-
عاشقان وقت وضو شد ميل دريا مي كنيم
آسمان را در كف سجاده پيدا مي كنيم
امت عشقيم و در محراب مولامان علي است
سمت ساقي مجلسي مستانه بر پا مي كنيم
ما همه تكبير گويان ما همه گلدسته ايم
ما سراسيمه به عشاق دگر پيوسته ايم
تا اذاني مي وزد از سينه اي گلدسته اي
ما همه در مسجد چشم تو قامت بسته ايم
-
« يه آسمون نقاشي يه لقمه نون خشخاشي
بسه براي من، اگر تو هم كنار من باشي!»
....
-
دلم به بوي تو آغشته است، سپيده دمان كلمات سرگردان برمي خيزند و خواب آلوده دهان مرا مي جويند تا از تو سخن بگويند .
-
احساس هر درختي از شاخه هايش پيداست. اينجا كسي گمنام نيست. اين روزها خوشبختي سراسري و دايمي است. ارزش يك
امت در آرمانهاي اوست، احساس هر درختي از شاخه هايش پيداست و خاطره اين روزها ميوه رسيده و معطري است.
-
شما که لیسانس دارین ، سواد دارین ، روزنامه خونین
با بزرگا می شینین حرف میزنین
همه چی رو می دونین
شما که کلت پره
معلم مردم خوبین
واسه هر چی که می گن جواب دارین ، در نمی مونین
بگو از چیه که من دلم گرفته؟
راه می رم دلم گرفته
پا می شم دلم گرفته
گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته
من خودم آدم بودم
باد زد و هوای منو برد
سوار اسبی بودم که روز بارونی زمین خورد
شما که لیسانس دارین ، سواد دارین ، روزنامه خونین
با بزرگا می شینین حرف میزنین
همه چی رو می دونین
شما که کلت پره
معلم مردم خوبین
واسه هر چی که می گن جواب دارین ، در نمی مونین
بگو از چیه که من دلم گرفته؟
( واقعا" شعرهای صالح اعلا مثل خودش خاص هستن )
-
سالها پیش از روز تولد حضرت مسیح با خودش درددل میکردم. آبِ چشم غولهای عظیمالجثهای را به یاد می آورم که اسم ایشان زَوَنگل بوده است، مردمی که گوش و چشمشان روی سینههاشان بوده است. پیشتر از آن یاد حرف مادربزرگم میافتم. حسینجان میگوید: پیرزنی که دامن سَنجَر گرفت مادربزرگ ما بوده است. اوقات دستهای مادربزرگم تلخ است. با دستهای غمگین گل قالی طرح هریس را نوازش میکند و زیرلب میگوید: دلم میسوزد برای عمویتان سهراب، که در یک نزاع خانگی همینجا کشته شد. تا نوشدارو بیاورند روی دست پدبزرگتان ماند. خونش روی این زمین ریخته است.
مادربزرگم که به قول حسینجان پیرزنی است که دامن سنجر گرفت میگوید: به خاطر آبروی خانوادگیمان اسم عمویتان هابیل را در سینه پنهان کنید. اگر کسی پرسید بگو ما فقط یک عمو داشته ایم او هم اسمش قابیل است.
صندلیام را بر میدارم و در کوچههای لواسان قدم میزنم. باغ میوزد و درخت سیب قرآن میخوانَد.
-
سرم را روی شانه ی دیوار میگذارم . با خودم میگویم من سالها پیشاز این در این تن متولد شدهام و مدتهاست در آن سکونت دارم. اینجا هستم و باید نگهبان ترانه هایم باشم. هنوز ترانههای من کودکند، زبان باز نکرده اند. گاهی ترانه هایم را شیر میدهم. برعکس کشورم که بزرگ است، آنچنان که دیگر نمیتوانم آن را بغل کنم، در آغوش بگیرم.
تو هی مینویسی بیا بیا، نمیآیم. خوب بلدی اشک مرا در بیاوری. یادت میآید بچه بودیم و تو به اشکهایم سنگ میزدی؟ نمیآیم. نه من میآیم و نه میگذارم که تو بروی. که اگر ما نباشیم آینهها تعطیلند. نمیگذارم بروي. با همه ی ترانههایم اطرافت را دیوار بلندی میکشم. با واژههای سنگ و سیمان و آب حصاری بتنی میسازم. هرچند دیواری را که عمویم فردوسی هزار سال پیش با بهترین مصالح کشیده، بلند و قرص و آباد است.
بیا بمان! با هم دیوار واژه ها را تعمیرات کنیم. من در این تن ساکنم، مقیم این تنم. در این، عشقی غلطان است.
باد می وزد. سپیده دم نمازجماعت گندمزار است.
پیرزنی که دامن سنجر گرفت مادربزرگ ماست، می گوید: تن ما وطن ماست و بالعکس.
-
با دست های بازیگوش و خمیر نان سنگگ پرنده ای کوچکی درست می کردم , یک قناری که برایم بخواند . یک بال قناری ام را درست کرده بودم , هر پا و چنگال های کوچک اش را چسپانده بودم , لختک لختک تازه می خواستم , بال دیگرش را بسازم که ناگهان آوازی شنیدم , مشت ام وا شد , پرنده ام روی دوپا ی نازکش خیزی برداشت , بالی گرفت و پرک پرک پر زد و رفت . حالا من مانده ام و یک بال و اوقات تلخ .
-
لکه هاي آفتابي
در صدايت خانه دارد
از دهانت ياس ميرويد
حرفهايت سايه دارد
اهل من ، اي آشناي باستاني
رنج تو دنباله دارد.
-
«مرد آنست که بدهد و نستاند. نیممرد آنکه بدهد و بستاند و نامرد آنکه ندهد، ندهد، ندهد و ستاند».
************************************************** *****************
«تنهایی من بی تو عظیم است. من بعد از تو لباس گشاد میپوشم چون در لباسهای گشاد جای بیشتری برای تنهایی من وجود دارد».