دوستان سلام
از هر دو سوی عالم جانا به تنگ آمده
این دل که نارد آشنا جانا به تنگ آمده
از پس پرده جانا چرا نایی برون
نی به دل رحم کن جانا به تنگ آمده
Printable View
دوستان سلام
از هر دو سوی عالم جانا به تنگ آمده
این دل که نارد آشنا جانا به تنگ آمده
از پس پرده جانا چرا نایی برون
نی به دل رحم کن جانا به تنگ آمده
هین بیا کز آرزوی روی تو
بر سر آتش بماندم ساقیا
بر گیاه نفس بند آب حیات
چند دارم نفس را همچون گیا
______________
سلام گرامی...
دوستان سلام
ای دل بنگر نامه اعمال را
هین بنگر گیتی بد کار را
بنگر بنگر تا چه شود رخدادها
از چه شود؟ از تو شود فرجام ها
این روزا عادت همه رفتن ودل شکستنه
درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه
این روزا مشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه
گردای رو اینه ها فقط غم زندگیه
این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه
مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه
هین شراب صرف درکش مردوار
پس دو عالم پر کن از شور و شعب
مست جاویدان شو و فانی بباش
تا شوی جاوید آزاد از تعب
بايد بروم سفر خداحافظ-من!
از سفسطه و ريا بدم آمده است
از قصه تکراري خود دل سيرم
ازپرسش اين چرا؟ بدم آمده است
تو از جنس احساس یک بوته نسرین
تو با چکه های شفق آشنایی
تو سر فصل لبخند هر برگ یاسی
تو پژوک سرخ صدایی
تو رنگین کمانی ز چشمان موجی
تو رمز رسیدن به اوج خدایی
تو در شهر رویاییم کلبه دل
تو یک قصه از واژه ابتدایی
یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد
سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست
بس در شگفت آمدهام تا مرا به حکم
چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست
تنها فرشته ای كه تنت شعر است، گيسوی گرم و چشم زلالت باز
بر دفتر سياه غزل هايم ، باران شعر و خاطره باريدند
آغوش تو پناه پريشانيست،لبريزی از نوازش بي پايان
دستان مهربان و پر از زخمت، همواره آشيانه ی اميدند
آن شب كنار كلبه ی تنهاييم ، يك تكه از نگاه شما افتاد
فردا هزار دسته ی نيلوفر، بر شانه هاي پنجره پيچيدند
اين واژه ها دوباره غزل گشتند، خود را درون آينه ها شستند
ابيات ناگهان غزل ها از آتشفشان چشم تو جوشيدند
دوید از پیچ دره بچه آهو
میان بوته های سبز و خوشبو
فضای جنگل انبوه پر شد
پراز غوغای گنجشکان پرگو
ور کند حبس ساحلش محبوس
در مضیق مشاغل افتادست
هست در معرض بسی گرداب
هر که را این مسایل افتادست
تمام هستي خود را به موم انداييد
سقوط كرد به دريا شبيه ايكاروس
و بال بال زد از خويش و گشت خاكستر
و ذره ذره شد از انفجار، چون ققنوس
درست مثل شعله اي شد از خود و شد پهن
در امتداد خيابان به روي اقيانوس!
به اصل آبي خود، حجم آبي اش برگشت
و بر نگشت به جز حجمِ خاليِ اتوبوس!
سلام ای غروب غریبانه ی من.
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن.
سلام ای غم لحظه های جدایی.
خداحافظ شعر شب های روشن
نمی پرسم دستان چه کسی برایت
یاس و انار و کبوتر آورده بود
می روم حوالی علاقه ی خلوت آن سال ها
می روم دنبال کسی که با من تا نور می اید
با من تا ستاره
با من تا دربند ، تا دریا
می روم و دیگر نمی پرسم
سهم من از این همه سبز که سرودم چیست
تو را از کشتن و وز سوختن هم
چه غم چون آفتابت غمگسار است
کسی سازد رسن از نور خورشید
که اندر هستی خود ذرهوار است
تلاش ناله ها بیر نگ و بو نیست
نماز ما نماز بی وضونیست
شبی در بزم دل مست عرق شو
مپنداری که چیزی در سبو نیست
تو هر وقتی که جانی برفشانی
هزاران جان نو بر تو نثار است
وگر در یک قدم صد جان دهندت
نثارش کن که جانها بیشمار است
تمام ثانيه هايي كه خارج از نوبت
بدون بنده دويدند سمت پس فردا
كسي نگفت دوساعت گذشته از دهِ مرگ
چه رفته بر سر تقسيم سيب ها آقا!
اگر چه بی نشان بی نشانیم
نشان قلۀ آتش فشانیم
سری بر دیدۀ همسایه ها زن
که ما آئینۀ زخم زبانیم
مینسازی تا نمیسوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچکس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است
تو فرصت ها غنيمت بشمر اي جان
اگر داري به دل بهره ز ايمان
که ساعت ها عجول و پر شتابند
چو ابر ِ پر شتاب اندر بهاران
نه به کویم گذرت میافتد
نه به رویم نظرت میافتد
آفتابی که جهان روشن ازوست
ذرهی خاک درت میافتد
در وصف جمال تو چه گويم كه چناني
من هرچه بگويم تويقين بهتر از آني
در خاطر دلخسته ي من خاطره اي كو ؟
تا وهم وخيالش دهدم قوت وجاني
یک دانه ز دام عالم عشقت
در حوصله جای جان نمیگنجد
چون آه برآورم ز عشق تو
کان آه درین دهان نمیگنجد
در آرزوي ديد نت اي نور ديده ام
شب تاپگاه گوشه ي خلوت گزيده ام
شايد ببينمت وبه اميد ديد نت
بحر ستاره هاي فلك را شمرده ام
ممکن نبود که هیچ مخلوقی
گردید خدای یا خدا گردد
اما سخن درست آن باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد
دل تو همنشین آفتاب است
نگاهت روشنای ما هتاب است
بمان و هم صدای باورم باش
که در نا باوری بودن عذاب است
تو همنفس صبحی زیرا که خدا داند
تا حقهی پر درت هرگز به دهن خندد
من همنفس شمعم زیرا که لب و چشمم
بر فرقت جان گرید بر گریهی تن خندد
عطار چو در چیند از حقهی پر درت
در جنب چنان دری بر در سخن خندد
دیدم که نه شرط مهربانیست
گر بانگ برآرم از جفا من
گر سر برود فدای پایت
دست از تو نمیکنم رها من
جز وصل توام حرام بادا
حاجت که بخواهم از خدا من
گویندم ازو نظر بپرهیز
پرهیز ندانم از قضا من
هرگز نشنیدهای که یاری
بییار صبور بود تا من
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
من آن دیوانه ی خیره به راهم
نشسته عشق در سمت نگاهم
چنان عاشق شدم بر روی ماهت
که گم کردم زمان و سال و ماهم
مداد آنجا که باشد لوح سیمینش
ز نقره خط چون جان می برآرد
کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم
مگر خار از گلستان می برآرد
دگر گوشی به آغوش درم نیست
صدای آشنای باورم نیست
بغیر از لاشه ی پوشیده دل
درین خانه کسی هم بسترم نیست
تا خورد دلم شراب عشقت
سرگشتگی خمار دارد
مسکین دل من چو نزد تو نیست
در کوی تو خود چکار دارد
دلم را با نگاهی آزمودی
بشوخی شوخی از دستم ربودی
ببستی چشم هوشم را بنازی
کجا رفتی که بودی وچه بودی
یه نفر رو بوم تقدیر دو تا رهگذر کشیده
منو شب کشیده دستی که تو رو سحر کشیده!
میدونی همون خدایی به تو پر داده عزیزم
که منو اسیر چشمات ، منو پشت در کشیده!
هوای گريه دارم تو اين شب بی پناه
دنبال تو می گردم دنبال يه تکيه گاه
دنبال اون دلی که تنهايی رو ميشناسه
دستای عاشق من لبريز التماسه
هزار و يک شب من پر از صدای تو بود
گريه هر شب من فقط برای تو بود
دنیا پر از رنج است با این حال
درختان گیلاس شکوفه میدهند
دل از ما میکند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دلها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را
به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را
اگه دستم به جدایی برسه
اونو از خاطره ها خط میزنم
از دل تنگ تموم آدما
از شبو روز خدا خط میزنم
اگه دستم برسه به آسمون
با ستاره ها قیامت می کنم
نمیذارم کسی عاشق نباشه
ماهو بین همه قسمت می کنم
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا