آن روز با تو بودم
امروز بی توام
آن روز که با تو بودم
بی تو بودم
امروز که بی توام با توام
Printable View
آن روز با تو بودم
امروز بی توام
آن روز که با تو بودم
بی تو بودم
امروز که بی توام با توام
مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را
بهشت عشق من در برگ ریز یاد ها گم شد
مگر از جام میگیرم سراغ چشم یارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ میخواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را
پس از عمری هنوز ای جان به یاری زنده می دارد
نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را
خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت
که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را
من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم
به دست نا امیدی ها دل امیدوارم را
هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است
که من در پای او میریزم کنون برگ و بارم را
اگه قلبمو شکستی به فدای یک نگاهت
این منم چون گل پرپر که نشستم سر راهت
تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم
اگه من نمردم از عشق تو بدون که رو سیاهم
مردم از درد و به گوش توفغانم نرسید
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید
به امید تو چو ایینه نشستم همه عمر
گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید
غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
من از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که بهدامان تو این اشک روانم نرسید
آه ! آن روز که دادم به تو ایینه دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید
عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است
که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید
در این روز می تونستم خوشحال باشم
اما پرم از خلا
خلا که پر شده از پوچی
دیشب ، شب سختی بود ...
امروز ، روز سختی ست ...
فردا را نمی دانم ...
کاش که آزاد باشم
رها از افکار عنکبوتی آدم ها
و سنگینی پوزخندهای سرد
و دلسوزیهای منجمد مسموم ...
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو در راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من
نمی خوام حالتو حتی بدونم
تعجب می کنی آره همونم
همونی که زمونی قلبشو باخت
همون که از تو یک بت ، یک خدا ساخت
همونی که برات هر لحظه می مرد
که ذکر نامتو بی جون نمی برد
همونم که می گفتم نازنینم
بمیرم اما اشکاتو نبینم
من پا به پای موکب خورشید
یک روز تا غروب سفر کردم
دنیا چه کوچک است
وین راه شرق و غرب چه کوتاه
تنها دو روز راه میان زمین و ماه
اما من و تو دور
آنگونه دور دور که اعجاز عشق نیز
ما را به یکدیگر نرساند ز هیچ راه
آه
همیشه
با همیشه
در انتظار نیامدنت
سکوت می کنم
و از تو ... .
می آیی ؟
نمی دانم اما
خوب می دانم که نمی آیی
و این قصه را به هیچکس نمی گویم
حتی به تو .
امروز چقدر انتظار نیامدنت را
کشیده ام .
باور کن شاید ، باور نکنی
در ازدحام این همه آدم
سخن گفتن را فراموش کرده ام .
مران یک دم ساربان اشتر ناقه زینب مانده اندر گل
بده ظا لم مهلتی آخر زان که دارم من عقده ها بر دل
مران ناقه تا که بنشینم بر سر نعش شاه مظلومان
مران ناقه زان که دارم من از جفای چرخ و ناله و افغان