نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
Printable View
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
من می ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی می خورم
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
به هیچ در نروم بعد ازین ز حضرت دوست
چو کعبه یافتم آیم ز بت پرستی باز
شبی چنین به سحرگه به دیده خواسته ام
که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز
امید قّد تو می داشتم ز بخت بلند
نسیم زلف تو می خواستم ز عمر دراز
به یک دو قطره که ایثار کرده ای ای دل
بسا که در رخ دولت کنی کرشمه و ناز
غبار خاطر ما چشم خصم کور کناد
تو رخ به خاک نه ای حافظ بسوز و بساز
حکایت شب هجران به دشمنان مکنید
که نیست سینۀ ارباب کینه محرم راز
زمانی تابلوی دکاناش هم میمیرد و شعرهای من هم.
زمانی خيابانی هم که تابلوی تنباکوفروشی داشت میمیرد و زبان ِشعرهای من هم.
بعد این سیارهی ِ چرخان، جایی که همهی این اتفاقها افتاد میمیرد.
در سیارههای دیگر در منظومههای دیگر
چیزهایی شبیه انسان چیزهایی شبیه شعر میسازند
و زیر چیزهایی شبیه تابلوی دکانها زندگی خواهند کرد
در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچ کس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه کوته نیست
تا رنگ و روي خويش نمايد بر اين قياس
بعضي از آن باده و بعضي از آن برف
نه همچو من كه هر نفسش باد زمهرير
پيغام هاي سرد دهد از زبان برف
گر قوتم بدي ز پي قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمي از نردبان برف
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
تا وارَهى از دَمِ ستوران
وين مردمِ نحسِ ديو مانند
با شيرِ سپهر بسته پيمان
با اخترِ سعد كرده پيوند
چون گشت زمين ز جورِ گردون
سرد و سيه و خموش و آوند،
بنواخت ز خشمْ بر فلك مشت
آن مشت تويى تو، اى دماوند!
در بامداد رجعت تاتار
دیوارهای پست نشابور
تسلیم نیزه های بلند است
در هر کرانه ای
فواره های خون
دیگر در این دیار
گویا
خیل قلندران جوان را
غیر از شرابخانه پناهی نیست
ای تک های مستی خیام
بر دار بست کهنه ی پاییز
من با زبان مرده ی نسلی
که هر کتیبه اش
زیر هزار خروار خکستر دروغ
مدفون شده ست
با که بگویم
طفلان ما به لهجه ی تاتاری
تاریخ پر شکوه نیکان را
می آموزند ؟
اهل کدام ساحل خشکی
ای قاصد محبت باران