سلام
مرد را یک چار دیواری بس است
بیش ازآن خارو خسس است
Printable View
سلام
مرد را یک چار دیواری بس است
بیش ازآن خارو خسس است
توبه من چون بود هرگز درست
کز ملامت در شکست افتادهام
نیستی من ز هستی من است
نیستم زیرا که هست افتادهام
مي گويند
با جثه اي كه دارم
مي گويند
زن هاي اين محله به من .
لولوي كودكان شده ام مي گويند
دقِ مادران
و پدرها كه سر از كار در نمي آورند
از من به شوهران خود پناه مي برند
از من به والدين
و نزديكانم
از من به اطرافيانم
من که تسبیح نبودم، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی میگشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود ، خدامیداند
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این قاصدک را لرزاندی
جمع کن رشته ایمان دلم پاره شده است
من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی؟
یک رنگی و بوی تاز از عشق بگیر
پرسوز ترین گدازه از عشق بگیر
در هر نفسی که می تپی ای دل من
یادت نرود اجازه از عشق بگیر
روز آزادی دل رسیده و
می خواد قفس رو بشکنه
سینه رو پاره کنه
مثل لک لک سفید
بره اون دورای دور
شاخه های خشک باد شکسته رو
پشت بوم خونه ای
یا روی دودکش قدیم
یه جای نا آشنا
بذاره
لونه کنه
بگه
اینجا وطنه
دل دیگه دوست نداره
توی قفس خون بخوره
دل دیگه دوست نداره
با تن رنجور خودش خون بخوره
داره خود رو می زنه
به آب وآتیش
که، بیرون از این قفس
بگیره یه هم نفس
خونه جدیده شو
رو پشت بومی
یا رو دودکش قدیم
یه جایی که، آشنایه
...
هر عهد كه با چشم دل انگيز تو بستم
امشب همه را چون سر زلف تو ، شكستم
مست هستی بوده ام من تابناک
مستی ام از خاک بوده نی ز تاک
...
کی میمیرند
معلوم نیست
زنجره های پر سر و صدا
افق مرا می خواند
من می خواندم
هیبت هستی را
اگر چه شعرم کلمه ای بیش نبود
زندگی را
عبور از وهم وحیرت می خواستم
به سادگی
نه
نمی توانستم بیان کنم
یقینا ، ساده نبود عبور من
...
نسیم بعد از ظهر
چین می اندازد
پاهای مرغ ماهی خوار را
او را همیشه نیش زبان بود
اورا همیشه با من شیدا
آتش زدن به بیشه ی جان بود؛
دل را اگر چه جای نمانده
بی زخم دشنه زان گل زیبا
اما هنوز این دل محزون
امیدوار وصل بهار است
...
تا صورت و پیونـــــد جهـــان بود علی بود
تا نقش زمیـــن بود و زمان بود علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود علــــی بود
سلطان سخـــا و کرم و جـــود علی بود
در انتهای هجرت ماه و ستاره دل تنگم
وآسمان من
با شبنم رهائی
در پشت این حصار سیه خفته است
یارب؛ بیاد دشت بهار آگین
سبزینه های چشم دلم را
لبریز از ترنم باران ساز
تا از فراغ خورشید؛ بی جان و دل نمانم
در گوشه ی خراب کبودم
تخم تحمل امیدی است
تا در سراپرده ی فرداها
از پشت پنجره
خورشید را دوباره گوشه ی چشمی
بر روی فرش ساده بهار آرد
...
در کعبه و بتخانه بگشتیم بسی ما
دیدیم که در کعبه و بتخانه تویی تو
بسیار بگوییم و چه بسیار بگفتیم
کس نیست به غیرازتودراین خانه تویی تو
*-*
سلام
وقـت سحر است خیز ای مایـه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها کـه بجـایند نــپایند کسی
و آن ها که شدند کس نمیآيد باز
به به محمد عزیز
کجایی مرد حسابی؟
اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد، می خواهم بگویم : سلام!
...........................................
زندگی راننده ای است که بر جاده ی دقت بسرعت پیش میرود
زندگی ترانه ایست که شنزار کبوتر در خلوت خویش می خواند
زندگی در آغوش باد سوزان زمستانی می درخشد
شاید دو بچه ی واکسی در جلو دانشگاه تهران
یا کامیو نها و انتهای در راه
زندگی غربت آسمان در چشمان پرنده است
...
تا زهره و مه در آسمان گـشت پدید
بـهتر ز می ناب کـسی هـیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
زين به که فروشند چه خواهند خرید
و اگه به من هم اجازه بدن
علیک سلام
دشمن وقتی برایم اسم ناگوار می تراشد
دوستان چرا باور می کنند ؟
تا من بخوانم
در جاده جنگلی باران
امیدی برای رهائی وجود داشت
می درخشم
مانند باران ستارگان
تو دوست من باش در اقا لیم ظاهر و با طن
چون هوائی که تنفس می کنیم
دشمن وقتی برایم اسم ناگوار می تراشد
دو ستان چرا باور می کنند ؟
همه ی کوهستان را در آغوش می گیرم
و تمام خیابان را زیر و رو می کنم
اما برای نگاه زیبای تو نگاه مستمر می روید
در یا را زیر پا می نهم
و شعله های سرکش امواج را به شهادت می گیرم
تا تو با منی
ترسی غریب درقلبم نطفه نمی بندد
من ترا دوست دارم
چون گذرگاه باد در عبور از زمستان عاشق
چون رویش گندم از دل دانه ی گندم
چون استقلال سنگ در کناره های رودخانه
تو دوستم باش
به حرف و سخن دیگران گوش مکن
پاهای من برای قلب تو در خیابان صیقل می خورند
در اداره زندگی هم تو تنها با منی
که زندگی با من است
که نقش چشمان آسمان با من است
که گوهر بی فریب نگاه تو با من است
دشمن وقتی برایم اسم ناگوار می گذارد
دو ستان چرا باور می کنند ؟
...
در دایـره ســپـهر نــاپیدا غــور
می نوش به خوشدلی که دوراست بجور
نوبت چـــو بدور تو رسد آه مکن
جامی است که جمله را چشانند به دور
راه میروم
سایه ام در کنارم
به تماشای ماه
ای عشق کذایی ! آه ای خار ره عرفان
ای آمده از شهوت ، ای اهرمن انسان
ای درد همه چشمان ای آمده از غفلت
ای ساحره جانها ، ای قاصدک طوفان
قصدت ستم و غارت زین سینه انسانها
باشی توشه قلب هر آدم بی ایمان
هستی دگر یاران با دیو دو چشمت رفت
بر ما نشدی غالب ای همنفس دیوان!
نشااط سرو وشور یاسمن شو
سرود نرگس و یاس و سمن شو
دمی از درۀ دی سر بر آور
صدای سبز احساس وطن شو
وقتی که ماه
از پشت ابرهای سپید
مهتاب را
به مهمانی فرشته های زمین می خواند
تو آن طرف تر
سرد و بی روح
دایره سفید سرنوشت را
نظاره می کنی
و برای آنکه سوالهای بی جواب را
دریابی
گونه های خیست را
بر پهنای خاک باغچه می نهی
و
این گونه
بی خبر ازآنسوی دیوارهای باغ خدا
به باغبان گلایه می کنی
که چرا
داغ ننگ طاغی را
بر تن زخمی تو نهاد
و تو
باز درنمی یابی
باغبان از سرعشق
طرح سیب را
بر درخت ممنوعه
نقش زد
در آرزوي ديدنت اي نور ديده ام
شب تا پگاه گوشه ي خلوت گزيده ام
شايد ببينمت وبه اميد ديدنت
بحر ستاره هاي فلك را شمرده ام
ميازار موري كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر هم نزنیم
خيزيم و دمی زنیم پيش از دم صبح
کاين صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
تا بر آمده پيري پايم از رفتار ماند
كيست تا برگيرد و در سايه تاكم برد
ذره ام سوداي وصل آفتابم در سر است
بال همت مي گشايم تا بر افلاكم برد
در پای اجل چو من سرافکنده شوم
وز بیخ امید عمر بـرکنده شوم
زینهار گلم بجز صراحی نـکنید
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم
مگر من چقدر دستم
كه بگويم شاعرِ اين شعرم
و واژههاي او را به نامِ خود مصادره كنم
دستم از نامم زد بيرون
گفت : تو قاعدتن آن طرفي هستي
اما من براي امتحان زدم بيرون
كه بگويم من هستم
خيلي هم هستم
و شخصيت حقوقي دارم
من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با این هـمه از دانش خود شرمم باد
گـر مرتبه ای ورای مستی دانم
میدانم
رفتن سخت نبود
آغشته از نبود تو
خانه دهان دره ی سقوط شد
خانه ایمان به فصل سرد
قرنطینه از شیوع غم
دلبستگی هایم کجا خالی کنم
محبوب من
به هم نمیرسیم
حتی اگراز یکی شدن شروع شویم
مردم از درد و نمي آيي به بالينم هنوز
مرگ خود مي بينم و رويت نمي بينم هنوز
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست / راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا شود روشن به مردم آنکه نور دیده ای
جان من امشب لباس سرمه ای پوشیده ای
یک سینه غرق مستی دارد هوای باران
از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
ای دل بیا و امشب تا صبح ناله سر کن
شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
یا رب این شمع دل افروز کاشانه کیست / جان ما سوخت ، بپرسید که جانانه کیست.
تو کیستی که من این گونه بی تو بی تابم
شب ازهجوم خیا لت نمی برد خوابم
توچیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم
ماهی چشمه نورم همه تو
همه شوقم همه شورم همه تو
وقتی دنیا گله دارم
میدونم سنگ صبورم همه تو
رویای شیرین خوابم همه تو
حرف اول کتابم همه تو
واسه هر سوال مبهم
شده آخرین جوابم همه تو
اونی که چو شمع می سوزه همه من
چشم به آسمون می دوزه همه من
اونی که دلش اسیره همه من
اونی که برات می میره همه من
نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش
که من این مسئله همچون و چرا می بینم