برترین ده اثر ادبی برگزیده ادبی vahidgame
توضیحات: سعی کردم این دفعه فقط آثار ادبی قدیمی بذارم که بیشترش هم شعر هستش. چون می خواستم این سری فقط آثار قدیمی بذارم دیگه آثار معاصر نذاشتم. سری بعدی اگه به من دوباره رسید سعی می کنم فقط آثار معاصر میذارم.
از شاعرهای قدیمی سعی کردم از اونایی که مشهورتر هستن بذارم. چون محدودیت وجود داره در بین این اثرهایی که از شاعرهای مختلف گذاشتم از بزرگانی مثل نظامی و فردوسی و عطار و... نذاشتم. ولی سعی کردم آثاریی که انتخاب می کنم آثار خیلی خوبی باشه.
پیشنهاد می کنم هر 10 اثرو بخونید.همه این 10 اثرو من خودم خیلی دوست دارم مخصوصا حکایات سعدی و همین طور 2 تا اثر آخری که گذاشتم.
1-غزلی از سعدی
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی
هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد
آنان که ندیدستند سروی به لب بامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش
وین عید نمیباشد الا به هر ایامی
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نومید نباید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
2-غزلی از مولانا
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
3-غزلی از حافظ
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه اندیشه این کار فراموشش باد
آن که یک جرعه می از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد
گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت
جان فدای شکرین پسته خاموشش باد
چشمم از آینه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد
نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد
4-حکایتی از گلستان سعدی
غافلی شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه به سلطان آباد کند. بی خبر از قول حکیمان که گفته اند: هر که خدای را٬ عز و جل٬ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد٬ خداوند تعالی همان خلق بر او گمارد٬ تا دمار از روزگارش برآرد.
سرجمله حیوانات که شیر است و اذل جانوران خر ٬ و به اتفاق ٬ خر باریر به که شیر مردم در.
مسکین خر اگرچه بی تمیزست
چون بار همی برد٬ عزیزست
گاوان و خران باربردار
به ز آدمیان مردم آزار
باز آمدیم به حکایت وزیر غافل. ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد٬ در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت.
حاصل نشود رضای سلطان
تا خاطران بندگان نجویی
خواهی که خدای بر تو بخشد
با خلق خدای کن نکویی
آورده اند یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل کرد و گفت:
نه هر که قوت بازیوی منصبی دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرود بردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف
نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت پایدار
5-گزیده ای از فیه ما فیه مولانا
بهانه می آوری که من خود را به کارهای عالم صرف می کنم٬ علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طب و غیره تحصیل می کنم. آخر٬ این همه برای توست. اگر فقه است٬ برای آن است تا کسی از دست تو نان نرباید و جامه ات را نکند و تو را نکشد تا تو به سلامت باشی. و اگر نجوم است٬ احوال فلک و تاثیر آن در زمین از ارزانی و گرانی٬ امن و خوف- همه تعلق به احوال تو دارد٬ همه برای توست. و اگر ستاره است - از سعد و نحس - به طالع تو تعلق دارد٬ همه برای توست. چون تامل کنی٬ اصل تو باشی و اینها همه فرع تو. چون فرع تو را چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهای بوالعجب بینهایت باشد٬ بنگر که تو را که اصلی چه احوال باشد.
6-حکایتی از گلستان سعدی
طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ.گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد: یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سوم برآمدن موی پیش. اما در حقیقت یک نشان دارد بس: آن که در بند رضای حق٬ جل و علا ٬ بیش از آن باشی که در بند حظ نفس خویش و هر آن که در او این صفت موجود نیست٬ به نظد محققان بالغ نشمارندش.
به صورت آدمی شد قطره آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند
و گر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمی خواند
***
جوان مردی و لطف است آدمیت
همین نقش هیولایی مپندار
هنر باید که صورت می توان کرد
به ایوان ها٬ از شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمی تا نقش دیوار؟
به دست آوردن دنیا هنر نیست
یکی را گر توانی دل به دست آر
7- یک رباعی از خیام
هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گوئی ز لب فرشته خوئی رسته است
پا بر سر سبزه نا بخواری نهی
کان سبزه به خاک ماهروئی رسته است
8-شعری از شیخ محمود شبستری
نگردد علم جمع هرگز با آز
ملک خواهی سگ از خود دور انداز
علوم دین ز اخلاق فرشته است
نباشد در دلی کاو سگ سرشت است
حدیث مصطفی آخر همین است
نکو شنو که البته چنین است
درون خانه ای چون هست صورت
فرشته ناید اندر وی ضرورت
برو بزدای اول تخته ی دل
که تا سازد ملک پیش تو منزل
از او تحصیل کن علم وراثت
ز بهر آخرت می کن جراثت
کتاب حق بخوان از نفس و آفاق
مزین شو به اصل جمله اخلاق
9-غزلی از حافظ
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
10-غزلی از مولانا
ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم
ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم
ای بیکسان ای بیکسان جاء الفرج جاء الفرج
هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم
ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم مومن کنم کافر کنم
ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم
ای سردهان ای سردهان بگشادهام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم
ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحانهات را من جفت نیلوفر کنم
ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم
ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم