دو چشــــم مست میگونت ببـــرد آرام هشیــــــــــاران
دو خواب آلــــوده بربودند عقـــــــــل از دست بیــــداران
نصیحتگوی را از مـن بگو ای خواجــــــه دم درکــــــــش
چو سیل از سر گذشت آن را چه میترسانی از باران
سعدی
Printable View
دو چشــــم مست میگونت ببـــرد آرام هشیــــــــــاران
دو خواب آلــــوده بربودند عقـــــــــل از دست بیــــداران
نصیحتگوی را از مـن بگو ای خواجــــــه دم درکــــــــش
چو سیل از سر گذشت آن را چه میترسانی از باران
سعدی
نهفته راز اذا زلزلت به چشمانت
اگر اشاره کنی کائنات می لرزد
هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست
بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد
حمیدرضا برقعی
در آرزوی بوس و کنارت مردم * * * وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتــــــاه کنم * * * بازآ بازآ کـــــز انتظارت مردم
حافظ
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
رهی معیری
ز حال خویشتن مو بیخبر بیم * * * ندونم در سفر یا در حضر بـــــیم
فغان از دست تو ای بیمروت * * * همین دونم که عمری دربدر بیم
باباطاهر
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
مولوی
نیست کاری به آنم و اینــــم * * * صنع پروردگـار میبـــــــــــینم
حیرتم غالب است و دل واله * * * نیست پـروای عقل، یا دیــــنم
سخنی کز تو بشنود گوشـم * * * خوشتر آید ز جان شیرینــــــم
در جهان، گر دل از تو بــردارم * * * خود که بینم؟ که بر تو بگزینم؟
عراقی
مگذار قند من که یغما برد مگس
طوطی من که در شکرستان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی
شهریار
يک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
از کوزه شکستهاي دمي آبي سرد
مامور کم از خودي چرا بايد بود
يا خدمت چون خودي چرا بايد کرد
درد تو به جان خریدم و دم نزدم
درمان تو را ندیدم و دم نزدم
از حرمت درد تو ننالیدم هیچ
آهسته لبی گزیدم و دم نزدم
قیصر امین پور
عالی بود !
----------------------
من ترک شراب ناب نتوانم کرد * * * خمخــــانهٔ خود خراب نتوانم کرد
یک روز اگر بادهٔ صافی نخــورم * * * ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد
عبید زاکانی
در سنبلش آویختم از روی نیاز ***گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار*** در عیش خوشآویز نه در عمر دراز
حافظ
ز پيت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که ميسرم نيامد
دو سه روز شاهيت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهي که چو چاکرم نيامد
خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستي که مسافرم نيامد
چو پريد سوي بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نيامد
چو پي کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه هماي ماند و عنقا که برابرم نيامد
برو اي تن پريشان تو وان دل پشيمان
که ز هر دو تا نرستم دل ديگرم نيامد
مولانا
در عشق اگر جان بدهی, جان این است * * * * * ای بی سروسامان! سروسامان این است
گــــــــــر در ره او دل تــــــــــو دردی دارد * * * * * آن درد نـــــگه دار که درمان ایـــن اســـــت
عطار
تیری ز کمانخانه ابروی تو جســـــــــت * * * دل پــــــــــرتو وصل را خیالی بر بست
خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز * * * ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست
ابوسعید ابوالخیر
تاج منست دست تو چون بنهيش بر سرم * طره تست چون كمر بسته برين ميان من
..........................
عشق بريد كيسه ام گفتم هي چه مي كني * گفت ترانه بس بود نعمت بي كران من
مولانا
نه در غم عشق یار یــــاری دارم * * * نه همنفسی نه غمگســاری دارم
بس خسته نهان و آشکاری دارم * * * یارب چه شکسته بسته کاری دارم
انوری
من و آن تلخی و شيرينی
من و آن سايه و روشنها
من و اين ديده اشک آلود
که بود خيره به روزنها
ياد باد آن شب بارانی
که تو در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو يک سينه صفا بودی
رعد غريد و تو لرزيدی
رو به آغوش من آوردی
کام نکام مرا خندان
به يکی بوسه روا کردی
فریدون مشیری
یا دست به زیر سنگم آیــــــد * * * یا زلف تـــــــــو زیر چنگم آید
در عشق تو خرقه درفکنـــدم * * * تا خود پس ازین چه رنگم آید
هر دم ز جهان عشق سنگی * * * بر شیشهٔ نام و ننگــــم آید
آن دم ز حساب عــــــمر نبود * * * گر بی تو دمی درنگـــــم آید
عطار نیشابوری
دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی ------------------ که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی
چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی ------------------ که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی
تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی ------------------ تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی
بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی ------------------ ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانیعراقی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
.
.
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
.
.
حافظ
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه ------------------- وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست ------------------- کاین دم که فرو برم برآرم یا نهرباعیات عمر خیام
هر سرو که در بسیط عالم باشـد * * * شاید که به پیش قامتت خم باشد
از سرو بلند هرگز این چشم مدار * * * بالــــــــــــای دراز را خرد کم باشد
سعدی
دردیمی فزون ائتدیم،دیل کیم دولو خون ائتدیم
ره سوی جنون ائتدیم،دیوانه منم ایندی
لام آت قیچی، بیستون دور،فرهادی ائله معذور
کؤنلؤن سؤزودؤر مسطور؛غم خانه منم ایندی
وئردیم دلیمی یاره،باغلاندی او اغیاره
کؤنلؤمده قالیب یاره،بیگانه منم ایندی!
سبحانه ُ خالِقی،درد منله قالیب باقی
وئر مه داها می ساقی،،میخانه منم ایندی
ص.تبریزی(عاشیق پکر)
حواسم نبود حالا هم معنی می کنم هم اینکه پاسخ دوست عزیزclick_dez رو میدم ولی بقیمت ویرایش پست...
خواهش می کنم،مطمئناً که شما منظوری نداشتید...نقل قول:
منظوری نداشتم
معذرت میخوام
اینم باز از لطف شماست...نقل قول:
اینم حق با شماس
نقل قول:
خودآموز سراغ داری؟
کد:
http://www.webng.com/yasayis032/Dicital-Kitab-Evi/5097.pdf
البته فقط دستور زبان هست،معنی زیاد کمک نمیکنه...
حالا سعی می کنم از این به بعد معنی هم بنویسم...
مفهوم شعر اصلی:
درد دلم فزون کردم،دل پر که زخون کردم
ره سوی جنون کردم،دیوانه منم اکنون
آهسته قدم بگذار،بیستون بر سر راهست
چون حرف دلم مستور،غم خانه منم اکنون
دل چون که به یار باختم،یار ،به اغیار دادند
در دل که چو ماند زخم،بیگانه منم اکنون!
سبحانه هو خالقی،درد با من چو بماند، باقی
می هم مده ای ساقی،میخانه منم اکنون
ادامه با ی...
ياران به همتي مدد حال ما شويد
کز اين ديار بيدل و بي يار ميرويم
ما را بحال خود بگذاريد و بگذريد
کز جور يار و غصه اغيار ميرويم
گو پير خانقاه بدان حال ما که ما
از خانقه به خانهي خمار ميرويم
منصور وار اگر زان الحق زديم دم
اين دَم نگر که چون به سر ِدار ميرويم
خواجوی کرمانی
ماهی که به حسن او صنم نیست ----------------- رخسارش از آفتاب کم نیست
گر دور شود ز دیده غم نیست ----------------- کندر دل و جان مقام دارد
مربعیات اوحدی مراغهای
در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كان جا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و ميپسندي
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشهاي برون آي اي كوكب هدايت
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بينهايت
حافظ
تا با غم عشق تو مرا كار افتــــــاد * * * بيچاره دلم در غم بسيار افـــــتاد
بسيار فتاده بود هم در غم عشق * * * اما نه چنين زار كه ايــــــنبار افتاد
سوداي تو را بهانه اي بس باشــد * * * مدهوش تو را ترانه اي بس باشد
در كشتن ما چه ميزني تيغ جفـــا * * * ما را سر تازيانه اي بــــــس باشد
مولانا
در دايره سپهر ناپيدا غور
جاميست که جمله را چشانند بدور
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن
مي نوش به خوشدلي که دور است نه جور
رخسارهات تازه گل گلشن روح
نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح
نزديک به ديده گر خيالش گذرد
از سايهي خار ديده گردد مجروح
ابوسعید ابوالخیر
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود ---------------------- ازین پس بگو کافرینش چه بود
تویی کردهی کردگار جهان ---------------------- ببینی همی آشکار و نهان
به گفتار دانندگان راه جوی ---------------------- به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
ز هر دانشی چون سخن بشنوی ---------------------- از آموختن یک زمان نغنوی
حکیم ابوالقاسم فردوسی
یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانهی غمان کرد دلم
رودکی
من آری گر چه تو چادر ز شب داری به سر امــــــــا
قراری بــــــــــا سحر دارم در آن پیشانـــــی روشن
تو را من می شناسم از نیستان ها چو بانگ نی
كه اكنــــون گشتــــه در آوازهای تـــــو طنین افكن
حسین منزوی
نقد دل خود بهائی آخر سره کرد
در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد
اوراق کتابهای علم رسمی
از هم بدرید و کاغذ پنجره کرد
دلی که دید که غایب شده ست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سرِ خویش
به دست آن که فتاده ست ، اگر مسلمان است
مگر حلال ندارد مظالم درویش
سعدی
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
بسیار زبونی ها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد
پست تکراری ارسال شد
ویرایش شد...
فکر کنم باید با ش ادامه بدیم چون tirdad_60 بعد از Madame Tussaud جواب داد
----------------------------------------
شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
باشد که به دست خویش خونم ریزی
تا جان بدهم دامن مقصود به دست
سعدی
ترا تا نبیند نجنبد ز جای---------------------- ز بهر تو ماندست زان سان بپای
چو بینیش با او سخن نرم گوی ---------------------- برهنه مکن تیغ و منمای روی
بدو گفت پیران که ای رزمساز ---------------------- بترسم که روز بد آید فراز
حکیم ابوالقاسم فردوسی
زان گُلبُن انساني هر دَم گُلي افشاني
اي ميوهي روحاني آخر چه نهالست اين
در وصف تو عقل و جان، چون من شده سرگردان
اي وهم ز تو حيران، آخر چه جمالست اين
گفتي که چو من دلبر داري و ز من بهتر
اي جادوي صورتگر، آخر چه خيالست اين
سنایی غزنوی