از ین بیغوله ها جز شب نرویید
حدیث روشنی بر لب نرویید
دل آئیه ها آتش گرفته
که اینجا غیر رنگ تب نرویید
Printable View
از ین بیغوله ها جز شب نرویید
حدیث روشنی بر لب نرویید
دل آئیه ها آتش گرفته
که اینجا غیر رنگ تب نرویید
در ظلام شب خروش بام ها
لرزه می افکند بر اندام ها
ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهی آن روز و شب
اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب
پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب
بیهوده واژه هارازحمت دادم
نه عشق نه طوفان نه خاکستر نه درد
هیچ کدام ترجمان تونبودند
دوش مرغی به صبح می نالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
شبی خوش است و ز اغیار نیست کس بر ما
غنیمت است ملاقات دوستان امشب
دمی خوش است مکن صبح دم دمی مردی
که همدم است مرا یار مهربان امشب
بگو تا کی کباب دیگرانیم
صفای نان و آب دیگرانیم
من و تو گرچه دریانوش بودیم
کنون غرق سراب دیگرانیم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
تو نیامدی
و من حالا ۷۰ سالگی ام را
توی دبستان خوابهایم
می نشینم
و برای ندیدنت
بی حوصلگی چشمان بد عادتم را
ادب میکنم
او ن می آ ید ...!
دل من قهر کرده با سپيده
درين دوران بسي سختي کشيده
اگر روزي دگر اين سان سر آيد
مرا باقي ، نه جان باشد نه ديده
هیچ کس دست مرا وا کرد ؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد ؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه
هیچ کس اندوه ما را دید ؟ نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنی است
حال من از این و ان پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل امد که حالم را گرفت
" ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود انچه می پنداشتیم "
مرا گفتا که ای مغرور غافل
رسد هرگز کسی هیهات هیهات
بسی بازی ببینی از پس و پیش
ولی آخر فرومانی به شهمات
تو پاکی مثل دریایی تو ای مرد
همیشه در دل مایی تو ای مرد
اگر چه رفتی و از ما جدایی
برامان باز مولایی تو ای مرد
در غم هر دم که نبود در حضور
تا قیامت ماتمی میبایدت
در حضورش عهد کردی ای فرید
عهد خود مستحکمی میبایدت
تو استدلال لفظ آبی آب
به سبزه زار چشمت پونه خواب
شب دلتنگی و طولانیت را
بنوشد جرعه جرعه نور مهتاب
بخشای بر غریبی کز عشق مینمیرد
وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد
در عـمر سه نـکـتـه را فراموش مـکـن
اول چــراغ خــلــق خــامــوش مــکـن
دوم غــم کــس مـکـن به هر جا ا فشا
سوم ســخــن بــی خــردان گــوش مــکــن
نرسد آفتاب در گردت
گرچه صد قرن گرد در گردد
گر بیابد کمال تو جزوی
عقل کل مست و بیخبر گردد
صبح از شرم سر به جیب کشد
دامن آفتاب تر گردد
در بغض غريب آسمان ياد تو بود
درد دل غنچه مثل فرياد تو بود
در جشن شكوفه هاي گيلاس نياز
حرف از گل بي خزان ميلاد تو بود
دل اگر خون شد ز عشقش باک نیست
کین چنین کاری به جان خواهیم کرد
گر در اول روز خون کردیم دل
روز آخر جان فشان خواهیم کرد
ذره ذره در ره سودای تو
پایه های نردبان خواهیم کرد
چون به یک یک پایه بر خواهیم رفت
پایهای زین دو جهان خواهیم کرد
دلم به حس صميمانه ي دعا خوش بود
به لحضه هاي قشنگ خدا خدا خوش بود
كسي كه ماند براي هميشه كنج خودش
به درك مبهم مفهوم انزوا خوش بود
دیشب من ودل بخت و وفا ناله و اه
این شـش بـشـدم بـه عـزم گـردش در راه
بـخـتـم بـه چـه ای فتاد و هم مرد وفا
من مـانـدم و نـالـه مـانـد و دل مـانـدش و اه
همه اضدادش اندر یک مکان جمع
همه الوانش اندر یک زمان یار
زمانش دایما عین مکانش
ولی نه این و نه آنش پدیدار
ره آورد سفر را میفروشیم
نگاه دربدر را میفروشیم
دوچشم کور تو غرق تماشاست
که ما خون جگر را میفروشیم
من چو به ترک نام و ننگ، از دل جان بگفتهام
چند به زهد خوانیم، دست بدار ای پسر
چون به شمار کس نیم، سر به هوا برآورم
تا نکنندم از جهان، هیچ شمار ای پسر
ره اندیشه ی بازت بلند است
چکاچک های پروازت بلند است
دگر در انجمن هر گز نگنجی
بهر جا موج آوازت بلند است
تو اگر عاشقی به هر دو جهان
ننگری جز به سرگرانی باز
جان مده در طریق عشق چنان
که ستانی اگر توانی باز
خود ز جان دوستی تو هرگز جان
ندهی ور دهی ستانی باز
گر چو پروانه عاشقی که به صدق
پیش آید به جان فشانی باز
چه بود ای دل فرو رفته
خبری گر به من رسانی باز
زبانش لهجه ی ناز دری داشت
نگاه او جهانی دلبری داشت
همی رقصید و بر دور سر او
چه رقص دلنشینی رو سری داشت
تا کجایی چه میکنی چونی
این گره کن به مهربانی باز
گر ز عطار بشنوی تو سخن
راه یابد به خوش بیانی باز
زخون دل به نعشت گل فشانم
کنار جسم مجروحت بمانم
زخون حنجرت گیرم وضویی
به زخم پیکرت قرآن بخوانم
مرد باش و هر دو عالم ده طلاق
پای در نه زانکه داری دست رس
گر برآری یک نفس بی عشق او
از تو با حضرت بنالد آن نفس
سحر رنگ صدای تو کجا شد
نشان جای پای توکجا شد
شدم غرق غروب دجلۀ شب
طلوع جانفزای تو کجا شد
در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس
گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس
مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام
کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس
سرایم ظلمت یک کهکشان است
غبار چهره ام راز عیان است
ز یاران دو روی رنگ پرداز
جهان غصه ام یک آسمان است
تا کی خفتی که کاروان رفت
در رستهی کاروان ما باش
چون میدانی که جمله ماییم
با جمله مگو زبان ما باش
چون اعجمیند خلق جمله
تو با همه ترجمان ما باش
شماي صبح و شب و هر دقيقه و هر جا
شماي پشت من افتاده مثل يك سايه
شما كه از خودتان حرف مي زني هر بار
من از اتاق خودم مي روم به دنياي ...
!!!نقل قول:
شماي صبح و شب و هر دقيقه و هر جا
شماي پشت من افتاده مثل يك سايه
شما كه از خودتان حرف مي زني هر بار
من از اتاق خودم مي روم به دنياي ...
یقین دارم ز قرآن سر بریدند
هم از دین هم ز ایمان سر بریدند
اگر چه آب مهر مادرت بود
تورا با کام عطشان سر بریدند
در خلافت ميل نيست اي بيخبر
ميل کي آيد ز بوبکر و عمر
ميل اگر بودي در آن دو مقتدا
هر دو کردندي پسر را پيشوا
افسوس که عمری پی اغیار دویدیم
از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم
سرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیم
جز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم
شاها به فقیران درت روی مگردان
بر درگهت افتاده به صد گونه امیدیم
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
(فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن)