-
مرده شور آن چـشـمـانــت را ببرد
که از این همه آبی دریا
فقط لکه های نفتش را پذیرا شده است...
مرده شور آن نــگــاههایــت را ببرد
که از این همه شوری دریا
تنها نـگـاه مـعـصومـانـه پرنـدگـان را بر خویش گرفته است
مرده شور خــودتـــ را ببرد
با این که میدانی دوستت دارم ...
-
تو این هوای بی نفس
سخته ولی نفس بکش
تو نقاشیات تا می تونی
قلب های بی قفس بکش
-
مي خواهمت چنانكه شب خسته خواب رامي جويمت چنانكه لب تشنه آب رامحو توام چنانكه ستاره به چشم صبحيا شبنم سپيده دمان آفتاب رابي تابم آنچنان كه درختان براي باديا كودكان خفته به گهواره خواب رابایسته ای چنان که تپیدن برای دلیا آنچنان که بال پریدن عقاب راحتي اگر نباشي مي آفرينمتچونان كه التهاب بيابان سراب رااي خواهشي كه خواستني تر ز پاسخيبا چون تو پرسشي چه نيازي جواب را؟!
-
نبخشيده ام تو را هنوز
اما همچنان ديوانه وار
در تمام اين سالهاي پست و فلاكت بار
دوستت داشته ام...
جمع حيرت انگيز اضداد در درون آشفته ام
شكست مرا
چه معناي غريبي دارد
عشق!
-
-
دستانِ من نمی توانند
نه نمی توانند
هرگز این سیب را
عادلانه قسمت کنند
تو
به سهم خود فکر می کنی
من به سهم تو
-
موسیقی عجیبی ست مرگ.
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند
-
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست؟
باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل
گریه ی باغ فزون تر و شد و چون ابر گریست
باغبان آمد و یک یک همه ی گلها را چید
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟
گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست
من اگر از روی هر شاخه نچینم گل را
چه به گلزرارو چه گلدان دگر عمرش فانیست
همه محکوم به مرگند چه انسان و چه گیاه
این چنین است جهان همگاره تا باقیست
گریه ی باغ از آن بود که او می دانست
غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود
می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست
-
در پس پرده پلکهایم که پنهان می شوم،
اول ستاره ای از آنسوی سیاهی سبز می شود،
بعد دست ترانه ای آستین سکوتم را می کشد،
بعد نامی برایش انتخاب می کنم و بعد،
رگبار بی امان گریه ....
-
یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند
نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمی خواند نگاهم را
به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی اویخت
تا او را بخنداند
-
و من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد ...
-
آهای انعکاس نور !
به آفتاب بگو
اگر برای من طلوع میکند
من از ستاره روشنم
به مادرم چنین بگوی
اگر برای چشمهای من
هنوز نور نذر میکند
من از ستاره روشنم
و ای چراغ های شهر
چقدر لطف میکنید
اگر سکوت میکنید
من از ستاره روشنم
دگر مرا حراس نیست
به وقت نیمه ی غروب
و آبشار های نور که پشت رودخانه مرد
من از ستاره روشنم
-
بر بلندای سکوت چشمهای تو
به ابر هم تعنه میزنم
و در خلوت شبهای بی تو
به جای نعره ساز میزنم
در این میان که خیال تو مرا میبرد
تارو پود تورا به ناز میزنم
و در گریز ثانیه های صبحتر شدن
به شوق وصال تو به راز و نیاز میزنم
-
روزی که میمیرم
نگران من نباش
که میان ابرها گم نمی شوم
و اشک مریز
که نمیتوانم
حتی بغض کنم
حتی صدایم مکن
که من دیگر درون تورا حس میکنم
وقتی مردم
میان آسمان مرا بجوی
نه زیر سنگی که نام من کشیده به روی
من
همیشه تورا از فراز ابرها
تماشا میکنم
-
ثانیه شمار که سرازیر شود از نیمه شب
به سرسام میرسد اسم تو
و تیتر درشتی میشود
بر تیراژ دکههای صبح:
دوستت دارم ، شعبده باز نیمه شب!
-
می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم…
-
گوسفندانی بودیم
خرمان کردند
گرگ شدیم
-
قسم به شاخهايم
من يک گوزنم
باور کنيد
خواهش ميکنم ... باور کنيد
مــــــــــــــــــــــا می کشم
... باور کنيد
من که همه دروغهای شاخدار شما را باور کردم
دم بر نياوردم و
شاخ در نياوردم
می دانم
همين مدرک جرم خوبی ست
هيچ گوزنی تا کنون شعر نگفته
آن هم شعری به نام << دروغی به نام آزادی >>
حالا
خواهش ميکنم
بجای زندان
مرا به باغ وحش بفرستيد
خواهش ميکنم
مــــــــــــــــــــــــ ــا می کشم
-
خورشيد
شبها به مرخصي ميرود
ماه
روزها
و باغ به مرخصي ميرود
پاييز و زمستانها
رودخانه به مرخصي ميرود
دريا
ستاره
پشت ابر
اصلاً همين دور و بر خودم
كارمندها به مرخصي ميروند
كارگرها
كتابها
روزنامهها به مرخصي ميروند
نزديكترها؟
موهايم
بر باد
سه تارم
بر رف به مرخصي رفته است
و دندانهايم
كه شبها در ليوان لبخند ميزنند
من اما چهل سال است به مرخصي نرفتهام
و انگار خدا هم به مرخصي رفته است
كه هر چه صدايش ميكنم
درخواست مرخصيام
امضاء نميشود...
-
آب بالا ميآيد
بالا
بالاتر
و ما همچنان بر اين عرشه مضطرب
آرام و بيخيال
شعر مينويسيم
براي مخاطبيني كه به قايقهاي نجات
نميرسند
-
انگشت شصتت را
هی روی گونه های خیست نکش دختر!
شعور چشم های هرزه
از خواهش دست های تو خالیست!!
نازنین کیانفر
-
چه صبح هاي باشكوهي
با فكر تو آغاز شد
مي شود
خواهد شد
و من
خودم را مي بينم
كه در ميان لباسي با گلهاي ريز صورتي
در كنار فكر تو پير مي شوم!
-
در گذرگاه زمان
خيمه شب بازي دهر
با همه تلخي و شيريني خود مي گذرد
عشق ها مي ميرند
رنگ ها رنگ دگر مي گيرند
و فقط خاطره هاست كه چه شيرين و چه تلخ
دست ناخورده به جا مي مانند
-
ديروز بود شايد هم امروز
مي گذشتم از گذر زمان, از كنار خيال,از كنار درياي محال
پرواز مي كردم مي گذشتم از آرامش
به سياهي مي رسيدم و دوباره مي گذشتم و هم چنان در پي محبت بودم
در پي فرداي بهتر
و اي كاش.................
نمي گذشتم.
-
من باید گذشته ی انبار شده را پاک کنم.
باید از تاریخ غبار بسازم، غبار از غبار.
هم اکنون به آخرین غروب می نگرم.
آخرین پرنده را می شنوم.
پوچی را به کسی نمی دهم.
-
چشمانمان را بر گذر قاصدکها باز کنيم
که زمان ساز سفر ميزند
دست در دست هم بدهيم
دلهايمان را يکی کنيم
بی هيچ پاداشی حراج محبت کنيم
باور کنيم که همه خاطره ايم
دير يا زود رهگذر قافله ايم...
-
نه باران ...
که يادآورم شوی
گريه مال مرد نيست
نه برف ...
که يادآورم شوی
رد پای ما ، همين پنج روز و شش ...
برای من چون مه باش
دربرم بگير
می خواهم شعری بگويم
برای اشکهای آدم برفی نيمه مرداد ...
-
دوربین دست شیطان است
در آخرین عکس یادگاری از بهشت
می گوید :
بگویید سیب
در تاریکخانه
تظاهر ظاهر می شود
-
پروانه
برای پرواز رنگینش
محتاج پیله است
بگذار تنها باشم
-
به دنيا که آمد
چرخی زد
تا ديوارهای شيشه ای
صف نگاههای شاد و مات و مبهوت
از مادرش پرسيد :
همه اقيانوسها
اينقدر کوچک اند ؟
هيچکس نشنيد
همه در روزنامه ها خوانديم
- نهنگ کوچک
در آکواريوم بزرگ شهرمان
به دنيا آمد
-
آنقدر از بيداری قصه گفت
تا خواب
ما را ربود
بيدار که شديم
رفته بود
با هر آنچه داشتيم
-
لبخند تو خلاصه خوبيهاست لختي بخند خنده گل زيباست پيشانيت تنفس يك صبح است صبحي كه انتهاي شب يلداست در چشمت از حضور كبوترها هر لحظه مثل صحن حرم غوغاسترنگين كمان عشق اهورايي از پشت شيشه دل تو پيداست فرياد تو تلاطم يك طوفان آرامشت تلاوت يك درياست با ما بدون فاصله صحبت كن اي آن كه ارتفاع تو دور ازماست
-
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کس
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد
ز تو دریغ میکند
پس با همه وجودم خود را زدم به مردن
تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد
این شعر را هم نا گفته میگذارم .....
تا روزگار بو نبرد ....
گفتم که ...
کاری به کار عشق ندارم
-
سؤروشدو عاشیق علسگر
درسی کیمدن آلیبسیز
عبث یئره ساز گؤتوروب
ائله غوغا سالمیسیز
أوچ کلمه سؤزدن ئوتری
سیز کی معطل قالمیسیز
ناحقدی غوربت ولایت
سیزلره دوران وئریر
عاشیق علسگر
(عاشق علی اصغر پرسد/
درستان را از که آموختید/
این چنین عبث ساز میزنید/
غوغای بیهوده تان بهر چیست/
شما که بهر3 کلمه/
این چنین معصل مانده اید/
ولایت غربت است که این چنین حق پایمال میکند/
و به شما این چنین میدان میدهد)
-
آفتابگردانها را به جاي آفتاب گذاشتم
كفشهايم را به جاي راه
ميتوانم هفتسين را هم به جاي بهار بگذارم
اما جاي خالي تو را
فقط باران پر ميكند.
-
با نسيمي وزيدم
تا معبد دورافتادهاي
گوشة سرزمين زرد
رقصان رقصان
پروانهاي شدم بر شانة كاهن جوان
و نغمهاي كشدار
كه از ساز پير ميگريخت
حالا هايكويي هستم بر لبان رهگذران
راه ميروم و
پيادهرو
پر از شكوفة گيلاس ميشود.
-
يك دقيقة ديگر اينطور به من زل بزني
دلم ميتركد
و موج انفجارش كه بگيردت
رهايت نميكند
يك دقيقة ديگر تحمّل كنم
يكي از ما كشته ميشود
و نامش ميافتد سر زبان كوچهاي
كه هيچ نميداند عاشقي
پلاك شمارة چند است.
-
زيبا در نميآيد
هر چه درخت ميكشم.
فقط تيرهاي چراغ برق را بلدم
و آنتنها را
راستي كلاغ را هم خوب بلدم يكدست مشكي كنم.
و با پسماندة رنگهايم،
گربههاي لاغر مردني را غذا بدهم
تابلو را كه به چارچوب پنجره بچسبانم،
چيزي عوض نميشود
آنقدر واقعيست كه ميشود از آن
يكدم هواي كوچه را فرو داد
و يك بازدم، دود بالا آورد
من نقاش رئالم.
-
بی آن که نشانی به پیشانی کسی باشد
آدمیان تقسیم میشوند به :
فرزندان عشق
و بی عشقی
فرزندان مستی، تجاوز
و بیاعتنایی.
هیچ گناهکاری وجود ندارد
ای طبیعت آدمی را از نفرین رها کن.
-
خیابان ها ، عروق شهر هستند
اتوبوس ها ، گلبول های سرخ و سفید
و میدان اصلی ، زندگی را پُمپاژ می کند
بعد
هر کسی به کار خودش می رسد
تا هیچ عضوی تعطیل نماند
و شهر ، یک آناتومی قشنگ باشد برای زمین...
و خوش به حال دنیایی که دکتر نمی خواهد ، همین !