مثل مریم نمیگم"دلم کسی رو نمیخاد"
بخدا دلم میخاد،اونم فقط تو رو میخاد
میدونم میخای بگی دوستم داری روت نمیشه
من میگم دوستت دارم،هرچی میخاد بزار بشه
Printable View
مثل مریم نمیگم"دلم کسی رو نمیخاد"
بخدا دلم میخاد،اونم فقط تو رو میخاد
میدونم میخای بگی دوستم داری روت نمیشه
من میگم دوستت دارم،هرچی میخاد بزار بشه
هر كسي پيمانه اي دارد كه پرسد چند و چون از وي
گويد اين ناپاك و آن پاك است
اين بسان شبنم خورشيد
وان بسان ليسكي لولنده در خاك است
نيز من پيمانه اي دارم
با سبوي خويش ، كز آن مي تراود زهر
ريشه هاي تنم را در شنهاي روياها فرو نبرده بودم
كه به راه افتادم پس از لحظه هاي دراز
سايه دستي روي وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بيدارم كرد
و هنوز من
پرتو تنهاي خودم را
در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم
مخمل خاطره ي تو ، تو صندوقچه ي چوبي
خوابيده مثل يه قصه ، پر راز و پر خوبي
اين زمهرير زندگيم گرمِ نفس هاي توا
با تو دارم جون مي گيرم، خاتونِ بارونی من!
ناجي نازنينِ اين هق هق پنهوني من!
دست تو به سكوت من شعراي ناب و هديه كرد
آغوشِ امنت با منه تو وحشت شباي سرد
ترجمة نگاهتن تك تك واژه هاي من
پُر شدن از نوازشات تموم لحظه هاي من
نمی خواهم
در هیاهوی گیلکانه ات
مومیایی شوم
با دهانی بومی
و انبانی از واژگانی مرطوب
نه ... نمی خواهم
سینه به سینه سرگردانِ شالیزارانت باشم
رویاهایم را
در سایه گیر جنگل
زمینگیر می بینم
دریا
توفانی ام نمی کند.
بدرود گیلان عزیز
بدرود
این قویِ دل آزاد
دیگر
فراخوانده شده است
به تنهاییِ جهانیِ خویش
کاشته می شوم
در زاهدان خاک
زندانی ام می کند
زیبایی
اینک
زمین از آنِ من است
انسان از آنِ من است
آه ... من
خود پیراهن یوسفم
یعقوبم
روزگاران است روزگاران است روزگاران
........................................
ببخشيد طولاني شد دلم نيومد شعر شيون رو نيمه كاره بزارم
نفسم با گوهر شعر هم آواز شود
تو مرا اي غزل واژه به فردا بسپار
تو مرا اي رخ آيينه سخنها بنويس
تو مرا زمزمه فردا كن
تو مرا سهم اقاقيها كن
تا من ازشعر بگويم
شعر هم از غم من
تا من از عشق بگويم
عشق هم از دل من
كه سحر بال گشايد
غم فردا برود
دودکش ها
مهتاب را
هاشور می زنند
و ماه
نقاشی کودکان قدیمی ست.
ابر
با پرسه های کوتاهش
دختریست
که دستمالش را
باد برده باشد.
هنوز هیچ چیز به آخر نیامده است
تكاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر گراييدن به هر سوي
ز اواج خروشان تندخويي
ز روز و شب دورنگي ودورويي
صفا از صبح و شور انگيزي از مي
شكر افشاني و شيريني از ن ي
يا در ره عشق پرده داري ؟
يا شدمن جان من شدستي ؟
يكي آن شب كه با گوهر فشاني
ربايد مهر از گنجي كه داني
دگر روزي كه گنجور هوس كيش
به خاك اندر نهد گنجينه خويش
شب رفت صبوح آمد، غم رفت فتوح آمد
خورشيد درخشان شد تا باد چنين بادا
عيد آمد و عيد آمد، يارى كه رميد آمد
عيدانه فراوان شد، تا باد چنين بادا
افسانه شكفتن گل هاي رنگ را
از ياد برده است.
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است.
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ، باران
باران ،
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود
زنگ باران به صدا مي آيد
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي، سايه ي ناروني تا ابديت جاريست!
به سراغ من اگر مي آييد
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بر دارد!
دنيا ديدی و هرچه ديدی هيچ است
و آن نيز که گفتی و شنيدی هيچ است
سرتاسر آفاق دويدی هيچ است
و آن نيز که در خانه خزيدی هيچ است
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز ، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آينه خواهد فهميد.
در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند
دست در دامن مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر
راه آسمون كه بسته س گرچه قلبامون شكسته س
تا بحال انقد خدا رو اينجوري صدا نكردم
تو من و گذاشتي رفتي خواستي من ديوونه تر شم
باورت نمي شه شايد آخه جون فدا نكردم
نامه هاي عاشقونه با نشونه بي نشونه
اما از كساي ديگه س پس اونا رو وا نكردم
يادته عكست و دادي بذارم تو قاب قلبم
بعد از اون روز ديگه هرگز به كسي نگا نكردم
تو از اون روزي كه رفتي نه تو رفتي كه ببيني
تا قيامت هم تو رو من از خودم جدا نكردم
مرداب اتاقم كدر شده بود و من زمزمه خون را در رگهايم ميشنيدم.
زندگيام در تاريكي ژرفي ميگذشت.
اين تاريكي، طرح وجودم را روشن ميكرد.
دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه بي سرو ساماني من گوش كنيد
گفتگوي من و حيراني من گوش كنيد
شرح اين قصه جانسوز نهفتن تا كي ؟
سوختم، سوختم اين راز نگفتن تا كي ؟
روزگاري من و دل (او) ساكن كوئي بوديم
ساكن كوي بت عربدهجوئي بوديم
مه بر زمین نرفت و پری پرده بر نداشت
تا ظن برم که روی تو ماه است یا پری
تو خود فرشته ای نه ازین گفل سرشته ای
گر خل از آب و خاک، تو از مفشک و عنبری
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
کز تو به دیگران نتوان برد داوری
...
يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقهي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود بسوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دستهاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانهي عطر ستارههاي كريم
سرشار ميكند.
و ميشود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافيست.
من از ديار عروسكها ميآيم
من گياهي ريشه در خويشم
من سكون آبشاران بلورين زمستانم
من شكوه پرنيان روشن درياي خاموشم
من سرود تشنه ي بيمار خيزان بهارانم
مهر دوزختاب افسونسوز شبكوشم
مرغ زرين بال دريا راز مهتابم
چشمه سار نيلي خوابم
چنگ خشم آهنگ پاييزم
بانگ پنهان خيز توفانم
بام بيدار گل انگيزم
سايه سروم كه مي بالد
ناي چوپانم كه مي نالد
آهوي دشتم كه مي پويد
من گياهي ريشه در خويشم كه در خورشيد مي رويد
درد ما مرگ تفاهم
غم ما کوچ محبت
غم ما از بيکسی مردن و رسوا شدنه
اينم از عاقبتش که تنها شدنه
هزاران كوچه در خوابست
هزاران كوچه ي تاريك
هزاران چهره ي ترسيده پنهان
هزاران پرده ي افتاده ي سنگين
هزاران خانه در خوابست
هزاران چهره ي بيگانه در خوابست
ميان كوچه ي تنها ميان شهر
ميان دستهاي خالي نوميد
هزاران پرده يكسو مي رود آرام
هزاران پرده ي افتاده ي سنگين
ميان كوچه ي تنها
ميان شهر
ميان رفت و آمدهاي بي حاصل
ميان گفت گوهاي ملال آور
...
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز ، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آينه خواهد فهميد.
در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود بسوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دستهاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانهي عطر ستارههاي كريم
سرشار ميكند.
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
ما را چه مي شود كه نمي گوييم ديگر
شعري براي جنگل
شعري براي شهر
شعري براي سرخ گلي
قلبي زخمي ستاره يي؟
آيا شكوه حادثه مبهوت كرده است
انبوه شاعران را ؟
چنگ گسيخته
و زخمه ات شكسته
مقهور مي نشيني و ناباور
از رود رهگذر
چنگ گسستگي را با زخمه شكسته رها كرده يي
بيزار زندگي
وز تنگناي پنجره ات پيچكي كه سرخ
سر مي كشد به خلوت خاموشت
فرياد مي كشي و نه فريادي
با پرده هاي سنگين
انگار هيچ پنجره يي نيست
و در شب ملول تو اشباحي
فرياد مي كشند و نه فريادي
در جمع مهربانان
مي خواستم بگويم
ياران خدا را
لحظه اي درنگي
ياران
و بهت سنگين بود
و هر چه بود نفرت و نفرين
من ديده ام چه شبها
در خلوت شبانه ياران
با هاي و هوي بسيار
بهتي غريب را كه چه سنگين نشسته بود
در جمع مهربانان
آنها كه سالها
فرياد مي كشيدند
آه اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صدا ها
آيا شكوه ياس تو هرگز
از هيچ جاي اين شب منفور
نقبي به سوي نور نخواهد زد ؟
افسوس! من به درد فروماندم
در حيرتي كه با من
مي خواستم بگويم
هنگامه فلق
فرياد ارغوان را
سرد و ستروني
اما چگونه؟
بهت سنگين بود
...
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
كجاميرود اين فانوس
اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟
بر سكوي كاشي افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد
زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد
باران پرخزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي چكد
من ستاره چكيده ام
از چشم ناپيداي خطا چكيده ام
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود
رگه سپيد مر مر سبز چمن زمزمه مي كرد
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد
پريان مي رقصيدند
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود
زمزمه هاي شب مستم مي كرد
پنجره رويا گشوده بود
شعري براي رود نبايد سرود ؟
آيينه دار بيد است اين باغ باژگون
شعري براي گل نسرايند شاعران
عزلي سبز
در باغهاي سرخ شقايق
شعري براي آهوي چشمي كه مي گريزد
تا دور دست شب
انديشه هاي دورش با ياد
شعري براي سايه لبخندي
و درد شادمانه بيهوده اي
شعري براي ناروني تنها
در باغ شعله ور
شعري براي زهره نبايد سرود ؟
شعري براي زهره خنياگر
كه با طلوع شب
بيدار تا سحر
بر نقره بلند كهن چنگ مي نوازد
خنياگران باد نخوانند
شعري براي باغ
تا بيد گيسوان رهايش را
در باد شبگذر
باران سبز نور و نوازش كند
شعري براي رود نبايد سرود ؟
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه هاي شب پژمرد
رقص پريان پايانن يافت
كاش اينجا نچكيده بودم
هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد
فانوس از كنار ساحل به راه افتاد
كاش اينجا در بستر علف تاريكي نچكيده بودم
فانوس از من مي گريزد
چگونه برخيزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبيده ام
و دور از من فانوس
درگهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
اكنون زمان سبز فراز آمده ست
و لوليان خفته به خاكستر
در بركه هاي آتش تن شسته اند
باد از چهار سوي وزيده ست
و ابرهاي نازك تابستان
بر قامت بلند شبانان
زيبا و شاهوارند
ما را رواي رود به دريا سپرده بود
تا باده ي شبانه فروغي شد از ارتفاع شرقي
مستغرق زمستان بوديم
و خوف رازيانه ي سبزي كه زير خاك
پوسيده بود
آري
مستغرق سكوت زمستان
مرگاوران گذشتند
آن جام هاي زهر تهي شد
و ماه سرد سيمين در باغ استوايي آتش گرفت
اينك فريادي در خط سرخ آتش
پشت فلق ستاره ي سرخيست
و از شفق صداي پلنگي مي آيد
ما را رواي رود به دريا سپرده است
و آفتاب طالع
از ارتفاع شرقي تابيده ست
در كوچه هاي شيراز
وقتي كه از شراب
رودي روان شديم
نارنج ها شكفتند
و خفتگان و رود آرامان
گلهاي آبزي رااز باغهاي جاري چيدند
حافظ صداي مستوران بود
تا هر بنفشه گيسوي ياري شد
در كوچه باغ ها
وقتي كه از شراب
رودي روان شديم
ما را رواي عشق به صحرا سپرده بود
آن ابرهاي سيمين
از قله ي بلند گذر كردند
و بر سرير دشت نشستند
و نيمروز شرقي بر شهرها نشست
...
تنها مي ماند.روزي كه
دانش لب آب زندگي مي كرد،
انسان
در تنبلي لطيف يك مرتع
با فلسفه هاي لاجوردي خوش بود.
در سمت پرنده فكر مي كرد.
با نبض درخت ، نبض او مي زد.
مغلوب شرايط شقايق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر كلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
مي خوابيد.
نزديك طلوع ترس، بيدار
مي شد.
مثل خيالي در خون
و انفجاري در ياد
مثل گياهواري رود انتظار موجي طغياني
تا شستشو كنند و برويند
در استواي تشنگي جاودانه يي
مثل نگاه دوري
و برق هوشياري با او
در انتهاي ظلمت بي نامي
مثل نگاه كردن و وارستن يا هر چه ساده تر
مثل سياه مستان هر شب
بيگانه وار گفتن و گفتن
و آنگاه بامدادان
از ياد بردن آنهمه گفتن را
مانند انفجاري
خيل خيالي در ياد
اينست آنچه مي بينم مي دانم مي خواهم با او
مثل سمندري ست
با واژه هاي آتش
نه جاودانه وار
او لحظه وار رودآسا جاريست
و لحظه هاي او
هم لحظه هاي گنمشدن و مرگست
هم لحظه هاي روشن پيدايي
و آنگاه زيستن در لحظه هاي ديگر
تا جاودانگان
...
نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين.
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پيكر.
به راه مي نگرد سرد، خشك ، تلخ، غمين.
در آن لحظه كه من از پنجره بيرون نگا كردم
كلاغي روي بام خانه ي همسايه ي ما بود
و بر چيزي ، نميدانم چه ، شايد تكه استخواني
دمادم تق و تق منقار مي زد باز
و نزديكش كلاغي روي آنتن قار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بخيل است
و تنها مي خورد هر كس كه دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجي گذر مي كرد
كه در آن موجها شايد يكي نطقي در اين معني كه شيريرن است غم
شيرين تر از شهد و شكر مي كرد
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا عجيب است
شلوغ است
دروغ است و غريب است
و در آن موجها شايد در آن لحظه جواني هم
براي دوستداران صداي پير مردي تار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا پر است از ساز و از آواز
و بسياري صداهايي كه دارد تار وپودي گرم
و نرم
و بسياري كه بي شرم
در آن لحظه گمان كردم يكي هم داشت خود را دار مي زد باز
نمي دانم چرا شايد براي آنكه اين دنيا كشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بيش از اين همه اسباب خنده ست
در آن لحظه يكي ميوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم ميوه ي پوسيده اش را جار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بزرگ است
و دور است
و كور است
در آن لحظه كه مي پژمرد و مي رفت
و لختي عمر جاويدان هستي را
بغارت با شنتابي اشنا مي برد و مي رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراري تو را خواست
و مي دانم چرا خواست
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست
اگر باشي تو با من ، خوب و جاويدان و زيباست
تكاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر گراييدن به هر سوي
ز اواج خروشان تندخويي
ز روز و شب دورنگي ودورويي