41
سودا آهسته لای در اتاق مطالعه را باز کرد و نگاهی به داخل انداخت؛ اتاقی که چند صباحی ماوای رویا بود. پژمان پشت میز مطالعه نشسته و از پنجره به بیرون زل زده بود. آسمان صاف و پر ستاره، اما هوا سرد بود، به طوری که برف سنگینی که باریده بود، همچنان باقی بود.
سودا نگران پژمان بود. چند شب بود که در اتاق مطالعه خلوت می کرد و پشت میز می نشست، بی آنکه کاری کند و سودا به وضوح می دید که او هر روز زردتر و لاغرتر می شود. اولین شبی که پژمان بعد از ملاقات با خانواده ی رویا به خانه برگشته بود، سودا دیده بود که او گریه می کند، اما نخواسته بود خلوتش را بر هم بزند. به خوبی می فهمید که خوشبختی اش دستخوش توفان حوادث است و عذاب می کشید.
امشب پژمان آرام تر به نظر می رسید. بنابراین سودا اشکی را که در گوشه ی چشمانش جمع شده بود، با دست سترد و طوری که پژمان را از وجودش مطلع کند، در را باز کرد و داخل شد. پژمان با شنیدن صدای در روی صندلی چرخید و با نگاه کردن به سودا که با شکم برآمده به طرف او می آمد، شرمنده از اینکه مدتها از او غافل بوده است، به رویش لبخندی زد. سودا جلو آمد، کنار میز ایستاد و خود را به جمع آوری وسایل در هم ریخته ی روی میز مشغول کرد.
پژمان در سکوت به تماشای او نشست. تعجب می کرد که چگونه جبر زمان با او کاری کرده است که نزدیک شدن تولد اولین فرزندش را به دست فراموشی بسپارد. حیران بود رویاهایی که در دوران نامزدی با سودا برای آینده شان در سر می پروراندند، کجا رفته اند؟ در این فکر بود چرا باید از کسی غافل بماند که پیش از ازدواج حاضر بود برای یک نگاهش زمین و زمان را به هم بدوزد؟
حالا سودا در کنار او به نحوی خود را مشغول کرده بود بی آنکه نگاهش کند. معلوم بود گریه کرده است. پژمان از خود خجالت کشید. دستش را دراز کرد، روی دست او گذاشت و به آرامی گفت:« چرا تا این وقت شب بیداری؟ نمیگی برای حالت خوب نیست؟
سودا نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت:«« تو خودت بیداری. اون وقت می خوای من برم بخوابم؟»
پژمان لبخندی زد و با اشاره به شکم برآمده ی او گفت:« وضع من با تو فرق میکنه، خانومم.»
سودا نگاهی به شکمش انداخت، دستی روی آن کشید و بعد دستش را حایل کمرش کرد و گفت:« نمی خواد گولم بزنی. من چیزیم نیست، ولی تو یه چیزیت هست!»
پژمان سرش را پایین انداخت و خودش را با مدادی که روی میز بود، مشغول کرد.
سودا خم شد، صورتش را مقابل صورت پژمان گرفت و گفت:« تو یه چیزیت هست، پژمان. چرا از من پنهان می کنی؟»
پژمان سکوت کرد؛ سکوتی که سودا را می ترساند، می ترسید به نقطه ی پایان رسیده باشند. پس با بغضی در گلو گفت:« به من بگو، پژمان. هر چی هست بگو. باور کن تحملش رو دارم.»
ولی پژمان انگار از بدو تولد کلامی نیاموخته و لب به سخن نگشوده بود، همچنان به میز خیره شده بود. آتشفشان خفته ی درون سینه اش بیدار شده بود و دلش نمی خواست سودا به بیداری آن واقف شود. عقلش به او نهیب می زد که سودا را دریابد، ولی دلش سازی دیگر کوک می کرد. تنها چیزی که خواهان آن بود، تنهایی بود تا در پناه آن بتواند با خود کنار بیاید.
صدای سودا را شنید که می گفت:« خیلی به خودم می بالیدم. همیشه خیال می کردم اگه یه زن و شوهر عاشق و سازگار توی دنیا باشه، اون ماییم.»
لحن سودا گله مند بود و پژمان برای لحظه ای از خودش خجالت کشید، اما بعد فکر کرد آیا سودا حق دارد گله کند؟ رویا با وجود عشقی که به او داشت، از او کم محلی دیده اما نه تنها شکایتی نکرده بود بلکه از وجود خود پلی ساخته بود تا او و سودا به هم برسند، آن وقت سودا چند شب سکوت و تنهایی او را نمی توانست تحمل کند.
سودا او را از عالم خیال به در آورد. چانه اش را گرفت، صورتش را به طرف خود برگردان و ملتمسانه گفت:« چه بلایی داره سر زندگیمون میاد، پژمان؟ چرا روزگار می خواد به زور هم که شده ما رو از هم...»
سودا حرفش را خورد. از ابراز آن وحشت داشت. برای او که عمری را عاشقانه زیسته بود، سخت بود واژه ی جدایی را بر زبان براند. واژه ای که شاید مهم جلوه نکند، ولی هر کسی به خوبی می داند دردناک ترین روزها و شبها را در خود جای داده است.
پژمان از جا بلند شد. نمی توانست بی قراری او را تحمل کند. وقتی به چشمان گریان سودا نگاه کرد که ملتمسانه بی پناهی اش را به رخ می کشید، عقل به او نهیب زد که سودا نباید تقاص بد رفتاری او را به رویا پس بدهد. بنابراین مقابل او ایستاد، شانه های لرزانش را گرفت و همین که خواست لب باز کند، سودا پیشدستی کرد.
« من وقتی خوشبختم که تو خوشبخت باشی، پژمان، و موقعی خوشحالم که تو خوشحال باشی. پس اگه خیال می کنی با کسی دیگه خوشبخت تری، من حرفی ندارم.»
پژمان جا خورد. شانه های او را تکان داد و گفت:« هیچ می فهمی داری چی میگی؟»
سودا می فهمید. به خوبی می فهمید. از روزی که رویا خانه ی آنان را ترک کرده و پژمان روز به روز آشفته تر شده و بیشتر در خود فرو رفته بود، سودا همه چیز را فهمیده بود. سری تکان داد و گفت:« اصلا دلم نمی خواد تعهدی که به من داری مانع تصمیمت بشه. من دوست ندارم هیچ کس به چشم مزاحم بهم نگاه کنه.»
« سودا...»
« لازم نیست چیزی بگی. من می دونم که اون هم از من خوشگل تره، هم جوون تر. پس...»
پژمان دستش را روی دهان سودا گذاشت. دلش نمی خواست او ادامه دهد. با دست دیگرش شانه ی سودا را گرفت و گفت:« ولی تو دوست داشتنی تری.»