور نبود.
اما غریزهام به من میگفت که ماجراهایی انتظارم را میکشد.
صدای فنجانهایی که به هم میخورد، به همراه سرفهی خشک و خفیف خواهرم کارولین از اتاق غذاخوری که درش در سمت چپ من قرار داشت، به گوش رسید.
خواهرم گفت:
- تو هستی جیمز؟
پرسش کاملا بیموردی بود. زیرا چه کسی جز من میتوانست باشد؟
راستش به خاطر کارولین بود که چند دقیقهای در هال وقت میگذراندم.
کیپلینگ3 میگوید شعار موشخرماها را میتوان در این جمله خلاصه کرد: "برو و کشف کن!"
اگر کارولین میخواست برای خودش نشانهای برگزیند، به او پیشنهاد میکردم تا عروسک موشخرما را انتخاب کند.
به هر حال تا جایی که به او مربوط میشود میتوان بخش نخست شعار را حذف کرد، زیرا خواهرم با ماندن در خانه و استراحت نیز کشفهای بیشماری انجام میدهد.
نمیدانم چگونه، اما او از پس این کار برمیآید. تصور میکنم خدمتکاران و فروشندگان سیار، شبکهی اطلاعاتیاش را تشکیل میدهند.
زمانی هم که از خانه خارج میشود، برای کسب خبر نیست بلکه برای انتشار آن است. در این کار نیز خبره و بینظیر است.
1l. Sheppard
2l. Ferrars
3. Kiplling، نویسندهی انگلیسی (1936-1865).
پ.ن.: تا جایی که دیدم Kipling درست است:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مسخ / فرانتس کافکا + دربارهی مسخ / ولادیمیر ناباکوف | ترجمه: فرزانه طاهری \ انتشارات نیلوفر
یک روز صبح، گرگور زامزا از خوابی آشفته بیدار شد و فهمید که در تختخوابش به حشرهای عظیم بدل شده است. بر پشت سخت و زرهمانندش خوابیده بود و سرش را که کمی بلند کرد شکم قهوهای گنبد شکل خود را دید که به قسمتهای محدب و سفتی تقسیم میشد و چیزی نمانده بود که تمامی رواندازش بلغزد و از رویش پس برود. پاهای متعددش، که در قیاس با ضخامت باقی بدنش از فرط لاغری رقتانگیز بودند، بیاختیار جلو چشمانش پیچ و تاب میخوردند.
پ.ن.: این ترجمه هم از روی تنها ترجمهی انگلیسی "مسخ" انجام شده :happy: