من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
Printable View
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
تـو را چنان که تویی هـر نظر کجا بینـد
به قدر دانش خود هرکسی مند ادراک
کی شعر تر انگیزد خــاطر که حــزین باشد
یک نکته ازاین معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهــــــار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار
در عیش خوشآویز نه در عمر دراز
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده كجا و شمع آفتاب كجا
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتنقل قول:
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور:20:
در باغ چو شد باد صبا دایهٔ گل
بربست مشاطهوار پیرایهٔ گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان
خورشید رخی طلب کن و سایهٔ گل
مقام عیش میسر نمیشود بیرنج
بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست