-
خیرمقدم به هزاران بیکار
روزگاری همه غمگین بودند// که چرا دیپلمه ها بیکارند؟
مگر این بسته زبانها چه کنند// که زآنها همگی بیزارند
لیک امروز بسی خوش بختیم// که دگر دیپلمه دارد کاری
شده مشغول به شکر ایزد// می برد بار به منزل باری*
پاکبانان همه دیپلم دارند// دکه داران ِ خیابان هم نیز
مرد سیگار فروش و شاطر// چوبداران ِبیابان هم نیز
حال دیگر غم ما دیپلمه نیست// بهر آنان نفشانیم سِرشک
غم ما دانش و دانشگاه است// که شده مرکز تولید پزشک
مرکز چاپ لیسانس و دکتر// آرشیتکت، فوق لیسانس و اکتور
یا که دها رده ی تحصیلی// که از آنها بگرفتم فاکتور
سال وهرسال بباید گفتن// خیرمقدم به هزاران بیکار
نیست دستی که کند یاری اشان // یا نماید تنشان را تیمار
نیست شغلی که شوند مشغولش // تاکه جبران بشود سختی اشان
من ندانم که چه کس می باید // بکند فکر به بدبختی اشان
ترس « جاوید» بُوَد زان روزی// که شود دکترما نامه رسان
یا شود فوق لیسانس ِعمران // پاکبان گذروکوچه امان
* باری= به هرحال
مرغ رویا
مــرغ رویــاهـــای مــن یــکــبــار دیـگـر پرکشید رفـت و هـر جائی دلش می خواست آنجا سرکشید
بــال را گســتــرد و سـیــر مـــاوراء آغــاز کــرد جــــای جـــای کــشـور پـهــنــاورم پـــرواز کـــرد
دیــد از آن مـاوراء اوضـاع جـور است و درست نــرخــهــا ارزان ، بـهای مرغ و ماهی گشته مفت
کـــارمـــنـــدان راحــت و آمــوزگــاران در رفــاه قــشــر دانــشـجــو و دانــشــگاهــیـان با فَرّ و جاه
نی خـبــر از اعــتــیــاد و نـی زسرقت نی ز جرم مــردمـــان هــستـنـد فـارغ از غم و بر روی فورم
گــشتـه زنـــدانــهــــا چـــنـــان خــالــی ز خــیــل مجرمین پاسبانها بهر صید مجرم هستند در کمین
کـار از بهـر جـوانـان حــی و حـاضــر بــا وفـور نـی کــه با پارتی و پول و یا که باهر ضرب و زور
گــر جــوانـی خــواست گـیـرد از برای خود زنی مـی دهــنــد زن را بـــه او بــا هــدیــه و مـِهر کمی
مــسکـن و خــانــه شــده آمــاده از بـهــر هــمه مــردم بــی مــسکـن و خــانــه بــدوش خـیـلـی کمه
گشتــه آب و بــرق مــجــانــی تـلـفـن گشته مفت کــرده اجــرا هــروکـیــل و هـر وزیـری هـرچه گفت
قـلب مـردم مـهـربـان و خــالی از رنــگ و ریــا مــهـــربـــانــی هـــا شــده پــر رونــق و برق و جلا
چــون پــریـدم صـبحـدم از خـواب بـا بانگ اذان کــردم از نــاراحــتــی صــد داد و فــریـــاد و فــغـان
هرچه دیدم خواب بود و همچو کف بر روی آب جـــــلـــــوه زیــبـــای دریـــا در بــیـــابـــان ســـراب
کاشکی تعبـیـر می شــد خـواب و رویا های من تـــا شـــود جـــاویـــد نـــامـــم در دل هــر مرد و زن
-
وقتش که بِشه
وقتش که بِشه با دَگَنَک میآد سراغِت**تیپات می زنه می ندازدِت ،می کنه چلاغِت
وقتش که بِشه هر جا می خوای باش ،می آدِش اون** وقتش که بِشه راحت و آروم می گیره جون
یهو می بینی دست زیر لِنگ و دوخَمِت کِرد**ضربه شدی ،از صفحه ی آمار کَمِت کِرد
او فاتح و پیروز تو محکوم به شکستی**بازنده ی این بازی بیهوده تو هستی
یه کاری بکن وقتی اومد اَزِش نترسی**چون بید نَشی باوزش باد نلرزی
یه کاری بکن وقتی اومد جونِت بگیره**ازشدت غم هِق نزنی ،گریه ت نگیره
باید بکنی خونه ی قلبِت آب و جارو**باید بکنی برفای نومیدی رو پارو
بارِت رو سبک کن نشو غرقاب به گرداب**دلبستگی ها می بردِت رو سوی مرداب
پرواز بکن بال بِزن تا بَرِخورشید**آرام و سبک بال برو عالمِ« جاوید
غلط كردم
خدايا من غلط كردم اگر مال كسي خوردم**به گور خويش خنديدم اگر ظلم و بدي كردم
غلط كردم اگر فرمانبر شيطان دون بودم**نفهميدم اگر از راه انساني برون بودم
زبانم را اگر در راه غيبت منحرف كردم**اگر با حرفهاي بيهُده افراد را خنگ و خِرف كردم
اگر چشمان خود را ازبدي درويش ننمودم**اگربا نيش خود نازك دلي را ريش بنمودم
اگراعمال من قلب يتيمي را به درد آورد**وگردرمانده اي ازمن زسينه آه سرد آورد
اگر با وعده هاي پوچ مردم را مَچل كردم** ويا با نــسخه هاي بيهُده افراد را تاس و كچل كردم
اگربا رشوه خواري كارها را روبه رَه كردم**ويا با دزدي ام كاشانه اي را من تبَه كردم
ويا در پيش هر جرثومه ي ناكس شدم دولا**ويا انداختم اجناس بُنجل را به خلق ا ُلاّ
اگر از صبح تا شب با هزاران دوز و صد نيرنگ**ميان مردمان برپا نمودم شعله هاي جنگ
اگر با طنز‹‹جاويدم›› زدم من نيش بر دلها**و با اشعار بي وزنم به درد آورده ام سرها
غلط كردم، نفهميدم ، به گور خويش خنديدم**من احمق بودم و سود وزيان خود نسنجيدم
-
جفاي دوست
گرتو از دشمن جفا بيني نباشد بس عجيب// دشمني از دوستان را باچه من سودا كنم؟
سست پيمانند ياران در وفا و دوستي// من زدست دوستان بي خرد غوغا كنم
مار چون برتن زند، نيشش مُداوا مي شود// ليك زخم نيش ياران را به دل تدبير نيست
« ما زياران چشم ياري داشتيم» // ورنه با دشمن كه دل درگير نيست
دشمنان در دشمني خويشتن ثابت قدم// ليك ياران در وفاداري خود ناپايدار
جاي صد افسوس دارد گر كه تو باور كني// مهرباني را ازاين گردون وچرخ كج مدار
تاكه آب و رنگ داري دوستانت صادقند// چون كه گل پژمرد كي بلبل براو زاري كند
گر كسي« جاويد» شد در دوستي قدرش بدان// او كه هردم مهر خود بر دوستان جاري كند
دیگران از صدمه ی اعدا همی نالند ومن
ازجفای دوستان گریم چو ابر بهمنی (رهی معیری)
میز دلفریب
ای صاحب میز غَرّه از بهر چه ای// قبل تو به دیگری سواری داده
امروز پذیرای تو باشد لیکن// فردا چو شود تو را فراری داده
هر روز کند به یک نفر عشوه گری// عاقل بُوَد آنکه دل به او نسپارد
این لعبت دلفریب با عشوه و ناز// اندر دل تو تخم هوس می کارد
نا اهل تراز میز نباشد به جهان// پیمان شکن است و بی وفا و نامرد
دلبسته ی عشق او شوی ، خواهی باخت// حیثیّت خویش را در این بازی نَرد
آنکس که به پشت میزت اِستاده بُوَد// ارباب رجوع بی زبان می باشد
ترتیب بده به کارهایش اینک// چون غمزده و بس نگران می باشد
دوری کن از این شعار تکراری و پوچ :// امروز برو تو صبح دیگر باز آ
منما تو دریغ نیکی و احسانت // اندر ره او مَنِه تو سنگی بی جا
نیکی چوکنی نام تو در این عالم// «جاوید» بُوَد چو اختری تابنده
بِه* آنکه تو نام را به نان نفروشی// نان می گذر نام بُوَد پاینده
-
مجادله پدر و پسر
پــسر گــفــت :بــابــا بــرام زن بگیر // دلــم گـشـتــه در بــنــد زلـفـی اسـیر
پــدر گــفـــت:فـــرزنـــد دلــبــنـد باب // دوبـاره بــرایم چـه دیـــدی به خـواب
پــســر گـــفـــت:دلـــــداده او شــــدم // اسـیـر دو چــشــم و دو ابــرو شــــدم
پـدر گـفتش:ایـن عاشـقیّت عزا است // بـرایـم غم و غصه همچون غـذا اسـت
پـسرگـفـت:عــزای تـو شـــادی مــن؟ // غــم و غــصه ات عــشــقــبـازی مـن؟
پـدر گـفـت:مگر مـغـز در کلّه نیست؟ // شب و روز از غصه بَهرم یکی اســت
مـن هـمـچـون خـر لنگ در کار خود // بــمـانـدم،کــمـر خــم شــد از بار خـود
بـود هـشـت من رهن نُه(9) ای پسر // شــدم از غــم مـُفــلسی خِــنـگ و خــر
تــو دیـگــر مـَنـه قــوز بــالای قــوز// کــمــی هــم بـه بـدبخـتی ام چشــم دوز
مـن اکــنــون زخــرج شـکـمـهـایتان// زکــفـــش و لـــبـــاس و زتـنــبــانـتــان
بــمـانــدم چــو مــرغــی اسـیر قفس// بــرایـــم نــمــانـــده دگــر یــک نــفــس
پـسر گـفــت: تــاحـل شـود مشکلات // شـوم مــن در ایــن جنگ شطرنج مـات
شــود مــوی مـن همچو دندان سپید // زســر هـرچـه عشق است خواهد پـریـد
چــه خــوبست سازی کنون اخته ام // دگــر مـــن از ایـــن زنـــدگـی خـستـه ام
جــوانــانِ چـون مـن شما هم کنون // بــیــاییــد از فــکــر هـــمــسـر بــــرون
کنید اخته خود را چو من بـی درنگ // دهــیــد بــر زنـان ایـنـک اعـلان جــنگ
بــسازیــد از اخــتــه گـان انـجــمــن // دهــیــد آدرســش را بــه هـر مـرد و زن
فــوروم اخــتــگان دات اَخ دات کـام // ایــمـیــل، اَخـــتـه @ اخـتـگان دات کــام
Forum akhtehgan.akh.com email:akhteh@akhtehgan.com
مژده ي وام
‹‹ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند ››// وندران لحظه ي خوش مژده ي وامم دادند
‹‹ چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي››// آن شبی را که به سرگشت غم دربدری
هاتفي گفت دگردوره ي عُسرت بگذشت// چون كه بيدار شد از خواب گران خفته ي بخت
خيز از جا و برو تا بِسِتاني وامت// تا نباشد دگرَت غصه ي ظهر و شامت
زين سپس غصه ي نان وغم هجران ِغذا // گشت پايان وبَدَل گشت خوشي جاي عزا
مرغ و ماهي كه براي تو چو يك رويا بود// بعد از اين مي خوري و مي بري از آنان سود
مرد قصّاب شود خوش رفتار// زيد ِبقال بَسی خوش كِردار
مي تواني بستا ني گيلاس// آلو و موز و شليل و آناناس
بعد ازاين يار تو باشد موجر// چون شوي خوب ترين مستأجر
غصه ي كفش و لباس فرزند// يا غم شهريه ي آن دلبند
بِشود زايل و آسوده شوي// از غم و درد تو پالوده شوي
چون كه دانشگه آزاد رَوَد// با خيالِ خوش و دلشاد رود
زين سپس همسر تو، ياور تو// مي شود دوستي اش باور تو
مي رود از دل او حسرت زر// هرچه خواهي بگذارد بر سر
گرچه‹‹ جاويد›› شود تا به ابد// قسط وامي كه زجيبت برود
ليك خوش باش و نخورغصه ي وام // بس زيادند چو تو در اين دام
پالوده= پاک شده از آلودگی
-
گنج پنهان
« به خطّ و خال گدایان مده خزینه ی دل» *// هزار دوز و کلک در بساط آنان است
زباند پیچی پا تا به گچ گرفتن دست// برای جلب ترحّم ، چه اشکباران است
برای او شده این کار خوب و نان آور// گَهی به کوچه ،گَهی پارک گَه خیابان است
چه شغل بهتر از این که بدون سرقفلی// ویا اجاره بها سود آن دوچندان است
چه نیک گفت ظریفی :گدایی گرننگ است//ولیک شغل پراز سود وگنج ِپنهان است
برای جلب نظرها سرشک غم بارد// چو شُد به خانه ،به ریش من و تو خندان است
کسی که آبروی خویش را معامله کرد// کجا به فکر صفتهای پاک انسان است
گدای حرفه ای هرروز چاق و چلّه شود// نحیف آنکه نیازش به لقمه ای نان است
کمک به همچو گدایی ستم به محرومین// هموکه سرخی صورت به ضرب دستان است
اگر به گفته ی «جاوید» نیک تر نگری // یقین شود که گدا همچو گنج ِ پنهان است
وای از دست تلیف
صبح جمعه با صدای زنگ از جا خاستم// گرچه در آن روز قصد استراحت داشتم
پشت خط نازک صدایی بود و فهمیدم که او// قصد دارد با عیال بنده سازد گفتگو
گوشی را دادم به دستش تا که او صحبت کند// طبق معمول از فرشته یا زری غیبت کند
چانه ها گرم است و گویی صحبت از صبحانه نیست// گوییا جزاو دگرفردی درون خانه نیست
صحبت از کفش و لباس تازه ی عصمت خانم// تاتوی ابرو و میک آپ وفِر شوکت خانم
شد برای من پنیر و نان وچای دیشلمه// بعد رفتند بر سر موضوع دیگ و قابلمه
بعد از آن صحبت زخیاطی و امر ِ دوخت و دوز// صبح طی شد رفت وکم کم بازآمد نیمروز
صحبت از دعوای نسرین بود با مادر شوور// وای بمیرم اعظم از دست هووش گشته پکر
ظهر نزدیک است و بحث وگفتگو اتمام نیست// همسرم در فکر صبحانه، ناهار و شام نیست
صحبت از گوشواره ودستبند همروس زری// رنگ موی تازه و مانتوی زیبای پری
شد ناهار و شام ومن از گشنگی بی هوش ومنگ// اعتراضی گرکنم خانه شود میدان جنگ
شامگاهان چون که ختم گفتگو اعلام شد// بحث و غیبت هایشان ازاین و آن اتمام شد
روبه من فرمود وبا ناز وادا ابراز کرد// بهر صبحانه تو چای داغ خواهی یا که سرد
گفتمش صبحانه ی فردا اگر مقصود هست// بهر چایی دَم نمودن وقت داری ، زود هست
گشته «جاوید» از تلیف و گوشی و خط منزجر// حتم دارم می شوم ازغصه و غم منفجر
-
بخت بد
دیدم به خواب لُعبت ساغر بدست را**از بخت بد پیاله ی او پر تُفاله بود
چون نیک تر به صورت او خیره گشتمی**صورت نگو که کوچه ی پرچاه و چاله بود
در دست دیگرش سبدی بود تیره رنگ**دادَش به من ، درون سبد پُر زباله بود
افشان نمود موی پریشان ولی چه سود**موهای او سپید تر از موی خاله بود
انداخت دستهای کریه اش به گردنم**دستی خشن که سخت تر از سنگ خاره بود
آمد به قُرب من که بگوید ز عاشقی**اما هزار حیف که هیکل او بد قواره بود
با خنده ای ملیح عیان شد ز زیر لب** دندان عاریت که روی آرواره بود
آوازه خوان ِ میکده خوش نغمه می سرود** اما به گوش من به مثال نغاره بود
ساقی نگو، مجسمه ی نکبت و بلا **از زشتی اش دوچشم همه مات و خیره بود
جامی بداد بر من بد شانشِ بی نوا**ساغر نگو، که جام پر از سرکه شیره بود
چون خواستم رها شوم از شرّ ِمیکده**گویی که دست وپای به زنجیر و گیره بود
در خواب هم به بخت بدم گریه کردمی **بختی چنان سیاه که چون شام تیره بود
باز نشست
بعد سی سال دویدن ز پی کسب حلال// شده ام خانه نشین همدم نسرین وجلال
گشته ام گوش به فرمان زن و امر پسر//شده ام شوفر مخصوص برای دختر
ریخت بال و پر این باز، نشست در خانه // شده چون حبس ابد خانه و این کاشانه
با زن خویش نشستم چو شدم بازنشست// نیست دستی که بگیرد زره یاری دست
بعد سی سال که فرمانبر دولت بودم// راه خشنودی ارباب رجوع پیمودم
شده ام نوکر و فرمانبر فرزند وعیال// نیست بهر من بیچاره دگر وقت و مجال
گویی از مادر خود نوکر و چاکر زادم// که چنین دروسط موج بلا افتادم
نیست گوشی شنوا تا که بگویم دردم// خسته ازکارم و چون فرفره ای می گردم
استراحت شده بهر من بیچاره سراب// آن همه نقشه خوشرنگ شده نقش برآب
گشته جاوید به دل حسرت آسودن وخواب// در هوای خوش و در پرتو نور مهتاب
-
مثل هميشه عالــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــي بود
-
سلطان و هیچ
شخصی در راه جوان فقیری را دید . ناراحت شد و گفت : پسرم قدر جوانیت را بدان و کار کن و مالی بدست آور .
جوان گفت : پس از آنکه مال بدست آوردم چه می شود ؟
گفت : تاجر می شوی .
- بعد از آن چه می شود؟
- معروف می شوی .
- بعد از آن چه می شود؟
- ممکن است شغلی اداری پیدا کنی و پول بی زحمتی بدست آوری .
- بعد از آن چه می شود؟
- ممکن است به مقام حکومتی برسی .
- بعد از آن چه می شود؟
- رئیس دولت و وزرا می شوی .
- بعد از آن چه می شود؟
- ممکن است سلطان بشوی .
- بعد از آن چه می شود؟
- هیچی .
- من اکنون هیچی هستم پس چرا آنقدر زحمت بکشم تا باز هم هیچی شوم ؟!
-
همسر خواجه
گویند مردی به سفر می رفت – به غلام خود گفت مواظب باش اگر همسرم تخلفی کرد خالی به جامهء او بگذار ! چندی گذشت . غلام به اربابش نوشت :
گر در سفر خواجه درنگی باشد ***** تا خواجه رسد زهره پلنگی باشد
-
بود مردی با خدا سرگرم راز ******* هر شب و روزش به اوقات نماز
کای خدا بگشا گره از کار من ******* خوشدلی را کن دمی هم یار من
تا به کی باید چنین باشم غمین؟ ******* تا به کی با غم بمانم همنشین؟
مشکلم را حل کن از راه وفا ******* از چه کس خواهم بجز تو ای خدا؟
گر که نگشایی گره از کار من ******* کی به منزل میرسد این بار من؟
کیسهء زر ده به من از راه غیب ******* ای جدا از هر خطا و هرچه عیب
چون نیاز مبرمی دارم به آن ******* سفره ام خالی بود از آب و نان
بعد از این ورد و دعا از جای خویش ******* شد بلند و رفت سوی ره به پیش
حین رفتن در همان دم از قضا ******* شد گره از بند تنبانش رها
چونکه تنبانش فتاد از پای او ******* شد هویدا بعضی از جاهای او
با دو صد آه و فغان گفت ای خدا ******* من نگفتم این گره از هم گشا
خواهشی بود از تو یارب در دلم ******* تا که بگشایی گره از مشکلم
چونکه خم شد تا که تنبانش به پا ******* کرده و خود را کند از غم جدا
ناگهان یک کیسه ای آنجا بدید ******* بر مراد دل ز لطف حق رسید
گفت یارب شکر بی حد بر تو باد ******* این زمان کردی دلم را شاد شاد
می کنی حاجات مردم را روا ******* درد ما را می کنی هر دم دوا
حاجت من هم روا شد این زمان ******* لیکن این را هم بیارم بر زبان
تا نکندی از تنم تنبان من ******* کی رها کردی مرا از این محن؟