-
من هشتمین آن هفت نفرم
سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد.می خواست بگوید چگونه سگی می تواند مردم شود
اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند،حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد
اما پیش از آن که چیزی بگوید؛سنگش زدند،چوبش زدند و رنجور و زخمی اش کردند.
سگ اصحاب کهف گریست وگفت:من هشتمین آن هفت نفرم.با من این گونه نکنید...
آیا کتاب خدا را نخوانده اید...؟
آیا نمی دانید که چگونه پروردگار از من به نیکی یاد می کند؟ هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم
.امروزاز غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود...،اما دیدم آدمی چگونه بدل به دیو و ددشده است
دست هایی از خشم و خشونت دارید،می درید و می کشید،دندان تیز کرده و جهان را پاره پاره می کنید این سگ که این همه از آن نفرت دارید نام من است،اما خوی شماست!
سگ اصحاب کهف گفت:آمده ام که از تغییر برایتان بگویم و از تبدیل و ماجرای رشد و فراتر رفتن؛اما می بینم که شما از تبدیل تنها فرو تر رفتن را بلدید و سقوط و مسخ را
چرا اجازه نمی دهید که کسی پلیدی اش را پاک و نجاستش را تطهیر کند؟چرا نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید؟شاید این دیگری سگ باشد؛اما حقیقت را گاهی از زبان سگان نیز می توان شنید
سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد
-
تحمل...
سکوت سنگین خانه با صدای چرخش کلید در قفل , در هم شکسته شد . زن کلافه از گرمای طاقت فرسای خیابان وارد خانه شد.خانه آرامش عجیبی داشت .هنوز هم تمام وسایل از شب گذشته در وسط اتاق خود نمایی می کردند.
ساک خرید برایش از همیشه سنگین تر به نظر می رسید .وقتی به داخل آن نگاه کرد جز خرده نا نهای خشک شده چیزی نیافت.
از جلوی آینه گذشت.اما ناگهان نیروی او را مجبور به برگشتن کرد.روبروی آینه ایستاد.این بار نیز بجز چهره غمگین و چروکیده اش , نوشته تکراری همیشگی را دید.
متنی که با ماژیک روی آینه نوشته شده بود , خیلی برایش غریب نبود.آنقدر تکرار شده بود که زن چشما نش را بست و متن را خواند.
همسرعزیزم امشب زود ترمی آیم مننتظرم باش .
می دونی که چقدر دوست دارم؟
و شاخه گلی که با چسب به کنار آینه چسبانده شده بود.
زن به نوشته و تصویر بی روح خود در آینه نگاه کرد و به آن همه معصومیت لبخند تلخی زد.اشک چون باران بهاری از چشمان بی فروغش سرازیر شد.نگاهی به خود کرد.دستش را به طرف صورتش برد جای سیلی دیشب هنوز هم صورتش را می سوزاند.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
منتظر نظرتون هستم
ممنون
کیان
-
ارزش بلا ها:
لابراتوار توماس ادیسون در دسامبر 1914 به طور کامل در اتش سوخت. با وجود اینکه خسارت وارده به ساختمان بیش از 2 میلیون دلار بود ولی ساختمان تنها به مبلغ 238000 دلار بیمه شده بود زیرا از بتن ساخته شده بود و ضد آتش به نظر می آمد. بسیاری از کارهای ادیسون در آن شب در شعله ها سوخت و خاکستر شد.
در شب اتش سوزی پسر 24 ساله ادیسون, چارلز, دیوانه وار در میان آتش و دود به دنبال پدر خود می گشت. و بالاخره او را پیدا کرد که آرام این صحنه را تماشا میکرد, صورتش در مقابل آتش برق می زد و مو های سفیدش در برابر باد به حرکت در آمده بود.
چارلز می گوید:"قلب من به درد آمد, او 67 سالش بود و دیگر یک مرد جوان نبود. و همه زحماتش در آتش می سوخت. وقتی مرا دید از من پرسید 'چارلز مادرت کجاست؟' وقتی جواب دادم نمی دانم گفت 'او را پیدا کن. و به اینجا بیاور. او در تمام زندگیش هرگز چنین صحنه ای را دوباره نخواهد دید.' "
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: " ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که می توانیم از اول شروع کنیم."
سه هفته بعد از آتش سوزی ادیسون اولین فونوگرافش را به جهان عرضه کرد.
-
يكي پيش سلطان عارفان بايزيد بسطامي رفت و گفت : يا شيخ همه عمر در جستجوي حق به سر بردم و چند بار به حج پياده بگذاردم و چند دشمنان دين را در غزا، سر از تن برداشتم و چند مجاهدهها كشيدم، و چند خون جگرها خوردم، هيچ مقصودي حاصل نميشود. هر چه ميجويم كمتر مييابم. هيچ تواني گفت كه كي به مقصود برسم؟
شيخ گفت :جوانمردا اين جا دو قدمگاه است : اول قدم خلق است و دوم قدم حق، قدمي برگير از خلق كه به حق رسيدي. مادام كه تو در بند آن باشي كه چه خورم كه حلقم خوش آيد و چه گويم كه خلق را از من خوش آيد از تو حديث حق نيايد
-
سلام دوستان
اول از همه بابت زحماتشون تشکر میکنم
این داستان رو هم از ما داشته باشید امیدوارم تکراری نباشه من که سرچ کردم چیزی نبود
راستی خودمم منبعشو نمیدونم شرمنده
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
-
راهبان و دختر
تانزان و اکیدو دو راهب ذن در خیابان گل آلودی در شهر قدم می زدند که به دختری با جامه ی ابریشمین بر خوردند او به خاطر گل و لای می ترسید از خیابان بگذرد تانزان گفت: بیا دختر و او را بغل کرد و از خیابان گذراند.
دو راهب تا شب سخن نگفتند سرانجام در دیراکیدو نتوانست بی تفاوت بماند و گفت: راهبان نمی بایست به دختران نزدیک شوند خاصه به دختران زیبایی چون او .چرا چنین کردی؟
تانزان گفت: دوست عزیز من آن دختر را همانجا در شهر رها کردم این تویی که او را با خود تا اینجا آوردی!
-
يك داستان كوتاه نوشته خودم:
اون روزها حال و روز خوبي نداشتم مخصوصا از موقعي كه شنيده بودم قلبم داره يواش يواش پنچر مي شه.دكتر گفته بود اين مشكلت مادرزادي ست و كاريش نميشه كرد.
درست يكي دو سال قبل از اين قضيه من با او آشنا شدم.يعني از قبل با هم آشنا بوديم ولي زياد پيش نمي اومد كه همديگر را ببينيم.يه دو سه روزي مي شد كه او با خانواده اش آمده بودند مسافرت آن هم شهر ما.رابطه خانوادگي ما آنقدر صميمي بود كه تقريبا هميشه با هم بوديم.از رقص كنار ساحل گرفته تا تفريح هاي ديگر.اون روز اول تصميم گرفتيم با هم به پارك بريم.من حال خوشي نداشتم ولي خب خوشحال بودم كه ما با هم هستيم.توي پارك من از چيز هاي زيادي با او حرف زدم.يه مدت كه قدم زديم من احساس تشنگي كردم و خواستم كه آن طرف پارك برم تا آب بخورم ولي هنوز دو سه قدم بر نداشته بودم كه يكدفعه دنيا دور سرم چرخيد و سرم محكم به زمين خورد و بعد از آن صداي فرياد هاي او را مي شنيدم كه داشت خانواده را خبر مي كرد. من به جز تيركشيدن قلبم چيز ديگري را حس نمي كردم.
چشمامو كه باز كردم ديدم كه روي تخت بيمارستانم و از پرستار هم فهميدم كه 2 روزي در كما بودم ولي پرستار حاضر نشد بگه مشكل من چي بوده فقط گفت يه حمله قلبي بوده و چيز مهمي نيست.چند لحظه بعد مادرم به همراه ساير اعضاي خانواده وارد اتاق شدند و اين صداي هميشگي مادرم بود كه قربان صدقه ام مي رفت.با همه اهالي خانواده هم سلام احوال پرسي كردم و جالب اين بود كه همگي يك نوع سوال مي پرسيدند و بنده هم عجالتا يك نوع جواب بيشتر نمي دادم!
از مادرم سراغ او را گرفتم....مادرم نيم نگاهي به بيرون كرد و گفت: بيرون نشسته با يه دسته گل رز...نميدونم چرا نيومد.به مادرم گفتم:بهش بگين بياد تو.مادرم گفت:فكر نمي كنم با اصرار ما بياد تو.به مادرم گفتم كه يه قلم و كاغذ به من بدين من يك چيزي براش مي نويسم....اگر نيومد زياد اصرارش نكنين شايد دوست نداره ببينه يه آدم 2 روز مرده دوباره زنده شده! مادرم اخمي كرد و گفت: زبونت رو گاز بگير بچه.
برايش نوشتم....مطلبي را نوشتم كه سالهاي سال بود در خاطرم بود و دوست داشتم فقط به او بدهم.از همه اهالي خانواده هم خداحافظي كردم و منتظرش شدم تا بياد.هر لحظه كه ميگذشت شوق دلم بيشتر مي شد و مي دانستم كه بالاخره مي آيد.
چند لحظه بعد در باز شد...خودش بود با همان دسته گل رز و با همان روسري آبي.خودم رو جم و جور كردم و دتي هم تو موهام كشيدم.سلام تنها كلمه اي بود كه از او شنيدم و پس از آن آروم آروم به طرف تخت اومد و گل ها رو روي ميز كناري تخت گذاشت.منم كه يه كمي دستپاچه شده بودم با من و من سلام كردم و گفتم:حال شما؟ اميدوارم كه يادداشت منو خونده باشين...او گفت:اگر نخوانده بودم حالا اينجا نبودم.نگاهي به دور اطرافم انداختم و گفتم:مي تونم يه سوال از شما بپرسم؟او گفت: خواهش مي كنم. گفتم: مي تونم بپرسم كه چرا نمي خواستين منو ببينين؟ گفت: هيچي..همنجوري...منتظربودم.با كمي تعجب گفتم: منتظر چي؟ گفت: منتظر يه فرصت براي گفتن يه راز.اين بار بهش زل زدم و گفتم: چه رازي؟
يادداشتو بيرون آورد و نگاهي به آن كرد و گفت:همون رازيكه تو اين يادداشت هست.رازي كه براي اولين بار شما براي من فاش كرديد...راز عشق
دستاشو گرفتم ولی روم نشد چیزی بگم فقط اون لحظه دوتایی به پنجره نگاه کردیم.
-
خراش عشق
چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در جنوب فلوريدا، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره كلبه نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد.
مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي فرزندش شنا مي كند، مادر وحشت زده به طرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد.
مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت.
تمساح با قدرت مي كشيد ولي عشق مادر به كودكش آن قدر زياد بود كه نمي گذاشت او بچه را رها كند. كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فريادهاي مادر را شنيد، به طرف آن ها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را كشت.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي نسبي بيابد. پاهايش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخن هاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري كه با كودك مصاحبه مي كرد از او خواست تا جاي زخم هايش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم ها را دوست دارم؛ اينها خراش هاي عشق مادرم هستند.»
-
زيبايي و زشتي
روزي زيبايي و زشتي در ساحل دريايي به هم رسيدن و به هم گفتند:بيا در دريا شنا کنيم برهنه شدند و در اب شنا کردند و زماني گذشت و زشتي به ساحل برگشت و جامه هاي زيبايي رو پو شيد و رفت.
زيبا نيز از دريابيرون امدو تن پوشش را نيافت از برهنگي شرم کرد و به نا چار لباس زشتي را پوشيد و به راه خود رفت.
تا اين زمان نيز مردان و زنان اين دو را با هم اشتباه ميگيرند اما اندک افرادي هم هستند که چهره زيبايي را
مي بينند و فارغ از جامه هايي که بر تن دارد او را مي شناسند .
برخي نيز زشتي را مي شناسند و لباس ها يش او را از چشمهاي اينان پنهان نمي دارد .
-
سلام بروبچز
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: :::::
پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت .
پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هربار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي .
روز اول ، پسر بچه سی و هفت ميخ به ديوار كوبيد . طي چند هفته بعد
همان طور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند
تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد . او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از
كوبيدن ميخ ها بر ديوار است ...
بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد . او اين مسئله را به پدرش گفت
و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند يكي از ميخ ها را از ديوار در آورد .
روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخ ها را از
ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت :
« پسرم ! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي .
اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود .
وقتي تو در هنگام عصبانيت حرف هايي مي زني ، آن حرف ها هم چنين آثاري به جاي مي گذارند .
تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري .
اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد ؛ آن زخم سر جايش است .
(زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است)
یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم
گرچه در خود شکستیم صدایی نکنیم
...