ترک من، ای من غلام روی تو
جمله ترکان جهان هندوی تو
لعل تو شیرینتر از آب حیات
زان بگو خوشتر چه باشد؟ روی تو
خرم آن عاشق، که بیند آشکار
بامدادان طلعت نیکوی تو
Printable View
ترک من، ای من غلام روی تو
جمله ترکان جهان هندوی تو
لعل تو شیرینتر از آب حیات
زان بگو خوشتر چه باشد؟ روی تو
خرم آن عاشق، که بیند آشکار
بامدادان طلعت نیکوی تو
...و امروزم
لا به لای قصه هایم،«بود» قرعه ای از نام یک قالی
که باید دار
که باید، زد
« و بر دار است این قالی »
و بر دار، باید زد
هرچه از «قالی» است.
تو به جمال شادمان، بیخبر از غمم دریغ!
من شده پایمال غم، از غم گوشمال تو
ناز ز حد بدر مبر، باز نگر که: در خور است
ناز تو را نیاز من، چشم مرا جمال تو
بسکه کشید ناز تو، مرد عراقی، ای دریغ!
چند کشد، تو خود بگو، خسته دلی دلال تو؟
غربت ترانه ها رو ديكته كن ، خورشيدو بذار به جاي نقطه چين
چشماتو ببند و تو پرسه ي شب ، جاي بارون خواب آفتابو ببين ؛
واسه من نقشه ي پروازو بكش ... تشنه ي به سمت تو پريدنم ...
توي كوچه هاي گريه دست توست ، آخرين راهِ به تو رسيدنم !
سايه ها رو خط بزن ، آفتابي شو ... با تو رو به مرگه انتظار من
ديگه پائيز اينجا جايي نداره ، تا توئي همسفر بهار من ...
چشماتو ببند ، منو تنها نذار ... من توي خواب تو آفتابي شدم
غربت منو پُر از ترانه كن ... من دوباره غرق بي تابي شدم ...
میدان دل ما تنگ، قدر تو فراخ آهنگ
ای با دو جهان در جنگ، آخر چه محال است این؟
از عکس رخ روشن، آیینه کنی گلشن
ای مردم چشم من، آخر چه مثال است این؟
عقل ار همه بنگارد، نقشت به خیال آرد،
کی تاب رخت دارد؟ آخر چه خیال است این؟
نه! آن طرف نه، بچه های کوچه می بینند-
لب بازی ما را، بیا این سوی من بنشین
زیر لباست گنج قایم کرده ای انگار!
آن دکمه ها را باز کن، پهلوی من بنشین
یک خواهش کوچک- بیا و "نه" نگو، باشد؟
یک نیم ساعت بر سر زانوی من بنشین
نه پای آنکه ز پیش زمانه بگریزد
نه روی آنکه ز دست بلا شود بیرون
کنون چه چاره؟ که کار دلم ز چاره گذشت
گذشت آب چو از سر، چه سود چاره کنون؟
طبیب دست کشید از علاج درد دلم
چه سود درد دلم را علاج با معجون؟
علاج درد عراقی بجز تو کس نکند
تویی که زنده کنی مرده را به کن فیکون
نمی شود به شما فکر کرد پس تا بعد!
دوباره نامه ی بعدی دوباره پشت رُل
که صاف خيره شوی توی آينه با درد
که هی مرا بجوی آن عقب نگاهت زُل
زده به مغز من و منفجر شدم در خود
و می دهد هيجانت مرا به بالا هُل
دوباره تف شده ميز توالتم خيس است
«فنی توئین»وسط «ياردلي»٬«جئو»٬«کارول»!
لب او چو شکر آمد، غم عشق او شرنگی
بخورم به بوی لعلش، چو شکر شرنگ او من
به عتاب گفت: عراقی، سر صلح تو ندارم
همه عمر صلح کردم به عتاب و جنگ او من
نشاط و شور جوانی، ز کف به عشق تو دادم
ز کوی خویش مرانم، به اعتبار گذشته
به بی قراری من دل بسوزدت ز محبت
بیاد خویشتن آری، اگر قرار گذشته
امید زندگیم بودی و، ز دست برفتی
کنون ترانه سرایم به یاد یار گذشته
هر چند نهایم در خور تو
لیکن چه کنیم؟ مبتلاییم
چون بیتو نهایم زنده یک دم
پیوسته چرا ز تو جداییم؟
چون عکس جمال تو ندیدیم
بر روی تو شیفته چراییم؟
مُشتهایش را باز نمود
کف دستش
قطره های اشکم بود
که روزی به او بخشیدم
به چشمهایم دست کشیدم
خشک بودند
دل دهیم، از سر زلف تو چو بویی یابیم
جان فشانیم، اگر آن رخ زیبا بینیم
روی خوب تو که هر دم دگران میبینند
چه شود گر بگذاری تو دمی ما بینیم؟
مرا به صلیب خواهند کشید
صلیب سوال
و بر فراز سرم کرکس ها به پرواز درخواهند آمد
کرکس های ترس
و من خواهم مرد
به حقیقت
اگر هم آغوش شبهای تنهاییم
تو نباشی.
یاد ناورد ز من هیچ و نپرسید مرا
باز یک بارگیم پست نسازد چه کنم؟
چند گویند مرا: صبر کن از لشکر غم؟
بر من از گوشهی ناگاه بتازد چه کنم؟
من كه هزار دفعه نوشتم كه عاشقم
شايد هزار دفعه اگر نه ، كه چند بار
وقتي به خانه آمدي اي مهربانترين!
با من چراغ هست برايم غزل بيار
چايي كه يخ شد از دهن افتاد…پنجره
هي مي شود از اين همه ناباوري بُخار
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
در اين هوای غم آلوده ، اين هوای کثيف
چه خوب بود اگر وقت زندگی کم بود
چه خوب بود اگر روی اين زمين بزرگ
به قدر باغچه ای ، جا ، برای ما هم بود
در دلم بنشستهای بیرون میا
نی برون آی از دلم در خون میا
چون ز دل بیرون نمیآیی دمی
هر زمان در دیده دیگرگون میا
چون کَسَت یک ذره هرگز پی نبرد
تو به یک یک ذره بوقلمون میا
غصهای باشد که چون تو گوهری
آید از دریا برون بیرون میا
گرچه مجوز تا تب عاشق شدن دارد
اینقدر پاپیچش نشو این مرد زن دارد
او زندگی را باخته یا مردگی کردست
حتی لباس حجله اش بوی کفن دارد
با زخم های کاری اش کاری نباید داشت
او با خودش هر شب نبرد تن به تن دارد
دیشب زنی در قسمت مردانه مرده ست
معشوق هامان پشت هم از دست رفتند:
فرزانه شوهر کرده و افسانه مرده ست
مجنون! برو دنبال کارت، چون که لیلا
حین نخستین عادت ماهانه مرده ست
گل را بکن از شاخه اش، بلبل سقط شد
آن شمع را خاموش کن، پروانه مرده ست.
نقل قول:
شعر کامل:
راحت بخواب ای شهر، آن دیوانه مرده ست
از گشنگی در گوشه پایانه مرده ست
از مرگ او کمتر پلیسی باخبر شد
مرده ست، اما اندکی دزدانه مرده ست
جنب مبال پارک غوغا بود، گفتند:
دیشب زنی در قسمت مردانه مرده ست
معشوق هامان پشت هم از دست رفتند:
فرزانه شوهر کرده و افسانه مرده ست
مجنون! برو دنبال کارت، چون که لیلا
حین نخستین عادت ماهانه مرده ست
گل را بکن از شاخه اش، بلبل سقط شد
آن شمع را خاموش کن، پروانه مرده ست.
تا توانی دلی به دست آور
که دل شکستن هنر نمی باشد
دارکوب
در جست و جوی درختی خشک شده
میان شکوفه های درخت گیلاس
سيب و به نيست ميوه ي اين دار
ميوه اش آتش است آخر كار
خشك و تر هر چه در جهان باشد
مايه ي سوختن در آن باشد
دلم خواهد بسوزم تا به عالم روشني بخشم
تو اي مهر آفرين در برج هستي آفتابم كن
پس از مرگم تو اي افسانه گو سوز نهانم را
ببر در قصه ها افسانه ي صدها كتابم كن
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را
ای کاش ما را با تو پیمانی دگر بود
ای کاش ما را لحظه هایی خوبتر بود
ای کاش فرجامی دگر رؤیای ما داشت
ایام ما با حسن رویت در گذر بود
ای کاش در قلبم در این زندان دنیا
امید خوش بودن به فردایی دگر بود
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
شروع مي شود و باز هم « الف » تا « ي »
شبيه يك غزل تازه ايد آقاي ...
دوباره حال مرا با شماره مي گيريد
حدود ساعت شش مي بريد تا پاي ...
يك نفر هست كه از پنجرهها
نرم و آهسته مراميخواند
گرمي لهجه باراني او
تا ابد توي دلم ميماند
يك نفر هست كه درپرده شب
طرح لبخند سپيدش پيداست
مثل لحظات خوش كودكيام
پر ز عطر نفسشببوهاست
يك نفر هست كه چون چلچلهها
روز و شب شيفته پرواز است
تويچشمش چمني از احساس
توي دستش سبد آواز است
يك نفر هست كه يادش هر روز
چون گلي توي دلم ميرويد
آسمان، باد، كبوتر، باران
قصهاش را به زمين ميگويد
در جهان هرجا که هست آرایشی
پرتو از روی جهانآرای توست
تا رُخت شد ملکبخش هر دو کُون
مالک الملک جهان مولای توست
خون اگر در آهوی چین مشک شد
هم ز چین زلف عنبرسای توست
توانا بود هرکه دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
در روشنی آمدن روزگار وصل
من حرمت گل را به جهان هدیه کرده ام
در لحظه های زندگیم زین طلسم عشق
من خاطره آن مه خود زنده کرده ام
شبها که بی نصیب گل و غافلم ز خود
در آرزوی آمدنش گریه کرده ام
مست از می وجود گل و عاشق از امید
جان را فدای حس چنان غمزه کرده ام
پایان شام هجر شد آخر نصیب من
خود را نثار لطف همان لحظه کرده ام
مرا در عشق او کاری فتادست
که هر مویی به تیماری فتادست
اگر گویم که میداند که در عشق
چگونه مشکلم کاری فتادست
مرا گوید اگر دانی وگرنه
چنین در عشق بسیاری فتادست
تندباد زمستانی
خورشید را می اندازد
به دریا
تندباد زمستانی
خورشید را می اندازد
به دریا
ای کاش زین رؤیای هستی بر کن عشق
آن مهرخ دنیای خوبی باخبر بود
ای کاش در عمق نگاه با تو بودم
معنای خوش بودن به رخسار قمر بود
ای کاش با آن ساغر نام آور علم
همره شدن پایان این شوریده سر بود
دیشب خدا پنجره ی اتاق مرا شکست
و آسمان ریخت بر بوم نقاشی
جهان تصاویر
پرواز
خلا بوم های خالی را
با چشم هایم پر کن
من زندان آزادگی خویشم
وپیشانی ام را می کشم
آیینه ها دلقک بازی ام را بخندند
بغض بازیچه ی غرور من است
به اعتبار کدام دریچه
باید گریست؟!
تا سحر بیدار میمانم
به عشق تو در این تباهی زمان
تا سحر بیدار میمانم
برای خواهشی از ته جان
برای گوشه ای دل تنگی
برای قطره ای از مل
تا سحر بیدار میمانم
کمی نظری انداز به ما
ای که از تظرت زنده دلم
برای دیدن رویت
تا سحر بیدار میمانم....
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر