-
این صدای آخرینه
بی تو رو به انقراضم
حرف آخرم همینه
نبض معیوب حضورت من رو آخر از پا انداخت
بازی عشقت رو آخر دل ناباور من باخت
وه چه بی حنجره ام من
تشنه ی یه جرعه آواز
مثل یه مرغ مهاجر
وقتی تن میده به پرواز
بی تو بی بهانه ام موندم
واسه پرواز دوباره
مرد غمگین سکوتم
حرف تازه یی نداره
نبض معیوب حضورت ‚ من و آخر از پا انداخت
بازی عشقت رو آخر ‚ دل ناباور من باخت
-
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا
==.==
همشون با ت شروع شده بودن !
-
این را بدان ، دیگر نمی خواهم بمانی
تا از پرستوهای خوش آوا بخوانی
دیگر نمی خواهم برایم تا سحرگاه
از عشق ، مستی ، از صداقتها بخوانی
-
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مردهای ور زنده هم زنده شوی با ما
پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما
در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی
اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما
-
ای شب،به پاس صحبت ديرين،خدای را
با او بگو چه ميکشم از درد اشتياق
شايد وفا کند،بشتابد به ياريم
ای دل،چنان بنال که آن ماه نازنين
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نميرود
هر چند بسته مرگ،کمر بر هلاک من
-
نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش
در خم تقی یابی آن باده نابی را
هشیار کجا داند بیهوشی مستان را
بوجهل کجا داند احوال صحابی را
استاد خدا آمد بیواسطه صوفی را
استاد کتاب آمد صابی و کتابی را
چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را
منکر که ز نومیدی گوید که نیابی این
بنده ره او سازد آن گفت نیابی را
-
از خود بی خبر گشتند
مگر دست سپید تو
تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد
که می شنگند و می رقصند و می خندند
مگر ناگاه
نسیم سرد گستاخ از سر زلفت
چه می گویی ؟
تو و انکار ؟
تو را بر این وقاحتها که عادت داد ؟
صدای بوسه را حتی
درخت تک قد خم کرده بستان شهادت داد
مگر دیوار حاشا تا کجا تا چند ؟
خدا داند که شاید خک این بستان
هزاران صد هزاران بوسه بر پای تو
دیگر اختیارم نیست
توانم نیست
تابم نیست
-----------
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
تو را هم با همه نا مهربانی
عزیزم آری آری دوست دارم
به امید وصالت زنده ماندم
من این چشم انتظاری دوست دارم
برای دیدنت رخصت نخواهم
من این بی بند و باری دوست دارم
نمی گیرم به یکجا یکدم آرام
چو طوفان بی قراری دوست دارم
-
سلام
...................
اسمان است و من و یک پرواز
ما به دنبال چه ایم از اغاز
ما گریزان و شتابان و پریشان حالیم
زندگی چیست کز او می نالیم
زندگی
داستان مردیست
که به نان اندیشید
صبح تا شام دوید
و به نانش نرسید
زندگی
قصه ی پیرزنیست
که پی کارگران می خوابید
پیر مردش شاید
که مداوا بشود
زندگی
گریه ی دخترکی در سبد است
که مادر می خواست
دست ها مشت به دیوار سبد می کوبید
ناز ان دخترک زیبا را هیچ عابر نخرید
زندگی
شاخه گلی پشت چراغ سرخیست
که به دستان ظریف پسری نه ساله
سوی ما می اید
سبز میگردد و از نو حرکت باید کرد
زندگی
تلخ ترین فاجعه ی عمر من است
چه کسی بود مرا دعوت کرد
زود تر باید رفت
زود تر باید مرد
...
-
سلام سایه گل
ـــــــــــــــــــــ
در شهریم ما، نمی توانیم ترکش کنیم بی آنکه به درون یکی دیگر سقوط کنیم،
همسان اگرچه دیگرگون،
من از این شهر عظیم سخن میگویم،
از این واقعیت روزمره که بردو واژه بنا گشته است:آنهای دیگر،
و در هر کدام این آنها، منی وجود دارد جدا شده از یک ما، منی در جریان