یک جرعۀ می ز ملک کاوس به است
از تخت قباد و ملک طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است
Printable View
یک جرعۀ می ز ملک کاوس به است
از تخت قباد و ملک طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است
تکيه گاه اميد هاي نداشته ام باش
مي خواهم با تو به اوج برسم
بمان و مشق عشقمان را خط بزن
من منتظرت مي مانم
می لعل مذاب است و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل در او پنهان است
تو فکر یک سقفم یک سقف بی روزن
سقفی برای عشق برای تو با من
سقفی که تن پوش هراس ما باشه
تو سردی شبها لباس ما باشه
سقفی اندازه قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف با تو از گل از شب و ستاره می گم
از تو و از خواستن تو می گم و دوباره می گم
زندگیمو زیر این سقف با تو اندازه می گیرم
گم می شم تو معنی تو معنی تازه می گیرم
مژدۀ وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بندۀ خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل مگر نسرین تو را دیدند
که سر خم کرده خندیدند
مگر بستان شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشید
مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
که سرنشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند
در عشق زنده باید، کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟ آن کو زعشق زاید
...
دست نازش برسرم هردم کشد از روی ناز
بوسه بر پیشانی ام بی حد زند وقت نیاز
من شراب هم با خدا نوشیده ام!
در سحر از جام او٬ من جرعه ها دزدیده ام
در چشمت ای امید ، چه شبها که تا به صبح
ماندست خیره ، دیده ی شب زنده دار ِ من
وز آسمان ِ روشن ِ آن چشم ِ پر فروغ
خورشیدها دمیده به شب های تار ِ من
مهتاب ها فشانده به عشق ِ من و تو نور
در هم خزیده مست ِ گنه ، سایه های ما
ما سینه ها ز مهر به هم در فشرده تنگ
کوبیده ای بسا دل ِ دیر آشنای ما
در بوی ِ راز گستر و پنهان گریز ِ یاس
بس بوسه های تشنه که از هم گرفته ایم
دور از فسون ِ جادوی ِ پنهان ِ سرنوشت
کام ِ امید ، از دل خرَّم گرفته ایمن
رقصیده ، ای بسا به رُخت سایه های برگ
ساز ِ تو نغمه گر، به سرانگشتهای ِ ناز
چشم ِ تو همچو مستی ِ تریاک ِ نیمروز
دامان ِ من کشیده به گردابهای ِ راز !
بس در فروغ ِ کوکب ِ رنگین ِ بامداد
افسانه های ِ رفته و آینده گفته ایم
وز بوسه مُهرها زده بر عهد ِ دیرپای
از بخت و بختیاری ِ پاینده گفته ایم
در شعله ی کبود ِ نگاه ِ تو - ای دریغ
کو آن نگاه ، کو که بسوزد در آتشم
ای بس در آن نگاه ِ هوس بخش ِ تند مهر
کز شوق سوخت خرمن ِ جان ِ بلاکشم
در پچ پچ ِ خموش ِ سپیدارهای باغ
- آوخ که رفت آن شب و یادش چه جانگزاست -
خواندی چکامه ای که هنوزم به گوش ِ جان
چون لای اتی ِ مادر ِ گمکرده آشناست
خواندی و گیسوان تو ، آشفته بر سه تار
در نور ِ ماه ، منظره ای جاودانه داشت
من مست ِ عشق و زورق ِ روحم سبک چو باد
بر موج ِ ساز ، ره به جهان ِ فسانه داشت
بگسست تار و آن همه آهنگ ِ دلپذیر
در پنجه های گرم ِ تو افسرد و جانسپرد
اشکت گرفت دامن و در پرده ی سکوت
راز ِ نگفته ، باز ره ِ آشیان سپرد
در کشتزار ِ یاد ِ آن راز ِ دلنواز
دیریست تا شکفته و روییده از نهفت
دردا! که تا به مهر ِ تو آئیختم اُمید
در شام ِ عمر ، اختر شادی دمید و خفت
...
تا تو حریف من شدی ،ای مه دلستان من
همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من
ذره به ذره ، چون گهر ، از تَف آفتاب تو
دل شده است سر به سر اب و گِلِ گران من
پیشتر آ ، دمی ، بنه آن بر و سینه بر برم
گرچه که در یگانگی جان توَست جان من
در عجبی فتم که این سایۀ کیست بر سرم؟
فضل تو اَم ندا زند کان من است ، آن من
از تو جهان پر بلا ، همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم
طرۀ توست چون کمر بسته بر این میان من
عشق بریده کسیه ام ، گفتم هَی چه میکنی؟
گفت ترا نه بس بود نعمت بی کران من؟
برگ نداشتم دلم ، می لرزید برگ وش
گفت مترس ، کامدی در حرم امان من
در برت آنچنان کَشم کز بر و برگ وارهی
تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من
بر تو زنم یگانه ای ، مست ابد کنم ترا
تا که یقین شود ترا عشرت جاودان من
سینه چو بوستان کند دمدمۀ یهار من
روی چو گلستان کند ، خمر چو ارغوان من