در می زنند
کسی
کسانی
که تنهایی شان بر دوش و
فراخ حوصله شان تنگ
من خسته ام
لبالب از میل عمیق فروشدن در خویش
در می زنند
کسی
کسانی
کلید قفلهای جهان را
به آب های رفته سپردم
من خسته ام از گشودن درهای بی دلیل
از دیدن و
شنیدن و
گفتن
...
Printable View
در می زنند
کسی
کسانی
که تنهایی شان بر دوش و
فراخ حوصله شان تنگ
من خسته ام
لبالب از میل عمیق فروشدن در خویش
در می زنند
کسی
کسانی
کلید قفلهای جهان را
به آب های رفته سپردم
من خسته ام از گشودن درهای بی دلیل
از دیدن و
شنیدن و
گفتن
...
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
اینچنین با همه درساخته ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته ای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سرّ میان
وز میان تیغ به ما آخته ای یعنی چه
هرکس از مهرۀ مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه ای از غیر نپرداخته ای یعنی چه
همین چند لحظه پیش
لابد
پروانه ای که باید
از پیله درنیامده است و
جایی ، دستی ، گلوی کسی را فشرده است و
کسی ، کنار سرنگش به خواب رفته است و
همین چند لحظه پیش
که برایت نوشتم
عزیزترینم
زمین به اوراد عاشقانه محتاج است
...
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
آنجا که وصال دوستان است
والله که میان خانه صحراست
وانجا که مراد دل بر آید
یک خار به از هزار خرماست
...
تو کی هستی که برای رفتنت
من باید از خودمم دل بکنم
تو کی هستی و چی خوندی تو چشام
که حالا تمام آرزوت منم
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جانها از غیب رسید ، آمد
نومید مشو ، گرچه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید ، آمد
نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد
...
چه قدر "د" فاصله داشت
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ
دير کرده اي
من منتظرم
کي خواهي آمد؟
من در همان ميعادگاه نخستين
همان مطلع عشق
همان بهين مامن و مکانمان
تو را در انتظارم
گفتي خواهي آمد
و من همچون هميشه
منتظرم
دير کرده اي
کي خواهي آمد؟
درست شد ، فکر کنم حالا بشه این بیتم به غزل بالایی اضافه کرد:
نومید مشو ای میم در دوری آن دال
کان دالِ اسیرِ غم ،از بند رها شد ،آمد
___
دلبری و بیدلی اسرار ماست
کار کارِ ماست چون او یار ماست
نوبت کهنه فروشان در گذشت
نو فروشانیم و این بازار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بردار ماست
هرچه اول زهر بُد تریاق شد
هر چه آن غم بُد کنون غمخوار ماست
ترک خویش وترک خویشان می کنیم
هرچه خویش ما ، کنون اغیار ماست
خودپرستی نامبارک حالتی است
کاندر او ایمان ما انکار ماست
هر غزل کآن بی من آید خوش بود
کاین نوا بی فر زچنگ و تار ماست
شمس تبریزی به نور ذوالجلال
در دو عالم مایّ اقرار ماست
تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست
از اين سکوت گريزان ؛از آن صدا بيزار !!!
روزی که چرخ از گِل ما کوزه ها کند
زنهار کاسۀ سر ما پر شراب کن