با می به کنار جوی می باید بود
وز غصه کنار جوی می باید بود
این مدت عمر ما چو گل ده روزست
خندان لب و تازه روی می باید بود
Printable View
با می به کنار جوی می باید بود
وز غصه کنار جوی می باید بود
این مدت عمر ما چو گل ده روزست
خندان لب و تازه روی می باید بود
دلم می خواد داد بکشم ز غصه فریاد بکشم-
برم تو اسمونا دستی رو چشمات بکشم
بگم فقط مال منی صدای اواز منی
دلم می خواد باز دوباره برم و فریاد بکشم
بگم که اغوش منی صدای خاموش منی
دلم می خواد برم سفر برم از اینجا بی خبر
برم به شهر عاشقی بگم فقط مال منی
یک جام شراب صد دل و دین ارزد
یک جرعۀ می مملکت چین ارزد
جز بادۀ لعل نیست در روی رمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
در اين جهان كه منم
هماني ام كه مفقود ِ خويشتنم .
مي چرخم ؛
به گِرد ِ تمام موجودات .
تنه به تنه به خودم مي گيرم
مي پيچم
مي كوبم
به آني كه مرا به پندار مي كشد.
خسوف وُ كسوف ِ خودم ؛
فقدان وُ ماليخوليا ؛
هندسه ي اشياء.
بهتره تو فارسی حمزه رو ننوشت.
امروز تو را دسترس فردا نیست
و اندشۀ فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
مرسی از تذکرتون اره موافقم حق با شماست بهتر بود حمزه نمی ذاشتم
ـــــــــــــــــــــــــ ــ
تو که گلبوته هاي شهر شادم را
زباران نگاهت بارور کردي
تو که جام خيالم را
هر شب؛از شراب عشق تر کردي
تو که افسانه با عشق بودن را
برايم از کتاب زندگي خواندي
تو که بذر محبت را
به دشت سينه مشتاقم افشاندي
چرا با غم خداحافظ
ظلّ ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندرین سایه قرار دل شیدا باشد
در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او
زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم
..........
تکراری بود مونیکا جان
.................
در بیابان فراخی که از آن می گذرم
پای سنگین کسی در دل شب
با من و سایه ی من همسفر است
چون هراسان به عقب می نگرم
هیچ کس نیست به جز باد و درخت
که یکی مست ویکی بی خبر است
خاطر آشفته ز خود می پرسم
که اگر همره من شیطان نیست
کیست پس این که نهان از نظر است ؟
پاسخی نیست ، بیابان خالی است
کوه در پشت درختان ، تنهاست
و آنچه من می شنوم
بانگ سنگین قدم های کسی است
که به من از همه نزدیکتر است
چشم من دیگر بار
در تکاپوی شناسای او
نگهی سوی قفا می فکند
ماه در قعر افق
چون نقابی است که خورشید به صورت زده است
تا مگر در دل شب ، رهزنی آغاز کند
من به خود می گویم
این همان است که شب ها با من
سوی پایان جهان ، رهسپر است
آه ای سایه ی افتاده به خک
گر به هنگام درخشیدن صبح
همچنان همقدم من باشی
جای پاهای هزاران شب را
با نقوش قدم صدها روز
بر زمین خواهی دید
وین اشارات تو را خواهد گفت
کاین وجودی که ز بانگ قدمش می ترسی
مرگ در قالب روزی دگر است
...