نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي
نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم؟
كه به روي دوست ماند كه بر افكند نقابي
Printable View
نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي
نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم؟
كه به روي دوست ماند كه بر افكند نقابي
یه روز آفتابی
بابا تنها گذاشتش
عازم جبههها شد
دخترو جا گذاشتش
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است
ببخشید اشتباه شد
امشب از دولت مي دفع ملالي كرديم
اين هم از عُمر شبي بود كه حالي كرديم
ما كجا و شب ميخانه خدايا چه عجب
كز گرفتاري ايام مجالي كرديم
تير از غمزة ساقي، سپر از جام شراب
با كماندار فلك جنگ و جدالي كرديم
غم به روئين تني جام مي انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالي كرديم
باري از تلخي ايام به شور و مستي
شكوه با شاهد شيرين خط و خالي كرديم
نيمي از رخ بنمود و خمي از ابرويي
وسط ماه تماشاي هلالي كرديم
روزة هجر شكستيم و هلال ابرويي
منظر افروز شب عيد وصالي كرديم
بر گل عارض از آن زلف طلايي فامش
ياد پروانة زرين پر و بالي كرديم
مكتب عشق بماناد و سيه حجره غم
كه در او بود اگر كسب كمالي كرديم
چشم بوديم چومه شب همه شب تا چون صبح
سينه آئينة خورشيد جمالي كرديم
عشق اگر عمر نه پيوست بزلف ساقي
غالب آنست كه خوابي و خيالي كرديم
شهريار غزلم خوانده غزالي وحشي
بد نشد با غزلي سيد غزالي كردیم
...
تو اصل طلب ز فرع بگذرنقل قول:
کین یک گذرنده و آن مدام است
چون او همه را ندید میگفت
اکنون جز ازین همه کدام است
هر مرد که مرد هیچ آمد
او را همه چیز یک مقام است
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر هم نزنیم
خيزيم و دمی زنیم پيش از دم صبح
کاين صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
عشق و آزادگی و حُسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزد که بی سیم و زرم
هنرم کاش گرهبند زر و سیم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری ، رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آنجوم
...
می خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان پاک من و تو
در سبزه نشین و مــی روشن می خور
کاين سبزه بسی دمد ز خاک من و ت
ور کند حبس ساحلش محبوس
در مضیق مشاغل افتادست
هست در معرض بسی گرداب
هر که را این مسایل افتادست
خاک آنم که او درین دریا
ترک جان گفته کامل افتادست
تا تو را جاي شد اي سرو روان در دل من
هيچ كس مي نپسندم كه به جاي تو بود
دل مستم چو مرغ نیم بسمل
به دام چون تو دلداری فتادست
از آن دل دست باید شست دایم
که در دست چو تو یاری فتادست
کجا یابد گل وصل تو عطار
که هر دم در رهش خاری فتادست
تيره گون شد كوكب بخت همايون فال من
واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من
نه در کفر میآید و نه در ایمان
که اقرار و انکار میبرنتابد
دلم مست اسرار عشقت چنان شد
که بویی ز اسرار میبرنتابد
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع......... شب نشین کوی سر بازان و رندانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غم.........تا در اب و اتش عشقت گدازانم چو شمع
عکس روی تو بر نگین افتاد
حلقه بشکست و بر زمین افتاد
شد جهان هم چو حلقهای بر من
تا که چشمم بر آن نگین افتاد
در سر خلقان می روی , در راه پنهان می روی
بستان به بستان می روی, آنجا که خیزد نقشها
ان سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
تا نگردی بی خبر از جسم و جانان ....کی خبر یابی زجانان یک زماننقل قول:
ن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد
چنان عشق تو در دل معتکف شد
که گر مویی شود جان درنگنجد
در عاشقی گریز نباشد زساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز اتشم
من ادم بهشتی ام اما دراین سفر
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم
من گرفتم که این همه پرده
شود از مرکز معانی باز
چون تو بیگانه وار زیستهای
چون ببینی کجاش دانی باز
پس رونده که کرد دعوی آنک
رستهام از جهان فانی باز
خود چو در ره فتوح دید بسی
ماند از اندک از معانی باز
گرچه کردند از یقین دعوی
همه گشتند بر گمانی باز
ز شوق نرگس مست بلند بالایی..چولاله با قدح افتاده بر لب جویم
شدم فسانه به سر گشتگی و ابروی دوست.....کشید در خم چو گان خویش چون گویم
ملت عشق از همه دین ها جداست .....عاشقان را ملت و مذهب خداستنقل قول:
ز شوق نرگس مست بلند بالایی..چولاله با قدح افتاده بر لب جویم
شدم فسانه به سر گشتگی و ابروی دوست.....کشید در خم چو گان خویش چون گویم
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
در دریای عشق آن کس یافت
که به خون گشت سالهای دراز
تو طمع میکنی که بعد از مرگ
برخوری از وصال شمع طراز
زی تیر نگه کرد و پر خویش بر او دید ....گفتا زکه نالیم از ماست که بر ماست
ترسم آن گه دهند پيرهنم
كه نشاني و نامي از من نيست
كودكي گفت: مسكن تو كجاست؟
گفتم آن جا كه هيچ مسكن نيست
رقع8 دانم زدن به جامه ي خويش
چه كنم؟ نخ كم است و سوزن نيست
تویی آماده رفتن ومن تنهاتر از هر شب
برو ای مهربان اما ... " تو را من چشم در راهم "
ما همه از یک قبیله ی بی چتریم
فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است
تو را صدا می زنم که نمی دانم
مرا صدا می زنم که کجایم
ای ساده روسری که در ایستگاه و پچ پچه ها
ای ساده چتر رها که در بغض ها و چشم ها
از خون دل نوشتم نزديك دوست نامه
اني رايت دهراً من هجرك القيامه
دارم من از فراقش در ديده صد علامت
ليست دموع عيني هذا لنا العلامه
هر چند كازمودم از وي نبود سودم
من جرَب المجرب حلت به الندامه
گفتم ملامت آيد گر گرد دوست گردم
والله ما راينا حباً بلا ملامه
پرسيدم از طبيبي احوال دوست گفتا
في بعدها عذابّ في قربها السلامه
هميشه مقصد راهی شدم که نبود
اسير چشم سياهی شدم که نبود
هميشه از علی از عشق دم زدم اما
دخيل غربت چاهی شدم که نبود
دنیا بـمراد رانـده گیر آخــر چه
وین نامه عمر خوانده گیر آخر چه
گیرم که بکام دل بماندی صد سال
صد سال دگر بمانده گیر آخر چه
هنوز می جوشم در درون خود:قُل قُل
...نه!خواب؟نه! هيجان؟نه!نوار؟نه!الکل؟...
نشسته ای لب ميز آن طرفتر از تقويم
ميان بغض خودت :نامه٬شاخه ای از گُل
که بعد اين همه مدت رسيده و حالا
به اين نتيجه ی مضحک رسيده ام در کُل
که عشق چيز کثيفيست آنهم از اين نوع
که عشق چيز کثيفيست ٬پشت اين پاترول
به نام خدا
لگام دل اگر مولا بگيرد
دلم از بوي او معنا بگيرد
سليمان مي شود بر ملک عالم
جهان و طاق مينا را بگيرد
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
بجز هندوی زلفش کس نیست
که برخوردار شد از روی فرخ
خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
ز غم های دگر غیر از غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم
میتپم چون ماهیی دانی چرا
زانکه از دریا به شست افتادهام
بی خودم کن ساقیا بگشای دست
زانکه در خود پای بست افتادهام
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم با وفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم