گاهي از خواب من بزن بيرون
برو يك عالم حقيقيتر!
مثل يك مرد واقعاً زنده
پر بكش از خيال اين دختر!
رد شو از خوابهاي خطخطيام
قد بكش از تمام روياهام
و برس تا خودم در اين لحظه
آه…من را ببين! ببين اينجام:
وسط گريههاي پي در پي
وسط لحظههاي تكراري
كنج تنهايي زني كه مدام
فكر ميكرده دوستش داري
كنج تنهايي زني غمگين
كه غزل گفتنش ارادي نيست
در سرم جيغ ميزند فردي:
‹عشق يك اتفاق عادي نيست!›
عشق يك اتفاق…
ميدانم
- اتفاقي نه آنچنان ساده -
من تو را دو...
درست فهميدي!
اتفاق از نگات افتاده!
اتفاق از نگات افتاده
و نشسته به عمق باور من
از تو زاييده ميشود هر بار
شعرهاي جديد دفتر من!
آه! آقاي خوب نامرئي!
از سرم پر بزن! حقيقت باش!
دائماً در خيال من هستي
لحظهاي توي واقعيت باش!
.
.
.
وسط لحظههاي تكراري
از خودم خسته ميشوم انگار…
"دو قدم مانده تا سحر" اما
من در اين حجم بيكسي بيدار…
من و سر دردهاي بيخوابي…
در تنم حس لحظههاي جنون…
من دوباره ديازپام…
«آقا! لطفاً از خواب من بزن بيرون!»