[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نـه پـنـجـره ای اضـافـی دارم،
کـه تـو را در آن بـگـذارم و نـه مـیـزی.
مـعـشـوقـه ای نـیـز در ایـن شهـر نـدارم
ای گـل!
تـو را بخـرم
و چـه کـارت کـنـم ؟
Printable View
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نـه پـنـجـره ای اضـافـی دارم،
کـه تـو را در آن بـگـذارم و نـه مـیـزی.
مـعـشـوقـه ای نـیـز در ایـن شهـر نـدارم
ای گـل!
تـو را بخـرم
و چـه کـارت کـنـم ؟
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چــه سکـوتی شب را در تنــفسِ اولش، حبس کرده...!
فاصــله ها را گــوش کن!
صـدای پایـش، از دور می آیـد!
می ترســم میانِ فاصـله ها فــردا شــود
و مـن طلــوع را نبینــم
و تـو با اولیـن خورشــید رفتــه باشـی...!
»ندا«
من انتظارت را "میکشم"
و تو
مرا از انتظارت "میکشی"
لعنت به هرچه فتحه و ضمه و کسره...
دلم که سنگ میشود
پرنده ایی را نشانه مبروم
که رویاهای تو را پر گشود
دیگر به اشک تو که از چشمهای مادری آبستن میچکد، نمیخندم
که به فکر تکه نانی برای جنینش باشد
وهیچ قطار سرخی در مویرگهای پیچ در پیچ سرم
به یاد قرارمان در ایستگاه آزادی سوت نمیکشد
تو بیایی یا نیایی
دیگر چیزی را مسبب جنایت آن زایش پاییزی منحوس نمیدانم
که آنرا در جوخۀ مرگ توهمات فاشیستی خود تیر باران کنم
و تو را در گورستان باور خود زنده به گور
دلم ته فقط برای تو
که برای آبروی آسمان به زمین ریخته تنگ میشود
دلم برای دیوارها و میله هایی
که اجباربه مصرف افیون زبان مرا دارند، یخ می زند
تو بیایی یا نیایی
همیشه مرگ در لحظۀ آخر اتفاق می افتد
و تو در لحظۀ مرگ
و من که لحظه به لحظه دیگر به تو فکر نمیکنم...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از تلفظ چمدان
استخوانم درد می گیرد
با این همه
تا شکستن پای رفتنم
اینبار
چای را
بی تاخیر بیاور.
پس از مرگ
به خاطر دروغهایمان مجازات میشویم
گفتند: "خوبی؟"
گفتم: "خوبم"...!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یک نفر دستش خورد
چای ریخت روی تقویم
و تمامِ روزها تلخ شد!
آبا عابدین
جمعه ها,
یازده صبحانه می خوردیم وَ ناهار همیشه ویژه بود
انگار صد سال دلتنگ هم بوده ایم
چُرتِ بعد از ظهر بیداریِ فسقلی ها بود
پایِ تلویزیونی که جایِ دکمه پیچ داشت !
خانم رضایی* با آن لبخند مادرانه می گفت :
حالتان خوب است ؟
حالمان خوب تر می شد
پشتِ هم کارتون
تام وُ جری
پلنگ صورتی
مورچه خوار ...
اگر هم جشنی بود رابین هود می گذاشتند
من دلم غنج می رفت برای آن کرکسی که می گفت : شهر در امن وُ امان است
بعد هم که نوبتِ طنزِ دی دی بود
ما که جُم نمی خوردیم
بزرگ تر ها اضافه می شدند
و حینِ خنده هامان اندوهِ جمعه کم کم سوسه می آمد
غم که می خواست سر ریز کند , می زدیم به خیابان ها
چهار فصل سال بستنی می خوردیم
غصه ی جمعه ها یخ می زد
برای شنبه لباس اتو می کردیم
یکشنبه حالِ دیگری داشت
هفته , هفت لبخند مقدس بود ...
این روزها
بی شعوریِ ظهرِ زودرس بیدارم می کند
چایِ جوشیده می خورم
عینِ جغدها بغ می کنم
تا جمعه تمام شود
دروغ چرا
شنبه هم همین است
یکشنبه هم همین است
دوشنبــ ...
هفت روز هفته همین است
هفت روز هفته لعنتِ جمعه هاست.
یک جایی می رسد
که آدم دست به خودکشی می زند
نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند
نه !قید احساسش را می زند ...
گاهگاهی که به یادت غزلی می خوانم
اشک مهمان دلم می گردد
سفرش از ته دل تا کف دست ...
چه کسی میداند؛
باز شاید سفری در پیش است ...
و تمامی غزلهای جهان
کاروانی شده اند ...
ساربانش غم و صبر .