من در هیبت, ساده اطلسی ها
راز, پُرمایهء هستی می خوانم
و زبان, شیرین شان می دانم.
Printable View
من در هیبت, ساده اطلسی ها
راز, پُرمایهء هستی می خوانم
و زبان, شیرین شان می دانم.
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
دهان گشاده اٌسمان
ساقه بلند کوه
و غنچه ي پلنگ، چون نوعروسي
بوسه اي را پرواز ميکند.
دهان باز اٌسمان
منتظر
و نوعروس ناکام
افتاده در پاي ساقه ي اٌرزوهاي دور،
گل خوني
چون انعکاس اٌرزويي
نقش بر زمين.
پلنگ من!
اٌرزوي تورا هر شب
پرواز ميکنم
تا کوهي باقيست،
تا ماهي.
هرگز صلیب قلب بزرگت را
در سینه ی بلورین ،
تنها نیافتی .
اما
یک دم در آبگینه ی دستت نگاه من
پیداست ،
تصویر یک صلیب
در پشت یک حصار بلورین .
بنگر ،
مسیح - فرزند نا امید خدا - را
مصلوب یک امید دروغین :
- جاوید زیستن -
اما
یک دم در آبگینه ی دنیا نگاه کن
پیداست ،
اندام زرد آدمیان ، بر صلیب ها
آنان صلیب های امید دروغ را
با میخ آرزوی خود ، بر پای داشتند .
اما
در شانه های خویشتن ، احساس می کنند ،
رود خروشناک تپش های مرگ را .
اما
یک دم در آبگینه ی دستت نگاه کن
پیداست ،
تصویر یک صلیب
در پشت یک حصار بلورین ،
شاید
مصیح - فرزند نا امید خدا - را
مصلوب یک امید دروغین نیافتی .
اما
مسیح - سرگشته ی امید دروغین -
از آسمان به سوی زمین باز گشته است !
اما در باغ جتسه مانی
در پهنه ی زمین
مردم
درنگ تلخ شب انتظار را
در نبض خواب خویش فراموش کرده اند ،
دیگر امید معجزه یی نیست .
اما
صلیب قلب بزرگ ما
با زخم میخ ها
در پشت یک حصار بلورین ،
در انتظار ...
...
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود ... انچه جگر سوزه بود باز جگر سازه شود
در را به روی غیر فرو بستیم
مهتاب را به خلوت خود خواندیم
یک سینه حرف بود به لبهامان
از هر دری هزار سخن راندیم .
می رفت ، تا حکایت دلهامان
افسون دست و خواهش تن هامان
ره گم کند به سینه و بر تابد
نور سحر ز روزن فردامان .
تن را به کار خویش رها کردیم
خورشید را ز خلوت خود راندیم
یک سینه حرف بود بهر عضوی
از هر دری هزار سخن راندیم .
...
مرا تا عشق صبر از دل براندست...بدین امید جان من بماندست
تشنه ام چون کویر تبداری
که زبان می کشد به سینه ی آب .
نه امیدی که چشمه ای یابم
نه فریبی که ره برم به سراب .
در دلم سنگ تیره گون خطا .
در گلو عقده های پوزش لال .
در سرم خاطرات بی سامان .
بر لبم قصه های عشقی کال
دست یک زن که صورتش محو است
در بخور کبود اوهامم،
فلس خورشید های سوزان را
می فشاند به دوزخ کامم
چشم من بسته با طلسم شکیب
زانکه شبکور شهر خورشیدم .
دیگرم دخمه ایست بستر خواب
چون شبی پیش یار خوابیدم .
زیر آن دخمه پشت یک در کور
دیر گاهیست کز نهیب هراس
می شکم ناله باز کن در را
با توام ای که می سپاری پاس .
لیکن از گوشه های دخمه ی ژرف
خسته آهنگ و آشنا به هراس ،
پاسخ اید که - : باز کن در را
با تو ام ای که می سپاری پاس
...
ساقیا بده جامی زان شراب روحانی ...تا دمی برآسایم زین حجاب ظلمانی
به نظرم قرار بود تا جایی که امکان داره اشعار به صورت کامل اینجا قرار بگیره !!!
.................
خندید و روی سینه ی سوزان من فشرد
آن غنچه های سر زده از شاخه ی بلور .
غرق غرور گشتم و گفتی نشسته ام
بر بال های موج خروشنده ی سرور .
ما هر دو از نیاز جوانی در التهاب
درمان خود نهفته به پازهر بوسه ها .
سوزانده در شرار عطش توبه ی کهن
افشانده در کویر هوس دانه ی حیا .
- مه خفته روی بام شب و تا سپیده دم
بسیار مانده ، خسته شدی . لحظه ای بخواب .
- بیدار مانده ام که بر این غنچه های سنگ
امواج بوسه هدیه کنی چون کف شراب .
چون کودکی که طاقت او را ربوده تب
پیچنده بود و از بدنش شعله می جهید
اما ز سکر بوسه و تخدیر چشم و دست
کم کم به خواب رفت و در آغوشم آرمید .
وقتی که روز تشنه درون اتاق ما
اشباح تیره را به فروغ سحر شکست
او دیدگان سرزنش آمیز خود گشود
شرمنده وار و غمزده پهلوی من نشست .
یک لحظه در خموشی خود بود و ناگهان
ایینه ای برابر چهرم گرفت و گفت :
حک است بر کتیبه ی پیشانی تو : ننگ
خود را بکش که ننگی و نتوانیش نهفت.
گویی که بیم سرزنشت نیست . ای عجب
شستی به آب خیره سری آبروی خویش .
سرخاب هرزگی زده ای روی گونه ام
اینست هنر که شهره ی رذلی به کوی خویش.
ایینه را گرفتم و افکندم و شکست
گفتم که بگذر از سر جادوی ننگ و نام
کاین داستان کهنه که رنگ فنا گرفت
دامی است در گذرگه مستی و عشق و کام .
پرهیز اگر به دیده ی شوخ تو جلوه داشت
دیشب اسیر دام هوس ها نمی شدی .
وز گیر و دار وسوسه نفس طعمه جوی
راه گریز جسته و رسوا نمی شدی
...
به این نمیگن مشاعره...به این میگن کپی پیستنقل قول:
به نظرم قرار بود تا جایی که امکان داره اشعار به صورت کامل اینجا قرار بگیره !!!
اگه چند پست اول رو مطالعه میکردین هدف این تاپیک رو متوجه میشدین
در همون ابتداها هم عرض کردیم که این یک مشاعره معمولی نیست
و سعی کنید
1: اشعار تکراری ننویسید
2: تا جایی که امکان داره اشعار رو کامل بنویسید
3: تا جایی که امکان داره نام شاعر هم قید بشه
4: زدن پستی عاری از شعر در تاپیک ممنون میباشد
ممنون میشم رعایت کنید
موفق باشید
واقعا ببخشید ...اصلا مطالعه نکردم
ولی الان تاپیک صفحه 2367 را پر کرده ...من باید تمام این صفحات را چرخ بزنم که شعرم تکراری نباشه ؟؟!
مورد 3 که ندیدم رعایت بشه ....
چه قوانین جالبی بود...من باید برم 4 تا نرم افزار نصب کنم و بیام مشاعره ...
چه جالب!!
يك شب به چشمهاي تو ايمان مي آورم
در راه سبز آمدنت جان مي آورم
در امتداد غربت اين جاده ها عزيز
ايمان به بي پناهي انسان مي آورم
گفتي كه قلب هاي پريشان بياوريد
باشد ، بروي چشم!پريشان مي آورم
عمري شبيه عابر اين كوچه هاي خيس
هر شب براي پنجره باران مي آورم
وقتي كه چشمهاي تو لبخند مي زند
از من تو جان بخواه ، به قرآن مي آورم
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
رکب مرکب عشقم ، غم دورانم نیست
عاشق آن نگه لعبت مخمور شدم
ساحل عیش و طرب همره دریای منست
من که سرگشته این محنت پرشور شدم
ساقیا ! دوره هجرت به سر آمد که کنون
راغب مژده وصل رخ پرنور شدم
بین مقصود و دلم نیست دگر راهی چون
من در این معجزه میکده منظور شدم
مرده را بهر چه ميپوشند چشم؟ آگاه باش
خاك، خلوتگاه اسرار است و ما نامحرميم
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا ین قدرم عقل و کفایت باشد
تا له غایت ره میخانه نمیدانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شیرین دهنان پادشاهانند ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
ترسم به کعبه نرسی ای اعرابی
این ره که میروی به ترکستان است
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
در دلم بود که آدم شوم اما نشدم
بی خبر از همه عالم شوم اما نشدم
مي آيم اما نيستي امشب صداي تو
من را كشانده زير باران در هواي تو
من دستهايم لحظه لحظه سرد خواهد شد
مي خواهم امشب دستها انگشتهاي تو...
با چتر يادت با قدمهايي كه از من نيست
امشب تماما شعر مي خوانم براي تو
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنمنقل قول:
در دلم بود که آدم شوم اما نشدم
بی خبر از همه عالم شوم اما نشدم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
وعده دیدار ما باشد جنت الحسیننقل قول:
مي آيم اما نيستي امشب صداي تو
من را كشانده زير باران در هواي تو
من دستهايم لحظه لحظه سرد خواهد شد
مي خواهم امشب دستها انگشتهاي تو...
با چتر يادت با قدمهايي كه از من نيست
امشب تماما شعر مي خوانم براي تو
دنیا برای سینه زدن جایمان کم است
تا حرف من پذيرد آخر كه: زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق!
ما را چشم زده بودند
دستی برایمان اسپندی دود نکرد
قانون اول نیوتن سیب را ترکاند در من
پاهایم را روی خاطرات مانده دراز می کنم
این جاده ی بی سر و ته از بازوی کدام آفتاب بیرون پرید؟
که سنت ها در دست های من افتاد
در ورای شب بی پروا ، روز خوش دیروز را به فردا یاد می دهم... (این شعر حساب می شه؟! )
من آن ابرم كه مي خواهد ببارد
دل تنگم هواي گريه دارد
دل تنگم غريب اين در و دشت
نمي داند كجا سر مي گذارد
دوباره معجزه کن تا جهان به پا خیزد
زمین به سجده رود آسمان به پا خیزد
پس از گذشتن یک قرن غیر ممکن نیست
که در مقابل آرش کمان به پا خیزد
کمی مقابله کن با پدیده ها نگذار
که موج با کمک ماهیان به پا خیزد
بخواه هر چه دلت خواست از خدا اما
نخواه غیرت آتشفشان به پا خیزد
غزل بخوان به همان لهجه ی شمالی خود
توقعی که ندارم زبان به پا خیزد
بچین شبیه غزلواره استکان ها را
که بوی چای یکی در میان به پا خیزد
خدا کند برسد روزگار شیرینی
که تو الهه شوی و بنان به پا خیزد
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل ةآدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند........به به.....
هواي عاشقي تارا هواي ديگري دارد
سكوت چشم هاي تو صداي ديگري دارد
چرا يك شب فقط يك شب نمي آيي به خواب من
خيالت شايد اين شب ها سراي ديگري دارد
دل من زير پاي تو به جرم عاشقي له شد
ولي جرم من اي ظالم سزاي ديگري دارد
درون سینه ام دردیست خون بار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته، دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم!...
ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم
غم هجران ترا چاره ز جایی بکنیم
چشمي به گلّه و دستي به ني لبك
هي ساخت هي نواخت چوپان بانمك
مجنون تمام كرد ، مجنون حرام شد
ليلي تورو خّدا ! ليـلي كمـك كـمك
هي ساخت هي نواخت هي سوخت هي گداخت
« فرياد كـن مرا اي درد مشترك»
گرد سرش نگو ، گرد سرش نپرس
هي دور زد زمين ، هي چرخ زد فلك
کربلا میخونمه
کربلا ایمونمه
کربلا یه جا برا
این دل دیوونمه .....
به من از بهشت نگو
کربلا بهشتمه
تربت کربلا
تو گل و سرشتمه
هي مي شکند سکوت بغضم هرجا
از گريه بي حيا بدم آمده است
سخت است ولي مي گذرم از همه چيز
از لحظه انتها بدم آمده است
تا سر ذلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودا زده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست