عقده اي
      بالاخره آنهمه هلهله، آنهمه غوغا،  شلوغ کاريهاي بيخودي و مسخره بازيهاي معمولي تمام شد. وقتي پدر و مادرم هم فهميدند  که شب از نيمه گذشته و بايد ديگر ما را تنها بگذارند، به سوي در خانه گام برداشتند  و من هم به رسم ادب، بدرقه شان کردم. وقتي داشتند مي رفتند، پدرم دست کرد در جيب  کتش، چند عدد سي دي به من داد و من وقتي پرسيدم اينها چيست، با چشمک مادرم روبرو  شدم که بعد از آن گفت: "خوش باشيد"! بعد هم در را بستند و رفتند. از اينکه زندگي  جديد من که همواره منتظر آن بودم، در همان خانه قديمي آغاز مي شد، خوشحال نبودم؛  اما چاره اي جز اين نبود.
     من سرشار از شوق و ذوق عجيبي که در وجودم پيدا  شده بود، پله ها را يکي دوتا بالا رفتم و همسرم در را به رويم گشود. ديگر خبري از  آن لباسهاي کذايي توري بر تنش نبود. تاپي بر تن داشت و دامن کوتاه و تنگ. يک لحظه  به اين صرافت افتادم که او را ببوسم، لحظه اي که آنقدر التماسش را مي کردم... چيزي  که آنقدر آرزويش را داشتم! اما وقتي يک لحظه چشمانم به پسرم که در آن گوشه ي هال  افتاد که به حالت غريبي به من خيره شده بود، ديگر رمقي برايم نماند. رفتم کنار  تلويزيون، آن سي دي ها را که پدرم داده بود، گذاشتم کنار ميز. نگاهي به هال  انداختم، ديگر پسرم را نديدم. فکر کردم مثل قبل از دستم ناراحت است. رفتم داخل اتاق  زنم.
     نمي دانم چرا او در را بست. با ناز و عشوه در اتاق گام برمي داشت و  عطر او بيش از پيش، مرا مست و بيخود مي کرد. به او گفتم تا قبل از هر چيزي به پسرم  سر بزند، ببيند دردش چيست، اما او فقط روي تخت دراز کشيد و به من زهرخندي را تحويل  داد. مو بر تنم سيخ شد، اما نمي دانستم از ترس است يا هول و ولايي که در اعماق  وجودم ريشه دار شده بود. موقعيت کنوني براي من ارزشمند بود و نمي خواستم به راحتي  آن را از دست بدهم. اضطراب تمام بدنم را دربرگرفته بود... رفتم روي تخت خواب، کنار  او خوابيدم. از تصور اينکه اکنون تماس بدني با هم خواهيم داشت، عرق کردم. داغ شدم.  دستان او بود که بر دور گردنم حلقه شده و انگار من را از آن خود کرده، شهوت بر تمام  وجودم سيطره افکنده بود. با من صحبت مي کرد، گفتگوهايي عاشقانه. بوسه اي از گردنم  کرد و گفت: "شب به خير!" من که ميلي در وجودم بيدار شده بود و ديگر خواب به چشمانم  نمي آمد، سعي کردم متقابلاً پاسخ دهم. اما ناخودآگاه تصوير پسرم در مقابل چشمانم  مجسم شد. تمام بدنم از کرختي درآمد. مانند ديوانه ها، يک لحظه پتو را کنار زدم و به  در اتاق که اکنون نيمه باز مانده بود، خيره شدم. در آن تاريکي مطلق که همه چراغها  را خاموش کرده بودم، دو چشمي را که از لاي در نيمه باز به من با حالتي ملتسمانه و  متعجبانه نگاه مي کرد، نگريستم. تمام التهاب اوليه ام فروکش کرد، همه جاي بدنم مثل  يک تکه يخ شد و رو به سردي عجيبي رفت. از تخت خوابم به بيرون جهيدم. زنم پتو را بر  رويش انداخت، لباسي به تنش نبود. آن هرزه به همين زودي شب بخير را به من گفته و  خيال داشت با آن وضع بخوابد! ولي آيا او همان پسرم بود که از لاي در داشت ما را  نگاه مي کرد؟ آيا متوجه همه چيز شده بود؟ آيا من با زنم عشقبازي کرده بودم؟ از زنم  پرسيدم. او فقط با عشوه به من خنديد و گفت:
     - مگه ديوونه شدي؟
      اعصابم داغان شد. اصلاً ملاحظه بچه را نمي کرد. با خشمي ناگهاني بر سر او داد  کشيدم، هرچند مي دانستم که او را خيلي دوست دارم:
     - احمق، نمي فهمي؟ اگه  مارو نگاه کرده باشه چي؟ نمي گي براش خوب نيست؟ صد بار بهت گفتم اول برو بخوابونش،  بعد...
     او هم ديگر از تخت پا شد. ديگر خبري از آن ادا و اطوارهاي گذشته اش  نبود. انگار از دست من ذله شده بود. آيا من اصلاً راجع به پسر با او صحبت کرده  بودم؟ به من زل زده بود، انگار که به يک ديوانه نگاه مي کند:
     - وا؟ چرا  اينجوري شدي شب اول؟ تو که اينطوري نبودي؟ نکنه اين هم از همون ديوونه بازيهاته که  تو نامزدي داشتي؟ دست از شوخي بردار، من يکي حوصله ندارم، خيلي خسته شدم.
      دوست داشتني بود، ولي احمق. هيچ چيز را نمي فهميد. من پسرم را درک مي کردم، از اتاق  رفتم بيرون. پشت سرم داد کشيد که:
     - مگه نمياي با هم بخوابيم؟
     من  برگشتم به او نگاه کردم: ديدم با چشماني اشکبار به من خيره شده بود. نگاهي به هال  کردم. ناباورانه متوجه شدم تلويزيون روشن است و  صحنه هاي ناجوري را دارد پخش مي  کند. يک لحظه غم آنچه که انتظارش نمي رفت به سراغم آمد. آن چيزي را که هميشه از آن  مي ترسيدم در زندگيم اتفاق افتاد. پسرم روي مبل نشسته بود و با چشماني از حدقه  درآمده، داشت آن صحنه هاي فجيع را تماشا مي کرد. من آرام به نزديکي او رفتم، وقتي  متوجه حضورم شد، سريع خودش را جمع و جور کرد و شلوارش را بالا کشيد. به داخل اتاق  رفت. من لرز عجيبي در وجودم پيدا شده بود. تا به حال چنين موقعيتهايي را تجربه  نکرده بودم. روي چشمانم آن صحنه ها مي رقصيد و رعشه اي را بر اعضاي بدنم ناخودآگاه  مي انداخت. يکي از همان سي دي ها را گذاشتم لاي بالش، که شب بعدي آن را تماشا  کنم.
     الان نزديک به شش ماه است که شبها را تک و تنها در اينجا مي گذرانم و  به اتاق او نمي روم. هر موقع ياد آن شب مي افتم که آن هرزه من را وادار به عشقبازي  کرد، اعصابم خرد مي شود. آيا پسرم مرا خواهيد بخشيد؟ من براي خوشحالي او، هر شب دست  او را مي گرفتم و به اتاق زنم مي بردم، او را در آغوش زنم مي گذاشتم. مي دانستم که  او بيش از هر چيزي به محبت مادر احتياج دارد، اگر آن صحنه ها از ذهنش پاک نمي شدند،  چه کار بايد مي کردم؟ خودم وقتي آنها در کنار هم مي خوابيدند و مي لوليدند، مي رفتم  بيرون از اتاق. در اتاق را نيمه باز مي گذاشتم. از آن روزنه کوچکي که عمداً آن را  ساخته بودم، به آنها که نگاه مي کردم، انگار ارضا مي شدم.
     يادم هست يک شب،  که من رفتم تا پسرم را در آغوشش بگذارم، آن هرزه بيدار شد. وقتي دليل آمدنم را به  او گفتم، مثل هميشه من را مسخره کرد و لبخندي تلخ بر لبان زيبايش نقش بست. حتي يک  بار هم نشد آن لبها را ببوسم! بعد ناگهان مثل ديوانه ها شروع به داد و فرياد کرد،  انگار از دستم ذله شده بود. گفت:
     - کي ميخاي دست از اين کارات برداري؟ کدوم  بچه؟ ما همش شش ماهه که عروسي کرديم!
     ولي من بدون توجه به او، در اتاق را  بستم و گذاشتم آن دو داخل اتاق با هم راحت باشند. آن سي دي را از داخل اتاقم، از  زير بالش برداشتم، رفتم تلويزيون را روشن کردم. بعد رفتم داخل اتاقم، روي تخت خواب  دراز کشيدم. از لاي در نيمه باز، به تلويزيون نگاه مي کردم و از آن همه هيجاني که  به يکباره از ديشب در من ايجاد شد، هم مي ترسيدم و هم احساس لذت و کيف مي  کردم.
     چند روزي مي شد که حالم خوب نبود. مدام سردرد داشتم. انگار طعم و رنگ  و مزه اشياء برايم مثل سابق نبود. مي دانم که همه اينها سر آن هرزه است که من او را  دوست دارم. مي دانستم که او مرا چيز خور کرده. قرص و جوشانده را به زور به خورد من  مي داد، اما به اين کوفتيها که او برايم تجويز مي کرد، چه احتياجي داشتم؟ فقط حالم  را بد مي کرد. آخر سر هم به کلي با من لج شد. من را رواني خواند، شب در اتاقش را  قفل مي کرد. حالا من به درک، چرا نگذاشت بچه را به پيش او ببرم؟ از اين به بعد با  پسرم در يک اتاق خوابيدم، و با ميل شهوتي که خيلي بيشتر از قبل در من شده  بود.
     درست يادم است، شبي که از خواب پريدم و احساس کردم، کسي با من نزديکي  کرده. تمام بدنم درد مي کرد. صداي ناله هايي را شنيدم. از رختخواب بلند شدم، ديدم  شلوارم پايين کشيده شده، يعني من با پسرم نزديکي کرده بودم؟ آيا من هم يک انسان پست  فطرت بودم؟ صداي ناله ها مدام شديدتر مي شد و من نگاهي به اتاقم انداختم. ديدم کسي  نيست. از لاي روزنه در نگاهي به بيرون انداختم، ديدم تلويزيون روشن است. من مي  دانستم زنم با تک پسرم مشکل پيدا کرده، حالا هم آمده بود تا معصوميت او را از بين  ببرد، از قصد تلويزيون را روشن گذاشته بود. حتماً اين صداي ناله هاي کتک خوردن پسرم  بود. از خود بي خود شدم. آن صداها، تن من را مي خراشانيد. رفتم طرف اتاق. درش قفل  بود... پست فطرت! اسلحه ام را از کشوي ميز برداشتم و صدا خفه کن را روي آن نصب  کردم. دو تير به سمت در شليک کردم. در صدايي کرد و باز شد. رفتم طرف تلويزيون. با  شليک يک تير به صفحه تلويزيون، دخل آن را هم درآوردم، اما دقيقتر که نگاه کردم،  ديدم اصلاً پريز آن به برق متصل نيست. برايم مهم نبود، رفتم سر وقت اتاق زنم. صداي  ناله ها از همان جا بود. احساس مي کردم اولين بارم نيست که اين اصوات را مي شنوم.  زنم و پسرم بودند، در آغوش يکديگر مي لوليدند. من تفنگ را به سمت آنها نشانه رفتم،  يک تير براي مغز هر کدام کافي بود. چراغ را روشن کردم. تن برهنه زنم را تکه اي از  پتو پوشانده بود، از اينکه به پسرم شليک کردم، دلم مي سوخت. خون تمام تخت خواب را  آبي رنگ کرده بود و من به تن بيجان نفر دوم نگاه کردم. او پدر من بود، ولي هيچ  شباهتي به من نداشت؛ من پسر او بودم.