من
راست گفتم
كه تورا ديده ام
و انكه گفت تورا مي شناسد
دروغ مي گويد.
و تو
تو آنقدر خوبي
كه آشنايي با تو
هميشه يك اتفاق است
حتي به دروغ... !
Printable View
من
راست گفتم
كه تورا ديده ام
و انكه گفت تورا مي شناسد
دروغ مي گويد.
و تو
تو آنقدر خوبي
كه آشنايي با تو
هميشه يك اتفاق است
حتي به دروغ... !
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی " دوستت دارم "
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتیت
زندگی را
تا مرزهای دوزخ
می لغزاند
دیگر ـنازنین من ـ
چه جای اندوه
چه جای اگر...
چه جای کاش...
و من
ـاین حرف آخر نیست ـ
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم.
از من مپرس
که چه اندازه
دلتنگم !
دلی که تو
در آن جای بگیری
هیچ گاه
تنگ نخواهد شد!
باورت داشتم از روز نخست،
آمدی تا باشی،
و پر از شعر،
پر زا همهمه بودی،
اما،
هیچ حرفی نزدی،
پر از گفتن دلدادگیت،
پراز زمزمۀ عشق به دریاشدنت،
باز حرفی نزدی،
و فقط خندیدی،
خوب من،
میفهمم
از دو چشمت همۀ حرف تو را،
بی کلام اینجا باش.
آخر اینجا بودن،
نیست محتاج صدا.
بودنت با دل من،
بی صدا هم زیباست.
هر از گاهی می میرم!
بی ترانه و لال!
روزهای بایر بی آواز!
با تو اما دوباره قد می کشم ،
حتا با خیال تو...
دروغ نیست اگر بگویم که
بی تو زنده مانی می کنم نه زندگانی.
عشق ِ من ...!
كودكي ِ تو
در سرزمين ِ مردمان ِ متمدن گذشت...
آموختندت
كه بايد آرام باشي و نرم
چون آهو
و
گريز پا.
از عشق ِ آتشينم متعجب مي شوي
و حرارتم تو را مي سوزاند...!
عشق ِ من !
من زاده ي ِ سرزمين ِ انقلاب ها و آتشم...!
از عشق ِشرقي ام
مهراس !
در قلب ِ تابستان زاده شدم
در مرورگاه ِ آتش ها
و
در قلب ِ تابستان تو را عاشق شدم
در ميان ِ اخباري همه نا امن...
و
زمستان را
حتي اگر فرا بخواني
يخ نخواهم زد!
اما بدان !
روزي ... ساعتي حتي
اگر صدايت از لبان من بر نخيزد
يا
لبخندت
آفتاب نپاشد...
به تو مي گويم
كه موسم ِ يخ بندان فرا رسيده است...!
دلبندك ِ متمدنم
از عشق ِ شرقي ام مهراس
كه اين عشق
آخرين انقلاب ِ تابستاني ِ قرن ِ
سكوت و سرماي ماست... !
از من مي پرسي
- خسته اي ؟
خوب ِ من!
تعويذ ِ چشمانت و فرار ِ خستگي ها !
تو
عطر ِ صبحانه اي هستي
كه يك بامداد ِ بهاري
در سر سبزترين دره هاي ِ سرزمينم پيچيد.
هرگاه به دستانت انديشيدم
طعم نان را به خاطرخواهم آورد
و عطر ِ عسل را...
چشمانت
آسمان ِ پر ستاره شب ِ دشت ِ كوير است.
تو
چونان بكري كه يكي رويا
بر گستره آبي ِ بي پايان ِ خيال. !
صدايت
فرا مي خواندم
كه سماع ِ عاشقان همين جاست
سرانجام ِ اين سماع
دار است يا ديار
نمي دانم... !
اما گفته اند :
در عشق دو ركعت است... !
همه حرف ِ من همینه
که تو رو بدست بیارم
بگذرم از هر چی دارم
یا از هر چی ندارم
بی کسی همبازیم شد
تو شبای بی قراری
هر نفس کنار ِ من باش
تو با من ترسی نداری
ماه
دخترکی بود
که زمین را هوایی کرد
و تو
پسرکی که مرا
بیا هی قدم بزنیم...
خش خش برگ هارو ـ
من می خونم...!
تو...
نگاهم کن...!
دوست دارمش...
مثل دانه ای که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرنده ای که اوج را
تا تو ، دوباره تاب بیاوری
من
را...
نبض بودنت ،
را...
می گیرم!
از آخرین لیلی ،
تا...
نبودن هیچ...
مجنون _
نگاه من...
لیلی بود!
هیچ...
مجنون!
قلبي از آينه داري
رگي از نور
چشمانت پر از نور ايمان
دستاني چون بال پرنده داري
تو اي غريبه ترين غريبه!!!
نيمه شبي
از چشمانت چون دانه هاي اشک خواهم ريخت
و لبانم پر از بوسه هاي نور خواهد شد
خواهد آمد
روزي که تو مي شوي بهانه هر شعرم
اي ابدي ترين چشمه محبت!!!!
شیاری کشیدند
میان سرب یخ زده
و داغی جاده
یک قطره از ابتدای تو
برای پر کردنش کافیست
تپه تپه
برایت گل کاشته بودم
سر هر بوته
شبیه نامت بود
لیک من بچه بودم
و تو
مترسک...
کوه
کنار رود آرام می گیرد
به همین سادگی
که تو کنار من!
ه نمي کشم
مي خواهم بخوابم و افکارم را در درياي روياي شبانه غرق کنم و با شنا خود را به ساحل زيباي بي خبري بياندازم
آه مي خوا هم بخوابم و شبي را به روزي ديگر پيوند دهم. مي خواهم بخوابم ولي نمي توانم سر را در ناز بالش آرامش وادار به قرار کنم.... درد ميکشم
درد مي کشم ولي آه نمي کشم که آه کشيدن را بر خود حرام کرده ام
درد مي کشم از آنچه هستم
درد مي کشم از آنچه هستند
درد ميکشم از آنچه هست
ولي آه نمي کشم
درد ميکشم از اين سرما که کودکي را در آن جان پناهي نيست. ولي آه نمي کشم که از آه من او را چه سود
آه نميکشم که شرم دارم از آه کشيدن در مأ مني گرم ..مرا درکي از آن نيست جز پنداري دووور
درد ميکشم از غمي که در چشمان کودک دست فروشي در چهار راهي سرد لبريز است و به کودک تو مي نگرد که با او فاصله اي ندارد جز شيشه اي ...ولي او ميلرزد و.....ه
ولي آه نمي کشم چون دنيا آنقدر سريع در گذر است که ديگر فرصتي براي آه کشيدن ندارم
درد مي کشم از رنج زنداني در بندي که بزرگترين گناهش بيان عقيده بوده و بس... او آه مي کشد ولي چه سود از آه کشيدن او... ولي من درد مي کشم ولي آه نمي کشم.. از آن روي که عافيت طلبم
اشک انتظار
مي خواستم که عقده ي دل وا کنم ، نشد
نفرين بر اين سکوت غم افزا کنم ، نشد
مي خواستم که در غم عشق تو سالها
فکري به حال اين دل تنها کنم ، نشد
مي خواستم شبي به خيال تو تا سحر
دل را اسير وعده ي فردا کنم ، نشد
مي خواستم هنر کنم و پيش طاعنان
عشق و فراق را همه حاشا کنم ، نشد
مي خواستم به خاطر تار شکسته ام
تاري ز گيسوان تو پيدا کنم، نشد
مي خواستم که کاسه اي از شربت جنون
خيراتي قبيله ي ليلي کنم ، نشد
مي خواستم به گوشه ي زندان انتظار
پلک حريص پنجره را وا کنم ، نشد
مي خواستم به ياد غرور شکسته ام
آيينه را فداي تماشا کنم ، نشد
مي خواستم که نگذرم از آبروي ايل
ترک دل فراري و رسوا کنم ، نشد
مي خواستم به شيب جنون زودتر رسم
يعني که پشت فاصله را تا کنم ، نشد
مي خواستم ز روزن غربال اعتماد
با آبروي ريخته سودا کنم ، نشد
مي خواستم که غنچه ي شبنم نديده را
با اشک انتظار ، شکوفا کنم ، نشد
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانهء عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم
در پشت شیشه های اتاق تو
آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گوئی به عمق روح تو راهی داشت
کد:http://forum.p30world.com/showthread.php?p=3084861&posted=1#post3084861
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه، اکنون دیریست
که فرو ریخته در من، گوئی،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم، با بوسهء تو
روی لبهایم، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران
کد:http://forum.p30world.com/showthread.php?p=3084873&posted=1#post3084873
تا فرصت هست
در کلبه نگاهت مي نشينم
برفها را مي روبم
خيال تو را ميخوابم
زمستان تمام مي شود و
تو بر مي گردي
همين اول بگويم
چايت را سر بکش
که اين شعر را براي تو مي نويسم
ديگر هيچ جغرافيايي
مرزهاي کودکي مان را پيدا نمي کند
هيچ قله اي نمانده که فتح نشده باشد
هيچ قفلي که باز
تو کليد همه شعرهاي مني...
دوباره خيال برم داشته است
که خيال کنم تو را
کنار خودم
نشسته اي
يا سرپايي
فرقي نمي کند
در سکوتي که هر روز
اين خوانه را طواف مي کند
از من مي گذرد
و به گلدانها آب مي دهد
خنده هايت را بر پيشاني ام مي کوبي
آه , بانوي روزهاي آفتابي
با دامني از فروردين آمده اي
آه دختر انار و ترمه...
دستم را
بگير
اين آخرين بهانه ي عشقي
است...
مرا به خانه دلت مهمان کن!
که امن ترین مکان است
برای گریستن.
چرا که حرمتِ گریه را می دانی...
فکر می کنم
در این دقایقی که خودم را
معکوس قدم می زنم!
چشم هایت چه واژه ای بود
که
دست هایم نتوانست آن را بنویسد.
وقتی نیستی
آنچنان با خیالت سرخوشم
که نبودنت را
از یاد می برم…
دردی که من از تو دارم در دل
دل داند و من دانم و من دانم و دل
شاید آنروز که سهراب نوشت "تا شقایق هست زندگی باید کرد"
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت٬
باید این جور نوشت:
هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس٬ زندگی اجباریست....
هیچ جز یاد تو، رویای دلاویز نیست.
هیچ جز نام تو، حرف طرب انگیز نیست!
عشق می ورزم . می سوزم و فریادم نه!
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست.
نور می بینم و می رویم و می بالم و شاد،
شاخه می گسترم و بیم ز پائیزم نیست
تا به گیتی دل از مهر تو لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر،
با تو ، ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق، که با این همه شوق
چاره جز آن که به آغوش تو بگریزم نیست
باز گرد ای مهر تابان،روشن این کاشانه کن
زنده،شوق پر فشاندن را در این پروانه کن
بازگرد ای ساقی پر شور بزم عاشقی
از می عشق و محبت،لب به لب پیمانه کن
بازگرد و این دل سرد در سینه افتاده را
گرم کن،آتش بزن،دیوانه کن،دیوانه کن
بازگرد و بار دیگر آن هیاهوی مرا
آتشین تر،دلنشین تر،بر در میخانه کن
بازگرد و خلوت سرد مرا با یک نظر
رونقی شاهانه بخش و محفلی شاهانه کن
باز گرد ای برق رحمت،اشک جانسوز مرا
در دل دریای هستی گوهر یکدانه کن
بازگرد و این من در عاشقی افسانه را
با نگاه گرم دیگر در جنون افسانه کن
همه چیز از آن شب شروع شد
که تو ناخواسته ترسیدی
و من به دنبال تاریکی دویدم
از لابلای دستانت
هراس را دزدیدم و آرام بوسیدمت!
عاشق شده بودم آرام
و فقط من بودم و تو و خدا
همه چیز از آن شب شروع شد
که تو فنجان چای را شکستی
و من آرام {با خنده} بوسیدمت!
.
.
.
همه چیز آن شب تمام شد
که من پیراهن را پوشیدم
عروسکم را بوسیدم ( آرام و با گریه)!
و تو بی خداحافظی ...
رفتی ...!!
کجای این جنگل شب
پنهون میشی خورشیدکم
پشت کدوم سد سکوت
پر میکشی چکاوکم
چرا به من شک میکنی
من که منم برای تو
لبریزم از عشق تو و
سرشارم از هوای تو
دست کدوم غزل بدم نبض دله عاشقمو
پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق هقم مو
گریه نمیکنم نرو
آه نمیکشم بشین
حرف نمیزنم بمون
بغض نمیکنم ببین
سفر نکن خورشیدکم
ترک نکن منو نرو
نبودنت مرگ منه راهی این سفر نشو
نزار که عشقه منو تو این جا به آخر برسه
بری تو و مرگه من از رفتنتو سر برسه
گریه نمیکنم نرو
آه نمیکشم بشین
حرف نمیزنم بمون
بغض نمیکنم ببین
نوازشم کنو ببین
عشق میریزه از صدام
صدام کنو ببین که باز غنچه میدن ترانه هام
اگر چه من به چشم تو کمم قدیمیم گمم
آتشفشان عشقمو دریای پر طلاطمم
گریه نمیکنم نرو
آه نمیکشم بشین
حرف نمیزنم بمون
بغض نمیکنم ببین
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانی است حرفش را نزن
آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو
راهمان با این که طولانیست حرفش را نزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن
خورده ای سوگند روزی عهد مارا بشکنی
این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن
حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج تو ام
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
رفتی اما قطره قطره پشت پایت ریختم
حجم شادی را شکستی بی نهایت ریختم
طاقتم پژمرد وقتی خالی از عطرت شدم
یک بهار از اطلسی ها را به جایت ریختم
در غروبی تشنه ی باران دیدارت شدم
آهی از اعماق قلبم تا خدایت ریختم
گفتم این دیوارها رامی شکافی خشت خشت
شعری از فنجان احساسم برایت ریختم
کوله بارت چون که بستی مثل دریا در خودم
وسعتی از اشک سوزان پشت پایت ریختم
شب برايم خاطرات تلخ را دنبال كرد
روزهاي پر غروب زندگي را ياد كرد
عشق ها و اشك ها را مشق هر ديوار كرد
رويش عشق تو را در شوره زار سينه ام هموار كرد
شب برايم گفته ها، ناگفته ها تكرار كرد
بوسه شيرين هوس آلود را انكار كرد ...
شب برايم رازهاي خفته را بيدار كرد،
حسرت ديروز و فردا را دوباره ياد كرد...
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟ --- ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
ای بویه آشنایی دانستم از کجایی --- پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمی پسندد --- فرمان عقل بردن عشقم نمی گذارد
باشد ککه خود برحمت یاد آورند ما را --- ورنه کدام قاصد پیغام ما گزارد؟
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین --- گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین --- بر دل خوش است و بی او نوشم نمی گوارد
پایی که برنیاید وقتی به سنگه عشقی --- گوییم جان ندارد تا دل نمی سپارد
مشغول عشقه جانان گر عاشق است و صادق --- در روز تیر باران باید که سر نخارد
بی حاصل است یارا اوقات زندگانی --- الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت --- کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد:42:
گریان شده ٬
همچون
دخترکی لجباز
پا به زمین می کوبد...
تو را می خواهد ٬
تمام ِ تو را
دلم.